کتاب #آیههای_جنون مبارکتون باشه عزیزکِ من
هر شب حرفهاتون رو میخونم
وعدهی ما هر لَیل💙
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
✨شروع ثبتنام آخرین دورهی نویسندگی ۱۴۰۳✨ "قصهات را بنویس" 💬آمادهای یه سفر جذاب به دنیای نویسندگی
سلام عزیزانم،
مهلت ثبتنام دورهی نویسندگی سال ۱۴۰۳ به پایان رسید و دیگه تمدید نمیشه.
دوستانی که شماره کارت گرفتن، فقط تا پایان فردا فرصت دارن هزینه رو واریز کنن و از آخرین تخفیف ویژهی دوره بهرهمند بشن.
منتظر شروع این مسیر با شما هستم🪽🤍
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
پارت اول رمان جذاب و شیرین ابر و انار❤️☁️
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_نوزده
.
ناردانه روی نیمکت چوبی ردیف سوم کلاس تنها نشسته بود. روپوش سفید و سرمهای مدرسه خوب به تنش و کفشهای ورنی سیاه به پایش آمده بود.
نور آفتاب پاییزی از شیشههای پنجرهی کلاس به داخل میتابید و خطوط روشن روی زمین و میزها انداخته بود.
دستهایش روی میز بود و با گوشه ناخنش، خطهای باریک و ظریفی روی نیمکت چوب قدیمی میکشید. انگار میخواست ذهنش را از غوغای درونش آرام کند. اولین روزهای آبان بود و برای ناردانه روز اول سال تحصیلی. خنکی هوا از لای پنجره با آواز هوهو به داخل میپاشید. نیمی از هوش و حواسش به صدای همهمهی دخترها، جابهجا شدن پاها، خشخش دفتر و کتابها بود و نیم دیگر در خانهی یحیی. جایی که بحثها و کشمکشهای چند روز قبل هنوز در گوشش تکرار میشد.
ناردانه با اعضای خانه به خصوص سحاب سرسنگین شده بود.
بحث عدم رضایت مهتاج، به حجاب ناردانه در مدرسه کشید. قانون مدرسه اجازه نمیداد ناردانه با روسری و چارقد سرکلاس بنشیند. مهتاج همین را بهانه کرد و عزت و آبروی خانواده را وسط انداخت.
در عرض چند روز کارهای ثبتنام، آزمون و تهیهی روپوش و دفتر و کتاب تمام شد. به هر حال یحیی به مدرسه شیرینی داده بود!
ناردانه برای پایان دادن به ایراد و بهانههای مهتاج، موهایش را با چارقد بست و کلاه روی سرش گذاشت. طوری که نه موهایش پیدا باشد، نه چارقدش. برای اینکه کسی در مدرسه کاری به کارش نداشته باشد، چند طره از موهایش را از زیر کلاه بیرون انداخت. مهتاج ناراضی نگاهش کرد و نتوانست چیزی بگوید.
به این ترتیب دخترک رسما دانشآموز مدرسهی ناموس شد. چون روز اول بود یحیی همراهیاش کرد و باز به مدیر سفارشش را. بنا شد از روزهای دیگر با همراهی پسرها یا زری رفت و آمد کند.
ناردانه از همان لحظه که پا در حیاط مدرسه گذاشت، نگاهها را به خودش جلب کرد. تقریبا تنها دختری بود که موهایش را پریشان نکرده بود.
ناردانه نمیدانست اما یحیی دل نگران بود روز اول در مدرسه، زیر این نگاهها معذب باشد. اگر میتوانست یکی از پسرها را همراهش میفرستاد تا احساس تنهایی نکند اما نمیشد.
یحیی هم نمیدانست که ناردانه با قدمهای محکم و سر و نگاه بالا وارد کلاس شد. نگاههای کنجکاو دانشآموزها، لحظهای رو او ثابت ماند. او به راحتی جایش را انتخاب کرد و پشت نیمکت خالی تنها نشست.
انگار سالهاست که عضو این جمع و کلاس است.
با ورود معلم به کلاس، همه ایستادند و ناردانه از فکر و خیال بیرون آمد. خانم خانی قد بلند و لاغر اندام بود با صورت جدی. کت و دامن یشمی پوشیده و کلاه کوچک سیاهی روی سرش گذاشته بود. بعد از سلام و اجازهی برجا، نگاهش به ناردانه افتاد و لبخند ملایمی زد: امروز دانش آموز جدید داریم. خودتو معرفی کن.
ناردانه ایستاد و با صدای بلند و واضح و در عین حال موقر گفت: من ناردانه هستم. ناردانه ایرانزاد. بهخاطر جابهجایی و مشغولیتاش کمی دیر افتخار پیوستن به شما رو به دست آوردم. به شعر، تاریخ و نقاشی خیلی علاقهمندم.
این معرفی باعث شد نگاهها بیشتر به او معطوف شود و لبخند و نگاه راضی خانم خانی. ناردانه با اعتماد به نفس ایستاده بود و به جز اسمش از علاقههایش گفته بود. برخلاف خیلی از تازه واردها که از مواجهه با معلم و همکلاسیهای جدید کمی میترسیدند یا خجالت میکشیدند.
لبخند خانم خانی بیاراده کشیده شد: چه اسم زیبا و شهرت زیباتری! خوش اومدی خانم ایرانزاد.
ناردانه سر تکان داد و نشست. خانم خانی به دختری که آخر کلاس نشسته بود اشاره کرد: آهو، تو که تنهایی بیا جلو پیش ناردانه.
آهو دختری قد بلند با موهای صاف قهوهای و چشمهای آرام سیاه بود. وسایلش را برداشت و پیش ناردانه آمد.
_ سلام. خوش اومدی.
ناردانه سر تکان داد: سلام، ممنون همسایه!
آهو کنار ناردانه نشست. نگاه دخترهای دیگر به او خیلی ملایم و دوستانه نبود. دختری با موهای خرمایی روشن و چشمهای تیز که پشت سرش نشسته بود آهسته به بغل دستیاش گفت: این دختر که اینطور پوشیده اومده، فکر نمیکنم خیلی با اینجا مطابقت داشته باشه.
ناردانه به چیزی که شنید توجه نکرد. گوشش را به خانم خانی که از تاریخ ایران باستان حرف میزد، داد.
میخواست چیزی بیشتر از یک شاگردِ خوبِ معمولی باشد. میدانست که اینجا، در این مدرسه، در این کلاس باید خودش را نشان بدهد و راه رفتن از خانهی یحیی را پیدا کند.
آهو زمزمهوار پرسید: اهل کجایی؟
_ تهران.
آهو خندید: این که معلومه. از کجای تهران؟ مثل بقیه دخترای کلاس نمیمونی.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
ناردانه نگاهش را به پنجره دوخت. به درختهای چنار قد برافراشته و برگهای زردشان که عبور نسیم به زمین میانداخت.
_ دروازه شمرون.
هر جوابش کوتاه بود. نمیخواست با جزئیات حرف بزند. هنوز احساس راحتی نداشت.
با نگاه خانم خانی آهو تا آخر کلاس سوال نپرسید.
•♡•
دخترها با سروصدا و خنده به حیاط رفتند. حیاط پر شده بود از هیاهوی دانشآموزهایی که با کیفهای دستیشان بهسمت خانه روانه بودند. ناردانه آهسته قدم برمیداشت. فکرش مشغول روزی بود که پشت سر گذاشته بود: نگاهها، معلمها، درسها، بحث و جدل خانه، گذشته، در روز اول فقط یک دوست پیدا کرده بود و تلاشش برای هماهنگ شدن با محیط مدرسه.
وقتی نزدیک در رسید صدای خنده و زمزمهی چند دختر گوشش را تیز کرد.
_ اون جوونو!
یکی از دخترها خندید: چشممو گرفت!
ناردانه کنجکاو مسیر نگاه و تعريفهایشان را گرفت.
سپهر را دید که کت خوشدوختی به رنگ خاکستری روشن بر تن داشت و شالگردن نازکی هم رنگ کت به دور گردنش. درخشش موهای خرمایی روشنش زیر آفتاب و حالت آرام و متفکر چهرهاش توجه دخترها را جلب کرده بود.
ناردانه با دیدن سپهر، لبخندی از سر رضایت و غرور زد و قدمهایش را محکم و سریع کرد.
نگاه سپهر به او افتاد و برایش دست بالا برد.
دخترها با کنجکاوی نگاهشان را بین او و سپهر جابهجا کردند.
صدای نازکی را شنید که گفت: واسه این دخترک دست بالا آورد؟
_ آره. گمونم اومده دنبالش.
_ یعنی دلمونو بیجهت صابون زدیم؟!
_ خدانکنه! امیدوارم این جوون شیک و پیک برادرش باشه.
لبخند ناردانه بزرگتر شد. به سپهر که رسید، لبخند سپهر بشاش شد: سلام دخترعمو. اولین روز چطور گذشت؟
ناردانه کنار سپهر راه افتاد: خوب بود. با اومدن تو خوبترم شد!
سپهر نیم نگاهی به دخترهای پشت سرشان انداخت و خندید. منظور ناردانه را فهمید.
_ پس باید قدردان فیروزه بانو باشی که منو فرستاد تنها نیای. واقعا اولین روز خوب بود؟
ناردانه دستهایش را در جیب کت پشمیاش برد و نگاهی به سردر مدرسه انداخت: آره. بالاخره یه جا پیدا شد که برام شبیه قفس نباشه.
سپهر لبخندش را جمع کرد. آهی کشید و به جلو چشم دوخت.
_ خوبه. تو سعی کن چیزایی که زنای خونهی ما نفهمیدنو، بفهمی.
ناردانه چیزی نگفت. هنوز نگاه خیرهی بعضی از دخترها روی قامت او و سپهر که دوشادوش هم قدم برمیداشتند، بود. ناردانه میدانست از فردا هم صحبتهای بیشتری خواهد داشت.
به هر حال دخترهایی بودند که عقل و درايتشان برسد که اول مطمئن بشوند پسر شیک و پیکی که جلوی مدرسه دیدهاند، چه صنمی با دخترک تازه وارد دارد. شاید خیال و نامههایشان به پسر جوان میرسید!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
اگر جای یکی از همکلاسیهای ناردانه بودید، چه حسی بهش پیدا میکردید؟ بهش نزدیک میشدید یا رقابت میکردید؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
امشب شب آرزوهاست.
شب دلهایی که به آسمان گره میخورند، شب نجواهایی که در گوش خدا پیچیده میشوند.
من هم نشستهام با لیستی از آرزوهایم؛ کوتاه، بلند، زمینی، آسمانی، ممکن و غیرممکن...
شاید امشب یکی از همین آرزوها شنیده شود، شاید امشب امیدی تازه متولد شود.
پس به خدا میگویم و میسپارم. راه آسمان همیشه باز است.
#آیههای_جنون تا همیشه همدم و گواراتون باشه محبِ ماه عزیز💙
هر شب پیامها و نظرتون درمورد کتاب رو خوندم و تو این سفر آبی دوباره همراهتون بودم
دلبستگی چیز عجیبی است.
مثلا سالها نمیگذارد یک آیدی ساده را عوض کنی.
حدود ۹ سال پیش که رمان آیههای جنون را شروع کردم، نام کانال جدیدم هم شد نام رمان.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت. رمان تمام شد، کتاب شد، به دل هزاران نفر نشست اما من دلم نیامد نشانش را عوض کنم... تا امروز.
حالا که قصهی آبیام جایی میان کتابخانهها و قلبها دارد، به خودم گفتم ما خالق و امانت دار خوبی بودیم. آیهیمان نشانه شد. تا همیشه اسم و رسمش میماند. وقتش رسیده نامش را فقط روی جلد آبی آسمانیاش ببینیم🩵🪽
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست
.
باران آرام روی شیشههای بلند پنجرههای نشیمن تابستانه مینشست و هوای سرد را داخل خانه میکشید. مهتاج با وقار و غرور همیشگیاش روی مخدهای کنار بخاری زغالی نشسته و طرف دیگرش همسر برادرش، شکوه بود.
روسری حریر زرشکی با گلدوزی طلایی دور سرش بسته و چینهای ریز دامن بلندش که از پارچه ترمه بود، با هر حرکتش به آرامی روی فرش میلغزید و ابهتش را بیشتر میکرد. نگاهش گاه به جمع زنانه بود، گاه به جمع مردانه.
ناردانه هنوز طعم فسنجان ترش و شیرین را روی زبانش حس میکرد. بوی خوش خورش با عطر بخار چای هل و دارچین که فیروزه با وسواس برای مهمانها آماده کرده بود، در هوا پیچیده بود.
ناردانه در جمع مهمانها آرام و چشمهایش مثل همیشه در حال گشت و گذار میان چهرهها بود. در مدتی که به خانهی یحیی آمده بود، مهتاج و فیروزه مهمانی نگرفته بودند. حدالامکان از پذیرش مهمان سرباز میزدند یا ناردانه را در طبقهی بالا نگه میداشتند. تا این شب که انیس کار خودش را کرد و فیروزه و مهتاج را در معذوریت گذاشت.
مهتاج برای آرام کردن پچپچ اقوام و تجسسشان از فیروزه خواست برای شام مفصل تدارک ببیند. این شام برای دورهمی و رفع دلتنگی نبود. برای دیدن ناردانهای بود که اقوام تا به حال ندیده بودند.
ناردانه با پیراهن سبز پستهای که با همان پارچهای که فیروزه از بازار برایش خرید، دوخته شده بود، تنها نشسته بود.
پیراهن با یقهی بسته، آستینهای پفی و دامن پر چینش دخترک را ظریف و شیرین نشان میداد. مثل جوانهای که تازه از خاک بیرون زده باشد.
فیروزه، کنار سماور نشسته بود و به کمک زری برای مهمانها چای بعد از شام را میریخت. برق النگوها و انگشترهای طلایش در نور شمعها چشم را خیره میکرد. هر از گاهی به شوهرش یحیی نگاه میکرد که با چند مرد مسن، در حال بحث درباره اوضاع شهر و سیاستهای رضاشاه بود. سحاب، سپهر و کیهان کنار جوانترها نشسته بودند و فی الحال جرات حرف و خبط و ربط از سیاست را جلوی پدرشان نداشتند!
صدای مهمانها بلند بود. زنها با لباسهای فاخر و زیورآلات درخشانشان از ماجراهای این مدت برای هم میگفتند.
ناردانه صدای پچپچ آفتاب و انیس که با کمی فاصله از او نشسته بودند را شنید.
_ این دخترک، ناردانه، دختر زیبا و چشمگیریه. عین مادرش. حیف... حیف که پیشینهی خانوادهش سنگین و سیاهه.
افسانه خدابیامرز زن تیزی بود، هنوزم نفهمیدم چطور خام یوسف شد و به همه چی پشت کرد. حتی به خانوادهش.
راستی انیس، این همه سال خبری از یوسف نیست؟ به واقع مرده؟
انیس پر پرتقالی در دهانش گذاشت: نه گمونم. شایدم خبری شده و نذاشتن به گوش ما برسه!
آفتاب آرام و محتاطتر گفت: از مهتاج بانو بعید نیس!
کام ناردانه تلخ شد اما لبخندش را از صورتش جمع نکرد.
نگاهش را سمت جمع مردانه برد.
اتابک همسر انیس کنار یحیی نشسته و راحت به مخده تکیه داده بود.
تابی به سبیل چخماقی و صورت زردش داد و گفت: یحیی خان، شنیدم تو زمینای تپههای قلهک، فقط گندم کشت نمیکنن. کشت انگورم داره رونق میگیره.
یحیی سر تکان داد: بله جناب اتابک. انگورم درآمد خوب و مشتری فراوون داره.
اتابک به چانهاش دست کشید: پس باید یه سری بزنم. اگه زمین خوب زیر دستتون اومد به من خبر بدید.
با حرف بیمقدمهی شکوه ناردانه دوباره بهطرف جمع زنانه سر برگرداند.
_ فیروزه، این روزا سحاب خان سرش تنها به کاره، نه؟
نه یه سر به ما میزنه. نه وقت رجوع به منزل خودتون میبینیمش. تو مجلس امشبم که سکوت پیشه کرده.
فیروزه از سماور فاصله گرفت و با لبخند دستی به شانهی سحاب زد.
_ چشم مام به جمالش کم میفته. هم چاپخونه میره هم دفتر روزنامه. وقت سر خاروندن نداره.
آفتاب که دختر جوانی به همراه داشت، با لبخند و حالت منظورداری به فیروزه خیره شد: بله ولی جوون باید از جوونی طعمی بچشه! شما که مادرشی، باید به فکرش باشی فیروزه بانو. نذار دَس دَس کنه.
فیروزه به جمع زنانه پیوست. لبخندش همچنان گرم و مقتدر بود. شکوه سریع گفت: من که میگم وقت عروسی و جشن و سروره. سحاب بیست و سه چهار سالو رد کرده. بسه عزب بودن!
انیس خندان گفت: این جدال دیگه کهنه شده! هر بار بهش میرسیم بینتیجه و شیرینیه.
فیروزه جرعهای چای نوشید و با دستمال رطوبت را از لبش گرفت: چشم به فکر هستم به زودی شیرینی عروسدار شدن این خونه رو پخش کنم و شما رو تو شادیمون سهیم.
لبخند محوی روی لب مهتاج نشست و با غرور سحاب را برانداز کرد: ایشالا!
سحاب بدون توجه به حرفهایی که شنید، بلند شد و از نشیمن بیرون رفت.
شکوه خیره به رفتن سحاب گفت: ماشالا ماشالا. به قول قدیمیا این پسر نیمی از خونه رو با قامتش پر میکنه.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
به خدا که حیفه جوونی با این همه کمال و جمال، بیسر و همسر مونده.
بحث زنها سمت سحاب و مزدوج کردن دیگر جوانهای عزب اقوام رفت.
انیس با لبخندی عجیب کنار ناردانه آمد. تا خواست سر حرف را باز کند ناردانه به بهانهی تشنگی بلند شد و از نشیمن بیرون زد.
نفس راحتی کشید و دنبال سحاب گشت. بهترین فرصت بود که تنها با او حرف بزند. دور از چشم دیگران و سپهر!
خواست به طبقهی بالا برود که نگاهش به مطبخ افتاد. از پشت شیشهی بخار گرفته قامت سحاب را دید.
دستی به چارقد و پیراهنش کشید و چینهای دامنش را مرتب کرد.
جلدی به مطبخ رفت تا کسی نبیندش و موی دماغ نشود.
زری مشغول آماده کردن ظرفهای میوه بود.
ناردانه به بهانهی سردرد و هواخوری از مطبخ گذشت و به حیاط پشتی رفت.
سحاب کتش را روی دوشش انداخته و پشت به او ایستاده بود. به بارانی که از روی طاقی خانه به پایین میچکید، نگاه میکرد. فانوس کوچک حیاط سایهای روی صورتش انداخته بود.
ناردانه چند قدم نزدیک شد. سحاب متوجه حضورش شد و سر برگرداند.
ناردانه خودش را به آن راه زد و عقب گرد کرد: ندیدم اینجایی. خلوتتو بهم نمیزنم.
سحاب دوباره به باران خیره شد: اشکال نداره. حالا که اومدی. کنار هم خلوت میکنیم.
ناردانه کنارش ایستاد. صدایش آرام بود و طنین خاصی داشت: بحث جمع از حوصلهی شمام خارج شد؟
چهرهی سحاب زیر نور کمجان، آرام و متفکر به نظر میرسید.
_ شاید. گاهی آدم برای پیدا کردن خودش به تنهایی نیاز داره.
_ و گاهی آدم میتونه تو شلوغی و هیاهو خودشو پیدا کنه.
سحاب لبخند محوی زد: تو که تازه وارد این جمع شدی، زود دستشونو خوندی و حوصله و صبرتو سر بردن؟
ناردانه هم به باران خیره شد: من از این جمع و آدما چیزی نمیخوام.
میدونی پسرعمو، هر لحظه فکر میکنم چرا اینجام؟ چرا باید تو خونهای باشم که از اهلش کسی نمیخوادتم؟
کاش خونهی خودمون میموندم. به روال گذشته.
سحاب به نیم رخ ناردانه خیره شد که نم باران تَرَش کرده بود. برق چشمهای دختر پرنور بود.
_ منظورت خانم بزرگه؟ همیشه همین بوده و هست. به دل نگیر.
تو این خونه دل همه با توئه.
ناردانه پوزخند زد. با مکث آه کشید و زیر چشمی سحاب را نگاه کرد.
_ اون روز... یعنی از اون روز که...
لبخند سحاب پررنگ شد: منظورت همون روزیه که تصمیم گرفتی با من حرف نزنی و سرسنگین بشی؟
ناردانه چشمهایش را مظلوم و شرمگین کرد.
_ حالم خوش نبود. شما رو رنجوندم؟
سحاب به طرفین سر تکان داد: نه. ولی با من کم رنگ شدی!
ناردانه لحظهای نگاه لطیفش را مستقیم به چشمهای سحاب دوخت.
_ یادته گفتی حرف بزنم و تو خودم نریزم؟
سحاب با لبخند تایید کرد.
_ به گمونم... بیشتر از هر کسی تو میفهمی پسرعمو. حرفامو برات بیارم؟
سحاب از لحن شیرین و معصومانهی ناردانه خندهاش گرفت: بله. هروقت نیاز به گوش شنوا واسه سبک شدن داشتی، برام حرف بیار.
لبخند ناردانه جمع و جور بود و بدجور به سرخی لبهایش میآمد.
نگاهی به پنجرهی مطبخ انداخت و از سحاب فاصله گرفت: من برم تا کسی سراغم نیومده. یحتمل خانما از بحث مزدوج کردن هرچی عزب تو طایفهس گذشتن و جا واسه گوش دادن به مابقی حرفاشون هست. امید به خدا!
خندهی سحاب شدت گرفت.
ناردانه در را باز کرد و به مطبخ رفت. همانطورکه در را میبست گفت: پسرعمو، تمایل دارم بیشتر از قلم شما و بانو نرگس مهرداد بخونم.
چند لحظه با نگاهی پرمعنا به او خیره ماند و بعد در را بست و پشت پنجرهی بخار گرفته محو شد.
باران هنوز میبارید و لبخند به چشم و لبهای سحاب.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
قسمت امشب براتون چه حس و طعمی داشت؟ بهم بگید
https://daigo.ir/secret/1405040864
رمان #ابر_و_انار در تهرانِ اواخر دههی پرآشوب ۱۳۱۰ و شروع دههی ۱۳۲۰ شمسی و مصادف با جنگ جهانی دوم رخ میدهد. ناردانه، دختری جسور و تابوشکن که سایهی گذشتهی تلخ خانواده و رازهای مگو را با خود حمل میکند، بعد از مرگ ناگهانی مادرش به خانهی اجدادی عموی بزرگش در دروازه شمیران میآید. این خانه، سرپناه امنی نیست؛ میدان نبردی است میان عشق، نفرت، رازهای پنهان و زخمهای کهنه.
ناردانه در پی انتقام از خانوادهی عمویش است و آنها را مقصر زندگی سخت مادرش و خودش میداند.
"ابر و انار" داستانیست از عشق، انتقام، انتخاب و زنی که میخواهد جایگاهش را بسازد.
سلام عزیزکم
چون در طول تاریخ زنها محدودیتهای بیشتری داشتن و تلاش کردن و جنگیدن تا حقوقی رو به دست بیارن و حق انتخاب زیادی حتی برای مسائل شخصی نداشتن. به خصوص در دهههای گذشته.
حیفه این تلاش و زحمتها روایت نشه و ندونیم برای امروز، خیلیها از چیزهای زیادی گذشتن و سختیها محتمل شدن.
مثلا داستان مدرسهی ناموس و مدرسههای دخترانهی تازه تاسیس ایران رو مطالعه کنید تا ببینید چطور امروز تو ایران زنها به راحتی بیشتر از مردها تحصیل میکنن.
سلام عزیزِ ندیده
کتاب #آیههای_جنون گوارای قلبتون💙
همیشه عاشق باشید و در پناه عشق
یعنی تا امشب من رو پای کتاب #آیههای_جنون نکشید، آروم نمیگیرید💙
باعث خوشحال و حال خوب منه که بخش آبی وجود من که تو شونزده هیفده سالگی قلم زدم، همچنان اینطور به دل شما میشینه و همدمتونه☁️