🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۹ و ۲۰
مرضیه آمد پیشم گفت:
_کجا رفته بودی دختر!
گفتم: _رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: _خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: _نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت:
_امتحان!؟
سرم را تکان دادم گفتم:
_مادر و دختر ستودنی اند
و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها...اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوههایی بود که اینجا خوب دیده میشد.
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت:
_ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلیهای دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت میکنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم:
_زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: _من تسلیمم ولی واقعا چارهای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_توکل بر خدا!
هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت:
_همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر میشد اما کم کم بچههای جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت:
_سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم آره
گفت: _با بچههایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم:
_کسی توی ذهنم نیست حالا فکر میکنم اگر کسی بود حتما میگم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد:
_دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت
_چه خبر خانمم؟
یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم:
_هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمیتونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش میکردم!
ناراحت گفتم:
_امیر رضاااااااا اصلا فکر نمیکردم! خوب نمیخواستی برم میگفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت:
_خانمم من که خوشحال نشدم تو نمیتونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمیدونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت:
_سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعینها انداخت! وقتی که میخواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
دوزاریم افتاد که چی میخواد بگه! خیره نگاهش کردم و گفتم:
_نه امیررضا! اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت:
_سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره! پس چرا بیخود نگرانی! ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! میدونی تا راضیت نکنم نمیرم! ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم:
_امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست! مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازهی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت:
_تو از چی میترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم! خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ... ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود میکند!
عقلم میگفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود!
یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم :
"که عقل هم چیز خوبی ست!"
و من گفتم :
"ما برای اعتقادات می رویم..."
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت:
_اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین! بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپزخانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت:
_مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۱ و ۲۲
بسماللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ...
خیالم راحت بود که امیررضا مواظب بچهها هست نمیدانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم!
خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیررضا با بچهها خوابیدن!
روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیررضا و با خیال راحت خوابیدم...
صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیررضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانهای زد.
حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من!
اما من هم خوشحال بودم...
خوشحال بودم از اینکه تا نفس میکشیم بتوانیم کاری کنیم...
آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت:
_نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله میخوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم!
میشناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود...
اما از دیشب هنوز نوشتههای کتاب با من حرف می زد وحرفهای "محمدحسین" توی ذهنم رژه می رفت...
اتفاقاتی که #حاج_قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود...
مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه...
صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت:
_سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟!
بین چارچوب در و چارچوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم:
_توکل بر خدا...
و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بیخبر از آن بودم!
خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه میکردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه...
نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را میدانست از حالتم متوجه شد سرحالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت:
_نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سرحالی! انرژی زا زدی دختر!؟
لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم:
_دیروز که داشتم برمیگشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: #تکلیف برای من نه زمان میشناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی!
کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت:
_مسیر روشنه سمیه
و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد!
رسیدیم غسالخانه...
روزهای آخر سال اینجا غریبتر میشود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار!
لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک میشد با حس خاصی بسر ببرم...
دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی میکرد که وقتی مسیر انسان از اینجا میگذرد پس #دلبستگی چرااااا؟! #وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده!
دوباره کاوری آمد و مسافری آورد!
زیپی باز شد و کفنی بسته...چقدر خوشحالیم که حداقل میتوانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی میشد!
اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن میکند میان تاریکی قبر...
درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا..
اینجای روضه اشک است که روانه میشود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود...
یاد حرف مادرم میافتم که همیشه میگوید: بنی آدم بنی عادت است!
گمان میکنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس میگیرد و ترک آن مکان برایش سخت است!
شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچگاه فکر هم نمیکردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم!
من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان #شرف_المکان_بالمکین است نه محیطش!
انسانهای اینجا جنسشان فرق میکند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع میشود!
الان خوب میفهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که #دلتنگ_معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند!
مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود میاندیشم آنچه انسان را زنده نگه میدارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟!
دهانی که برای دفاع از #دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۳ و ۲۴
رسیدم خانه...امیررضا با بچهها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخممرغها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژهی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامهریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامانبزرگ و بابابزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت:
_بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!؟
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت:
_نه سجاد جان خودت که میبینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم:
_آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا انشاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
_پس چرا بابا میخواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم!
ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم:
_بابا! مسافرت!
بعد سرم را درحالیکه نمیفهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم:
_نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت:
_نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچهها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم:
_امیررضا سجاد چی میگه!
با خنده گفت:
_اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم :_من که میدونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: _بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: _خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!؟
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب میدونست بلند گفت:
_بچهها حمله...
و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار!
ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران میشد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: _سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم!
میدونستم اینجوری راحتتر میتونهحرفش را بزنه! هرچند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد:
_امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه...
و لحظاتی ساکت شد...نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد:
_فقط اینکه گفتن بخاطر خانوادههاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم:
_امیررضا این حرف برای خانوادههایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:_خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا میموندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچهها فرق میکرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری!
نگاهش کردم وگفتم:
_امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید!
دستش را گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونم ولی مطمئنم تو میتونی!
گفتم: _هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه!
گفت: _میدونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی..
خندید و گفت:
_چشم حتما اصلا میخوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم
وبلند زد زیر خنده...
گفتم: _لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا میدونم که بهتر از من میدونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمیشیا!
زد روی پام وگفت :
_اصلا نگران نباش.بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!!
بعد با لبخند پیشونیم روبوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۵ و ۲۶
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچهها که میرسیم حال و احوال گرمی میکنند اما مرضیه همچنان بیحال است، زینب کمی سر به سرش میگذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس میشود...
نرگس از آن طرف میگوید :
_کاش امروز فوتی نداشته باشیم
من هم همراهیش میکنم میگویم :
_بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره میکند... کمی که از صبح میگذرد صدای آمبولانس بلند میشود بچه ها سریع دست بکار میشوند.
نیروهای جدید هم آمادهاند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده میشود...
چند نفری ترس در چهرهشان موج میزند اما بعضی دیگر چهرهای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح میدهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظهای قطع نمیشود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنتهای روحیهدهندهی مرضیه نیست آرام گوشهای نشسته!
کمی نگرانش میشوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه میگوید:
_خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت:
_جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم!
خندم گرفت گفتم:
_مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی میکنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت:
_آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش میخوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیرگذاری مفید...
مرضیه خیلی بیحال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت:
_اینجوری شما میگید من همان خاااااکم که هستم!
زینب دستهاش را برد بالا و گفت:
_خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش میشدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت:
_فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمیتونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم:
_ان شاالله
اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفرهی هفت سین نبودنم ناراحتشون میکرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش برمیآمد! نمیگذارد به بچهها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
میدانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه میداد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم میزد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: میماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفرهی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایزشان کنم...
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم :
_مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت :
_صبر کن بهت خبر میدم!
کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که:
_نرگس میاد دنبالت
گفتم : _مرضیه چیشد خبری گرفتی؟
گفت: _گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیمساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای میریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را میگویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس میکنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود...
نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ...
دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همهی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه میشدم نمیدانم چرا فکر میکردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت:
_ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن!
ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت میکرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم !
نمیدانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...یاد بیت شعری افتادم که میگفت:
من با چشم خود دیدم که جانم میرود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان میکرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانهی بچهها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچهها را سرگرم میکردم به جرات میتونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
_سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار میکنه!
+سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن میبره براش آماده کنم...
عصبی گفتم:
_دختری دیوانه این چه حرفیه میزنی!
صدای مرضیه پشت سرفههای پیاپیاش آمد:
_یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من میگم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمیگیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم:
_میشه گوشی را بدی بهش میتونه صحبت کنه؟
گفت :_باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: _باشه حتما!....سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه
با نفس های بریده بریده گفت:
_سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را میفهمم قفسهی سینهام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن!
گفتم:_نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت:
_میبینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بیتوفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! و کمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت. گفتم:
_زینب تو اونجا چکار میکنی! غسالخانه را چکار کردی؟
گفت: _سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: _مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت!
زینب یه جمله ی کوتاه گفت:
_بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمیخواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم:
_باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی
گفت:_ آره میدونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم میریزم به حلقش...
گفتم :_خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه
گفت:_ باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! .... سمیه جان مرضیه میگه با فاطمه عبادی تماس گرفتی؟ نیرو میخوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک برنمیداره! گفتم:
_بگو انشاالله حتما امروز باهاش تماس میگیرم ...
گوشی را که قطع میکنم خیالم راحت تر میشود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را میبرد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت:
_یتیمی سخت است!
با خودم فکر میکنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمیدانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچوقت از خودش و خانواده اش چیزی نمیگفت...
نفس عمیقی میکشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را میگیرم کمی طول میکشد تا جواب میدهد...بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک میگوییم
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۹ و ۳۰
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم :
_اوضاع چطوره؟
حالش خوب بود و روحیهاش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت:
_حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید :
_راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟
گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمیدونم چی شد گفتم:
_امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت:
_عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت:
_خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بیکرونا میکشتم!
خندید و ادامه داد:
_فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت:
_خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب #بدون_مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک #هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد #همسرهای_شهدای_مدافع_حرم افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این #فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: _الان تو کجایی!
گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟
گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد:
_به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچهها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچگاه داخل قبر نرفتهام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچههایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد!
شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبهی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم....
از غسل و کفن که میگوید...
یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۱ و ۳۲
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمیدونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من!
کلی با بچه ها دعوا کردم که :
_مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما!..
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف میزدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر میترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بیدفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست میکنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر میدونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصری هم هست خودمم نه بچه ها!
باید میرفتم از دلشون درمیآوردم...
یاد یکی از مادرهای مدرسهی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره میگفت:
_به بچهها رو بدی پرو میشن!!
ولی من میدونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت میکردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا میشدین، آره باید میرفتم...
به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگترها هم گاهی اشتباه میکنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد میگرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ میکنه اگر جبران نکنیم!
و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس میکنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی میکردیم!
سجاد مظلومانه گفت:
_مامان ببخشید معذرت میخوایم ولی ما واقعا نمیخواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم:
_میدونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی میشدم اما میدونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: _مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت میدیم خمیرش با من و ساجده!
دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم :
_دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست میکنم من که شما را میشناسم بگو میخوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را میدیدم خیلی توی دلم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم...
دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم
باید به تعداد زیادی میرسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را میشنیدم خیالم راحت میشد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید میرفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه میکنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخر چگونه میشود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسکهای دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۳ و ۳۴
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعهی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید
گفتم: _صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته انشاالله زود خوب میشن!
به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون!
شمارهی ناشناسی بود نمیدونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمیدادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب درآمد زینب بود گفت:
_سلام سمیه خوبی...
گفتم: _سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: _ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم:
_خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت :_خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمیاومد بریده.. بریده... گفتم:
_یا زهرا.... یعنی آی سی یو!؟
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت:
_آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون میچرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم:
_مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: _نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار میکنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم:
_آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم برمیاد؟
گفت: _دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت:
_اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم:_ چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی میکردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بیخبر حال مرضیه نذاری!
گفت: _چشم بی خبرت نمیذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک میکنی سمیه مهم نیست چکار میکنی! مهم اینه هر کاری میکنیم #برای_خدا باشه...منم دعا کن خداحافظ...
_خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمیتوانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس میکنم...
و میشود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را میبینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر میکنم...
به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم میشود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... میگویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روز صبح زودی زینب زنگ زد و من نمیدونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده میشد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمیخواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
_الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
_سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانوهام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که میگفت :
_شنیدی چی گفتم سمیه!؟؟ الو سمیه...
گفتم: _خودم میخوام بیام بالا سرش...
زینب گفت :_نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم:
_بخش!؟ آوردنش بخش...؟
گفت: _آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۵ و ۳۶
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند
هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید :
_مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکسهایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانمهای که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه میدهد:
_کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم میشکفد...
بچهها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه میبینند میپذیرند!
اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم:
📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچهها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای #منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم
نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی....
اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم...
و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم....
اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم!
کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا....
که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد #حاج_قاسم میافتم...
چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است...
وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند!
صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند..
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت:
_اگه ناراحتی برم!!!
گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت:
_نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت:
_این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۷ و ۳۸
گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم
اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربهی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم :
_امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت:
_سرده سمیه... خیلی سرده...
نمیدونستم باید چکار کنم؟
مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت:
_گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود
به شماره ی زینب پیامک زدم :
📲_بیداری؟
سریع جواب داد:
📲_آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم:
_زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت:
_اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم
اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود
اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت:
_کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت:
_خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود!
اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد
آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربهی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت
خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیتنامهاش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت:
_خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود #ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۹ و ۴۰
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم
در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً اگرچه شنیده بودم اما اصلا تجربهاش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم!
نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم
قبل از این قضیه هیچوقت فکر نمیکردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمیدیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم....
با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون میرفتم و فعالیتها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام میدادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود!
یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه!
به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد...
کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...دوباره سفره های افطار که همهی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا میآوردم!
اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق میکرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامههای تلویزیون هم این حس و حال را حفظ میکرد
هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمیشد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ...
بخاطر ماه مبارک #طرح_همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه!
به جای آدمها، کارتنهای پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانههایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود!
وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت میکردند...
هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه...
میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش برنمیداشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق میافتاد و بیان از گفتنش عاجز....
مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم...
مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن!
من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود!
و به قول خودش میگفت:
_به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن!
زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت:
_خداروشکر ما همشهری شما نیستیم...
البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچههای مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر میشدیم...
طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچههای غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن...
مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر...
باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود!
آخه ما از بچگی با ذکر حسین (علیهالسلام) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد!
اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت میشد که همهی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند
و کشور ما مردمش دستهای بخشندهاش را باز کرده بود!
دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنهها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر میکرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد!
قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوبارهای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم...
ولی نمیدونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر میکردم..
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچکس نمیتواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(علیهالسلام) را بگیرد...
شاید شرایط عوض بشود!
شاید فضا تغییر کند!
شاید بینمان فاصله باشد
اما روضه همچنان برپاست...
از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل!
چون باید تمام پروتکل ها را رعایت میکردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و...
شب اول بود و دل بی قرار...
بی قرار حسینیه ...
حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان...
در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود!
لباس مشکی بچهها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد
حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود...
زینب میگفت:
_دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمیشد خالی گذاشت!
حالا که بعضیها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه میتوانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمیرفتند!
اینجاست تفاوت آدم ها دیده میشود
و اینکه برای هرکس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است...
عملاً مریم روضههای محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هر شبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!!
براستی که #دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا میشود...
وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم!
ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد...
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند...
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم...
از آخر مجلس #شهدا را چیدند...
برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود:
_ #شهیده_مریم_رحیمی...
آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی...
دلم پیشوندی قبل از اسمم میخواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده....
شهیده همان آرزوی دیرینهی من!
اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش میافتم که میگفت:
_وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت میکرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد....
و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت...
زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:
_مریم رفت.. #مثل_یک_مرد...
نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد!
مریم....
مقدس...
وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند...
مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از #شهید_آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند!
چادرم را محکمتر میگیرم و نفس عمیقی زیر ماسک میکشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه میکند و با خودم زمزمه میکنم:
"آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ..."
والعاقبه للمتقین
💚پایان💚
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa