#نیایشجانسوز❣
✍ خداوندا...!
در دستان من چیزی نیست
نه برای عرضه [چیزی دارند]
و نه قدرت دفاع دارند،
اما در دستانم...
چیزی را ذخیره کردهام
که به این ذخیره امید دارم
و آن روان بودن پیوسته
به سمت تو است...
وقتی آنها را به سمتت بلند کردم،
وقتی آنها را برایت
بر زمین و زانو گذاردم،
وقتی سلاح را
برای دفاع از دینت
به دست گرفتم؛
اینها ثروتِ دست من است
که امید دارم قبول کرده باشی...
بخشی از #وصیتنامه
#شهید_سلیمانی سردار دلها❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#به_وقت_رمان
با توجه به نزدیک شدن سالگرد شهادت #شهید_سلیمانی
تصمیم گرفتیم ان شاءالله از امشب رمان زیبای #تنها_میان_داعش را براتون بارگزاری کنیم.
قبلا این داستان زیبا را در کانال تلگراممون قرار داده بودیم و با استقبال خیلی خوبی روبرو شد، پیشنهاد میکنم حتما این رمان را بخوانید و با ارسال این پیام برای دوستانتان، آنها را هم به خواندن آن دعوت کنید،
برای شادی روح #حاج_قاسم و #شهدای_مدافع_حرم صلوات بفرستید.
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد
شکست.
🎥 اعضای و جوارح من وقف رهبرم و سید حسن نصرالله است!
🔰 #شهید_سلیمانی
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️بلند شو علمدار علم رو بلند کن
▪️بازم پرچم این حرم رو بلند کن
#شهید_سلیمانی
#علمدار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😡پزشکیان با بیشرمی به #شهید_سلیمانی اهانت کرد
😏سلیمانی موی دماغ نبود، فرمانده بزرگترین محور ضداستکبار تاریخ بود.
#حاج_قاسم 🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 #موی_دماغ!!
🔴 خطای سهوی یا باور راهبردی؟
پزشکیان گفت: شهادتِ #شهید_سلیمانی ربطی به برجام نداشت و چون موی دماغ آمریکاییها در منطقه شد، او را شهید کردند.
فارغ از اینکه پزشکیان توهین کرد یا نه، این کلام حاوی چند نکته مهم است:
1️⃣ این جمله تلویحاً به آمریکاییها #حق میدهد که هر مزاحمِ سر راهشان را ترور کنند. پزشکیان در حال توجیه رفتار آمریکاییها بود ...
2️⃣ این جمله کتمان واقعیت بود! پزشکیان نگفت که آمریکاییها با تشکیل داعش پس از سوریه و عراق به دنبال حمله به ایران بودند.
پزشکیان نگفت مجاهدت شهید سلیمانی و مدافعان حرم باعث شد بلایی که سر سوریه و عراق آمد، سر ایران نیاید. پزشکیان نگفت که شهید سلیمانی در مقابل یک برنامه مهم علیه امنیت ملی و تمامیت ارضی کشور ایستاد و آن را خنثی کرد.
3️⃣ پزشکیان با نادیده گرفتن این موضوع، عملاً #اقدامات_امنیتساز نظام در منطقه را زیر سوال برد! عجیب بود ...
4️⃣ موی دماغ یک اشتباه لفظی مرتکب شده توسط پزشکیان نبود، بلکه #مدل_نگاه این جریان در مواجهه با تهدیدات را نشان میداد. مدلی که میگوید نباید موی دماغ زورگوها بشویم و خودمان و ژنرالمان را توسط امثال ظریف خلع سلاح کنیم!! مدلی که منطق قدرت را فهم نمیکند و به دنبال ذلت ایران است. مدلی که میگوید ما باید خوار و خفیف باشیم تا زنده بمانیم!
برایم عجیب بود که برخی اینها را ندیدند و این منطق را فهم نکردند!
بله، #موی_دماغ نشدن منطق و باور جریان غربگراست، حتی اگر شما را زبون و ذلیل کنند، حق تو را بخورند، به تو حمله کنند و بخواهند تکلیفت را یکسره کنند، باز هم دلیلی ندارد با ایشان مبارزه کنی ...
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
حمید کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تماشایی | نذر عباس
🌷 روایت مادر #شهید_مصطفی_صدرزاده برای رهبر انقلاب از شهادت فرزندش در ظهر #تاسوعا
➕ سخنان #شهید_سلیمانی در وصف شهید صدرزاده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱۵ و ۱۶
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
_درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: _مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من میپرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمیکردی!
لبخند ملیحی زد...گفت:
_تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه میزدند و گفت:
_سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس میکنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص میکنیم!
ساکت بودم نمیدونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری میکند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیر درست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت:
_بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم:_پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد:
_بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: _چیشد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی!
چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچهها...حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش میبارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه میشویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت:
_بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم :
_رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت:
_بله رفیق #حاج_قاسم...
ادامه داد:
_بعد از شهادت #شهید_سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد...
هنوز داشت صحبت میکرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
"حسین پسر غلامحسین...."
نمیشناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
امیررضا در را باز کرد میدانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیررضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: _آمدی...
لبخندی زدم...گفتم:
_امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :
_کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشتهاند! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت:
_رفیق حاج قاسم!
گفتم:_بععععععله! همون که شهید سلیمانی میگفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق میکنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همونطور که خیره به عکس روی جلد نگاه میکرد گفت:
_وقتی #حاج_قاسم_یک_مکتب_است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت میدهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد:
_امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش میکنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم:
_نُچ! نمیشود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت:
_عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم:
_نشنیده قبوله!؟
لبخندی زد و با زیرکی گفت: