eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
478 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
10هزار ویدیو
78 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶ ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچه‌ش بگذره و بره؟ آیه لب باز کرد: _ ! حس اینکه از جا مونده‌های کربلاست... بی‌تاب بود، همه‌ی روزاش شده بود عاشورا، همه‌ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل‌العباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمه‌م رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید! آخه گریه‌های سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی می‌افتاد به خودش میگفت بی‌غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی‌ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟ حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده‌ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره‌ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه‌ها! ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟ حاج علی: _چون شکم‌هاشون از پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، صداش حتی بعد از قرن‌ها هم زیاد سخت نیست! ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟ حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیم‌ها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین علیه‌السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه‌ها سر می‌بُره؟ ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم! حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق‌دارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع). ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن! حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا مُشرف به همه هستن، به همه‌ی حق و باطل‌ها؛ به همه‌ی هست‌ها و نیست‌ها، به همه‌ی دروغ‌ها و راستی‌ها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای به مظلومه مهم تلاش ما برای حریم ولایته، امام حسین (ع) اونجا همه‌ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به برسه؛ از چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث و ؛ نتیجه‌ش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه‌ایم نه نتیجه! ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه! حاج علی: _نگاه کن! چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده‌های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی‌برو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره. آیه در سکوت نگاهشان میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی‌هایت کرده‌ای که یار جمع میکنی برای بازی‌ای که برایمان ساختهای؟" ********************* سال نو که آمد، احساسات جدید در قلب‌ها روییده بود. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانه‌ی خنده‌هایش شده بود؛ انگار سینا بار دیگر به خانه‌اش آمده بود... شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید: _میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ بسم‌اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیررضا مواظب بچه‌ها هست نمیدانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیررضا با بچه‌ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیررضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیررضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه‌ای زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس میکشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: _نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله میخوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! میشناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته‌های کتاب با من حرف می زد وحرفهای "محمدحسین" توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: _سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چارچوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: _توکل بر خدا... و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی‌خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه میکردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را میدانست از حالتم متوجه شد سرحالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: _نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سرحالی! انرژی زا زدی دختر!؟ لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: _دیروز که داشتم برمیگشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: برای من نه زمان میشناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: _مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر میشود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک میشد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی میکرد که وقتی مسیر انسان از اینجا میگذرد پس چرااااا؟! را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته...چقدر خوشحالیم که حداقل میتوانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی میشد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن میکند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا.. اینجای روضه اشک است که روانه میشود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می‌افتم که همیشه میگوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان میکنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس میگیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچگاه فکر هم نمیکردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق میکند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع میشود! الان خوب میفهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می‌اندیشم آنچه انسان را زنده نگه میدارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!