لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
پارت اول رمان جذاب و شیرین ابر و انار❤️☁️
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_نوزده
.
ناردانه روی نیمکت چوبی ردیف سوم کلاس تنها نشسته بود. روپوش سفید و سرمهای مدرسه خوب به تنش و کفشهای ورنی سیاه به پایش آمده بود.
نور آفتاب پاییزی از شیشههای پنجرهی کلاس به داخل میتابید و خطوط روشن روی زمین و میزها انداخته بود.
دستهایش روی میز بود و با گوشه ناخنش، خطهای باریک و ظریفی روی نیمکت چوب قدیمی میکشید. انگار میخواست ذهنش را از غوغای درونش آرام کند. اولین روزهای آبان بود و برای ناردانه روز اول سال تحصیلی. خنکی هوا از لای پنجره با آواز هوهو به داخل میپاشید. نیمی از هوش و حواسش به صدای همهمهی دخترها، جابهجا شدن پاها، خشخش دفتر و کتابها بود و نیم دیگر در خانهی یحیی. جایی که بحثها و کشمکشهای چند روز قبل هنوز در گوشش تکرار میشد.
ناردانه با اعضای خانه به خصوص سحاب سرسنگین شده بود.
بحث عدم رضایت مهتاج، به حجاب ناردانه در مدرسه کشید. قانون مدرسه اجازه نمیداد ناردانه با روسری و چارقد سرکلاس بنشیند. مهتاج همین را بهانه کرد و عزت و آبروی خانواده را وسط انداخت.
در عرض چند روز کارهای ثبتنام، آزمون و تهیهی روپوش و دفتر و کتاب تمام شد. به هر حال یحیی به مدرسه شیرینی داده بود!
ناردانه برای پایان دادن به ایراد و بهانههای مهتاج، موهایش را با چارقد بست و کلاه روی سرش گذاشت. طوری که نه موهایش پیدا باشد، نه چارقدش. برای اینکه کسی در مدرسه کاری به کارش نداشته باشد، چند طره از موهایش را از زیر کلاه بیرون انداخت. مهتاج ناراضی نگاهش کرد و نتوانست چیزی بگوید.
به این ترتیب دخترک رسما دانشآموز مدرسهی ناموس شد. چون روز اول بود یحیی همراهیاش کرد و باز به مدیر سفارشش را. بنا شد از روزهای دیگر با همراهی پسرها یا زری رفت و آمد کند.
ناردانه از همان لحظه که پا در حیاط مدرسه گذاشت، نگاهها را به خودش جلب کرد. تقریبا تنها دختری بود که موهایش را پریشان نکرده بود.
ناردانه نمیدانست اما یحیی دل نگران بود روز اول در مدرسه، زیر این نگاهها معذب باشد. اگر میتوانست یکی از پسرها را همراهش میفرستاد تا احساس تنهایی نکند اما نمیشد.
یحیی هم نمیدانست که ناردانه با قدمهای محکم و سر و نگاه بالا وارد کلاس شد. نگاههای کنجکاو دانشآموزها، لحظهای رو او ثابت ماند. او به راحتی جایش را انتخاب کرد و پشت نیمکت خالی تنها نشست.
انگار سالهاست که عضو این جمع و کلاس است.
با ورود معلم به کلاس، همه ایستادند و ناردانه از فکر و خیال بیرون آمد. خانم خانی قد بلند و لاغر اندام بود با صورت جدی. کت و دامن یشمی پوشیده و کلاه کوچک سیاهی روی سرش گذاشته بود. بعد از سلام و اجازهی برجا، نگاهش به ناردانه افتاد و لبخند ملایمی زد: امروز دانش آموز جدید داریم. خودتو معرفی کن.
ناردانه ایستاد و با صدای بلند و واضح و در عین حال موقر گفت: من ناردانه هستم. ناردانه ایرانزاد. بهخاطر جابهجایی و مشغولیتاش کمی دیر افتخار پیوستن به شما رو به دست آوردم. به شعر، تاریخ و نقاشی خیلی علاقهمندم.
این معرفی باعث شد نگاهها بیشتر به او معطوف شود و لبخند و نگاه راضی خانم خانی. ناردانه با اعتماد به نفس ایستاده بود و به جز اسمش از علاقههایش گفته بود. برخلاف خیلی از تازه واردها که از مواجهه با معلم و همکلاسیهای جدید کمی میترسیدند یا خجالت میکشیدند.
لبخند خانم خانی بیاراده کشیده شد: چه اسم زیبا و شهرت زیباتری! خوش اومدی خانم ایرانزاد.
ناردانه سر تکان داد و نشست. خانم خانی به دختری که آخر کلاس نشسته بود اشاره کرد: آهو، تو که تنهایی بیا جلو پیش ناردانه.
آهو دختری قد بلند با موهای صاف قهوهای و چشمهای آرام سیاه بود. وسایلش را برداشت و پیش ناردانه آمد.
_ سلام. خوش اومدی.
ناردانه سر تکان داد: سلام، ممنون همسایه!
آهو کنار ناردانه نشست. نگاه دخترهای دیگر به او خیلی ملایم و دوستانه نبود. دختری با موهای خرمایی روشن و چشمهای تیز که پشت سرش نشسته بود آهسته به بغل دستیاش گفت: این دختر که اینطور پوشیده اومده، فکر نمیکنم خیلی با اینجا مطابقت داشته باشه.
ناردانه به چیزی که شنید توجه نکرد. گوشش را به خانم خانی که از تاریخ ایران باستان حرف میزد، داد.
میخواست چیزی بیشتر از یک شاگردِ خوبِ معمولی باشد. میدانست که اینجا، در این مدرسه، در این کلاس باید خودش را نشان بدهد و راه رفتن از خانهی یحیی را پیدا کند.
آهو زمزمهوار پرسید: اهل کجایی؟
_ تهران.
آهو خندید: این که معلومه. از کجای تهران؟ مثل بقیه دخترای کلاس نمیمونی.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
ناردانه نگاهش را به پنجره دوخت. به درختهای چنار قد برافراشته و برگهای زردشان که عبور نسیم به زمین میانداخت.
_ دروازه شمرون.
هر جوابش کوتاه بود. نمیخواست با جزئیات حرف بزند. هنوز احساس راحتی نداشت.
با نگاه خانم خانی آهو تا آخر کلاس سوال نپرسید.
•♡•
دخترها با سروصدا و خنده به حیاط رفتند. حیاط پر شده بود از هیاهوی دانشآموزهایی که با کیفهای دستیشان بهسمت خانه روانه بودند. ناردانه آهسته قدم برمیداشت. فکرش مشغول روزی بود که پشت سر گذاشته بود: نگاهها، معلمها، درسها، بحث و جدل خانه، گذشته، در روز اول فقط یک دوست پیدا کرده بود و تلاشش برای هماهنگ شدن با محیط مدرسه.
وقتی نزدیک در رسید صدای خنده و زمزمهی چند دختر گوشش را تیز کرد.
_ اون جوونو!
یکی از دخترها خندید: چشممو گرفت!
ناردانه کنجکاو مسیر نگاه و تعريفهایشان را گرفت.
سپهر را دید که کت خوشدوختی به رنگ خاکستری روشن بر تن داشت و شالگردن نازکی هم رنگ کت به دور گردنش. درخشش موهای خرمایی روشنش زیر آفتاب و حالت آرام و متفکر چهرهاش توجه دخترها را جلب کرده بود.
ناردانه با دیدن سپهر، لبخندی از سر رضایت و غرور زد و قدمهایش را محکم و سریع کرد.
نگاه سپهر به او افتاد و برایش دست بالا برد.
دخترها با کنجکاوی نگاهشان را بین او و سپهر جابهجا کردند.
صدای نازکی را شنید که گفت: واسه این دخترک دست بالا آورد؟
_ آره. گمونم اومده دنبالش.
_ یعنی دلمونو بیجهت صابون زدیم؟!
_ خدانکنه! امیدوارم این جوون شیک و پیک برادرش باشه.
لبخند ناردانه بزرگتر شد. به سپهر که رسید، لبخند سپهر بشاش شد: سلام دخترعمو. اولین روز چطور گذشت؟
ناردانه کنار سپهر راه افتاد: خوب بود. با اومدن تو خوبترم شد!
سپهر نیم نگاهی به دخترهای پشت سرشان انداخت و خندید. منظور ناردانه را فهمید.
_ پس باید قدردان فیروزه بانو باشی که منو فرستاد تنها نیای. واقعا اولین روز خوب بود؟
ناردانه دستهایش را در جیب کت پشمیاش برد و نگاهی به سردر مدرسه انداخت: آره. بالاخره یه جا پیدا شد که برام شبیه قفس نباشه.
سپهر لبخندش را جمع کرد. آهی کشید و به جلو چشم دوخت.
_ خوبه. تو سعی کن چیزایی که زنای خونهی ما نفهمیدنو، بفهمی.
ناردانه چیزی نگفت. هنوز نگاه خیرهی بعضی از دخترها روی قامت او و سپهر که دوشادوش هم قدم برمیداشتند، بود. ناردانه میدانست از فردا هم صحبتهای بیشتری خواهد داشت.
به هر حال دخترهایی بودند که عقل و درايتشان برسد که اول مطمئن بشوند پسر شیک و پیکی که جلوی مدرسه دیدهاند، چه صنمی با دخترک تازه وارد دارد. شاید خیال و نامههایشان به پسر جوان میرسید!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
اگر جای یکی از همکلاسیهای ناردانه بودید، چه حسی بهش پیدا میکردید؟ بهش نزدیک میشدید یا رقابت میکردید؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
امشب شب آرزوهاست.
شب دلهایی که به آسمان گره میخورند، شب نجواهایی که در گوش خدا پیچیده میشوند.
من هم نشستهام با لیستی از آرزوهایم؛ کوتاه، بلند، زمینی، آسمانی، ممکن و غیرممکن...
شاید امشب یکی از همین آرزوها شنیده شود، شاید امشب امیدی تازه متولد شود.
پس به خدا میگویم و میسپارم. راه آسمان همیشه باز است.
#آیههای_جنون تا همیشه همدم و گواراتون باشه محبِ ماه عزیز💙
هر شب پیامها و نظرتون درمورد کتاب رو خوندم و تو این سفر آبی دوباره همراهتون بودم
دلبستگی چیز عجیبی است.
مثلا سالها نمیگذارد یک آیدی ساده را عوض کنی.
حدود ۹ سال پیش که رمان آیههای جنون را شروع کردم، نام کانال جدیدم هم شد نام رمان.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت. رمان تمام شد، کتاب شد، به دل هزاران نفر نشست اما من دلم نیامد نشانش را عوض کنم... تا امروز.
حالا که قصهی آبیام جایی میان کتابخانهها و قلبها دارد، به خودم گفتم ما خالق و امانت دار خوبی بودیم. آیهیمان نشانه شد. تا همیشه اسم و رسمش میماند. وقتش رسیده نامش را فقط روی جلد آبی آسمانیاش ببینیم🩵🪽