فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزنهقلبم:)
دارهمیاددوبارهبازبویمحرم🕊️
-
السلامُعـلَیــڪ
یاابٰاصٰالِـحَالمَھدے... ♥️
منمیهروزیمیاموحاجتمومیگیرم
فقطبایددعاکنیتااونروززندهبمونم(:♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
طُقبلامنودوستداشتی :)
حالارونمیدونم ❤️🩹
🍃¦•↫ #صلیالله_علیک_یا_اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برا امام حسین کاری نکردیم..))💔
آقای عزیز آقای #اباعبدالله
ما دوست داریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید غدیر مالِ عرباست !؟
نکنه کریسمس ماله باباته :)؟😅
#بردشمنمرتضیعلیلعنت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بالاخره یکار اثرگذار برای #حجاب تولید شد🔹
سرود فوقالعاده زیبای «مردآفرین»
پیامی برای یکایک بانوان ایرانزمین
🎤شعر و نوای:
عبدالحسین شفیع پور
👥همخوانی:
گروه سرود محیصا
و گروه سرود ساقی کوثر
🔸باید برای حیا و عزت
برای عفت و غیرت،
حماسه آفرینی کنیم.
برای اینکه دنیا بدونه، بانوی ایرانی
مرواریدیه که از دامن پاکش
حاجقاسمها پرورش یافتند...
نه یک ابزار...🔸
هدایت شده از دڵــدادگانـحـســـینۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از دڵــدادگانـحـســـینۍ
خورشید علی باشد و من ؛
همچو غبارم
قـربـان #علـی؛
طایفـه و ایـل و تبـارم...🫀:)
•☘.⇲@daldadgan_hosseini
هدایت شده از دڵــدادگانـحـســـینۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از دڵــدادگانـحـســـینۍ
ازفـراق'تو'اگردقبڪنمنیستعجیـب ایـنعجیـباستڪہمنزندهبمـانمبۍ'تو'💔!
•☘.⇲@daldadgan_hosseini
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
باید چیکار میکردم ؟ باید مثل گذشته شروع میکردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حبس میکردم و زانوی غم بغل می گرفتم ؟
میرفتم و بدون توجه به پل های خراب پشت سرم غش و ضعف میکردم و حسرت ساعاتی رو میخوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر میگشتم و با دست هام او تل آوار رو دونه به دونه کنار هم میچیدم و درستش می کردم ؟ که اقا این کار از دستم بر می اومد ؟ یا اينکه با بتن و تیرآهن جدید روی اون آوارها سازه ی جدید بنا می کردم ؟
مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟ یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کم رنگ شه و نا پدید ؟
اصلاً دوری از امیرمهدی کم رنگ میشد ؟ یا من میخواستم با به ذهن آوردنش خودم رو دلداری بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدری قوی بود که نذاشت بشکنم ... انگار کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده تاوان سهل انگاری و خامی کردنت رو "
شونه ای بالا انداختم ... وقتی نه راه پس داری و نه راه پیش باید چیکار کنی؟ جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد - میگی چی شده يا نه ؟
نگاهش کردم ... من رو از دنیای جهنمی بین تردیدها از لا به لای تاریکی محض با عصبانیت بیرون کشیده بود
اخمش زیاد بود ... فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟ برای اينکه دنیای ویرون من نابودشون نکنه
برای اینکه بیش از اين نشم سردرگمی لحظه به لحظه ی نگرانیشون لب باز کردم
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم
من - پویا اومد و رابطه مون رو برای امیرمهدی باز کرد
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد ... تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود
نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود ... انگار تو زمین های اون پاساژ همه ی اشک هام رو هم جا گذاشتم
اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟ سکوت هر سه نفر نشون میداد عمق سنگین حرفم رو درک کردن
یا شاید من اینجور برداشت کردم ... مهرداد دست رو لب خیره خیره نگاهم می کرد
لبخند بی جونی زدم ... اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟ حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده
شاید اشک های پایین نیومده به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ... حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم !
حلقم میسوخت اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود
بدنم مثل آدم های کوه کنده کوفته بود، خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش به جای عکس العمل همیشگی فقط نتیجه ش رو به رخ می کشیدن ؟
نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد
این حالش رو خوب میشناختم ... شده بود مثل روزی که بعد از مهمونی خونه ی عمه برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون چیزی باقی نمونده همونجور درمونده بود
دوباره لبخند بی جونی زدم ... حال اینا از منم بدتر بود ... آروم به سمت اتاقم به راه افتادم
باید از شر مانتو و شالم خلاص میشدم ... به شدت اعصابم رو به هم میریخت... تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ایستادم
مهرداد - دقیقاً چی گفت ؟
نگاهش کردم ... مگه قرار بودچی بگه؟ رابطه ی من و پویا.....نه.....یادم رفته بود
اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن ... از جسارت پویا تو نزدیک شدنش به من ... از اون بوسه ... از عطر بدنم .... عطر بدنم ...
درمونده شدم از پاسخ سوالش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
کاش کسی يا چیزی بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع و جور کنم
اگه جوایش رو نمیدادم عصبانی میشد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت ... اگر هم می گفتم ... مگه چی می شد ؟ خونم رو می ریختن ؟
من که چند دقیقه پیش تو ماشین امیرمهدی مرده بودم ... مرگ دوباره که دردناک نبود، بود ؟
برهوت رو به روی من حتی سرابی هم برای دلخوشیم نداشت ... نفهمیدم سکوتم چه برداشتی برای رضوان داشت که شد مانع ادامه ی حرفای مهرداد
رضوان - مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم
من - خوبم ... خوبم
خوبم خوبم بی حوصله ام ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم ... در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین
کاش جدایی من و امیرمهدی همون روزا و شبا صورت گرفته بود ... همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو زیر سوال نبرده بود
همون موقع که نه صبر امیرمهدی تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر شده بود .... کاش در اوج از هم جدا شده بودیم
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم کاش ....
***
صدای بلند تلویزیون و ترانه های شادش اعصابم رو به ريخته بود ... هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده
این سه روز عید پویا بود و عزای من و شاید برزخ امیرمهدی
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود ... همون شب اول پیام زده بود
" خوش میگذره "
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من
زلزله ی ده ریشتری راه انداخته بود و همه ی زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمیگذشت ... فردا صبحش پیام داد
" بی همگان به سر شود ... بی تو به سر نمی شد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ "
نیش میزد و دل می سوزوند و نمی دونست هر چیزی تاوانی داره ... من اینجوری برای بوسه ای که به خواستم نبود تاوان می دادم
تاوان پویا چی بود ؟
روزای عذاب سختی بود ... مامان کمتر حرف می زد ... کمتر سراغم رو می گرفت ... انگار اینجوری دلخوریش رو بهم نشون می داد
تنها چیزی که میگفت صدا زدنم برای غذا بود که گاهی بی خیالش میشدم ... غذا به چه کارم می اومد ؟ مگه اين گلوی متورم از حجم غم میتونست چیزی فرو بده ؟
بابا اما رفته بود تو سکوت ... نه نگاهم می کرد و نه باهام حرف می زد ... به بدترین شکل تنبیهم کرده بود ... بدتر از اینا بی خبریم از امیرمهدی بود ... نه ازش خبر داشتم و نه ازم خبر گرفته بود
حتی دوباری از رضوان پرسیدم که نرگس ازم خبری گرفته که با " نه " گفتن کورسوی امیدم به احساس امیرمهدی رو کامل از بین برده بود
این بی خبری یعنی حتی دلش نمیخواد چیزی ازم بدونه ... زجر بزرگی بود ... اینکه حس کنم دیگه براش ارزشی ندارم
حس سوزش تو قلبم بی داد میکرد ... گاهی حس میکردم برای چند ثانیه قلبم بی حرکت میمونه و بعد دوباره می افته به تپش
این سه روز مثل مرغ سر کنده نه می تونستم بشینم و نه راه برم ... گاهی دور خودم می چرخیدم ... گاهی لباس می پوشیدم تا از دیوارهای خونه که حس می کردم به طرفم هجوم میاره فرار کنم و هنوز به در نرسیده پشیمون می شدم بر می گشتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض می کردم
تو این سه روز تقریباً پنج بار رفته بودم حمام و زیر دوش زل زده بودم به نقطه ای و خاطراتم رو مرور می کردم تا شاید با یاد امیرمهدی کمی اروم شم و در عوض بی تاب تر می شدم
چندین بار کامپیوترم رو روشن کردم و بی حوصله و بی توجه به صفحه ی ویندوز بالا نیومده ش سیمش رو از برق بیرون می کشیدم
بیش از ده بار قرانی که برام هدیه گرفته بود رو بو کردم و به سینه م فشردم
هر چی آرزوی خوبه مال تو .... هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو... این شبای بی قراری مال من
صدای حرف زدن مامان از بیرون می اومد از وقتی اعلام کردن عیده تلفن دست گرفته بود و به هر کی می شناخت زنگ زده بود برای تبریک عید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
دلش خوش بود یا خودش رو اینجوری نشون می داد ؟ یعنی نگرانم نبود ؟ یاد پیام سوم پویا افتادم نوشته بود
"این روزا خیلی شادم ؟ " خوب می دونست با زندگیم چیکار کرده
صدای زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صدای شاد مهرداد و رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو تبریک می گفتن
چرا همه شاد بودن ؟ در اتاقم باز شد و رضوان سریع به طرفم اومد و بغلم کرد بوسیدم
رضوان - عیدت مبارک
نه دستی دور شونه ش حلقه کردم و نه حسی خرج اون همه احساساتش عید کجا بود ؟
بی حوصله ازش جدا شدم دستم رو گرفت
رضوان - خبری ازش نداری ؟
سری به معنای " نه " تکون دادم
رضوان - ازش بعید بود
اگر می دونست پویا چی گفته هیچوقت اين حرف رو نمیزد ... دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم نشستم روی تختم ... اومد کنارم و آروم نشست
رضوان - فردا میای دیگه ؟
اخم کردم
من - کجا ؟
مردد نگاهم کرد
رضوان - نمیای کمکشون ؟
من - نه
کجا می رفتم ؟ وقتی اون نمی خواست من رو ببینه می رفتم جلوش می ایستادم و می گفتم " نگام کن "
رضوان - نرگس امروز پرسید تو هم فردا میای کمک ؟ آخه دست تنهاست منم از طرفت گفتم .. یعنی فکر کردم شاید امیرمهدی می خواد تو بری خونه شون ... برای همین از طرفت قول دادم
خیلی سرد گفتم:
من - کار بدی کردی
رضوان - اون عقب کشیده حداقل تو پا جلو بزار
من - که چی بشه ؟
رضوان - اون بنده ی خدا این همه از خودگذشتگی کرد حالا وقتشه....
پریدم وسط حرفش
من - اون موقع وضع فرق می کرد هم من و هم اون دلمون می خواست این رابطه ادامه داشته باشه حالا اون نمیخواد
رضوان - شاید منتظره تو قدم جلو بذاری
پوزخند زدم
من - از هیچی خبر نداری رضوان
دستم رو گرفت
رضوان - بگو تا بدونم
من - نپرس
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد
مهرداد - سلام مارال خانوم
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدی بیرون و سلام می کردی ... بلند شدم ایستادم
من - سلام
اشاره کرد به بیرون
مهرداد - بیاین مامان هندونه آورده
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت
رضوان - میگه فردا نمیاد من از طرفش قول رفتن دادم
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد
مهرداد - میاد
اخم کردم
من - نمیام
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
اخم کرد
مهرداد - میای،زشته
و برگشت و از اتاق خارج شد ... رضوان که خیره به اخم شوهرش بود برگشت به سمتم
رضوان - فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من - ملیکا ؟
رضوان - آره
حس حسادت میذاشت حضور ملیکا رو اونجا کنار امیرمهدی تحمل کنم ؟ یا اینکه با موضوع پیش اومده راه رو برای رقیب باز میذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم ... باید چیکار می کردم ؟ حس حسادتم به قدری قوی بود که نذاره درست فکر کنم
سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم ولی آخر سر با یادآوری اینکه هنوز یه روز از محرمیتمون باقی مونده تصمیم گرفتم به رفتن ... هنوز زنش بودم
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا من رو وادار کرده به رفتن
*** با تردید به رضوان نگاه کردم ... جلوی در خونه شون بودیم و من دوباره دچار تردید شده بودم
اگر راهم نمیداد داخل بشم ؟ زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد
رضوان - آروم باش
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم ... تازه قلبم هم بنای ناسازگاریش رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به دیواره های سینه م فشار اوردن
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون ... در با صدای تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم
انگار میدونست اگر هولم نده تا ابد همونجا میموندم و پاهام بنای رفتن نمیذارن
وارد حیاطشون شدیم ... کلی کارتن بسته بندی شده کنار هم چیده شده بود و چندتا فرش لوله شده
قاب تخت خواب ها و بوفه ی چوبی طلایی رنگشون ... وارد خونه شدیم .... هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و برهنه بود
همه هم وسط هال در حال کار بودن ... عمو و زن عموشون .... طاهره خانوم و آقای درستکار ... نرگس و رضا و امیرمهدی و کنارش هم ملیکا
نزدیک هم بلند سلام کردیم .... همه جواب دادن ... امیرمهدی با مهرداد که به طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید
اخمش دلم رو لرزوند ... نباید می اومدم مهرداد با گفتن
" خب از کجا شروع کنیم ؟ "
نگاه امیرمهدی رو متوجه خودش کرد .... اقای درستکار جوایش رو داد
درستکار - منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه الانم داریم همه ی وسائل رو میبریم تو حیاط که زیاد معطل نشیم
مهرداد سری تکون داد و رفت کمک عموی امیرمهدی که داشت مبل ها رو تکون میداد برای بردن تو حیاط
رضا هم با کمک آقای درستکار میز ناهارخوری رو برداشته بودن .... نرگس به من و رضوان اشاره کرد
نرگس - وسایل اتاق من هنوز مونده
به سمت اتاق نرگس رفتیم .... اما وسط راه من خشک شدم از دیدن ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده بود و میخواست به امیرمهدی تو بلند کردنش کمک کنه
با متانتی که بیشتر برای جلب توجه بود به امیرمهدی گفت:
ملیکا - بذارین کمکتون کنم
امیرمهدی خیلی طبیعی جواب داد
امیرمهدی - شما بفرمایین این سنگینه
و به تنهایی بلندش کرد ... ملیکا هم از حرفش به قدری خوشش اومده بود که لبخند زد
حتماً داشتن تو دلش قند آب میکردن ... شاید واقعا مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدی رو از دست بده
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
به رفتن امیرمهدی خیره شدم ... اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ تا زمانی که زنش بودم حق داشتم حرص بخورم نداشتم ؟
نرگس صدام کرد
نرگس - مارال جان اين فرش رو میتونی ببری تو حیاط ؟
نگاهش کردم ... فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود ... رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم
سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم ... برای اخم و تخم امیرمهدی وقت زیاد بود ... مدام در رفت و آمد بودیم ... همه
هر کی چیزی بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدی فیض می برد و من رو عصبی می کرد
امیرمهدی هم که انگار نه انگار ... نگاهم هم نمی کرد ... انگار اصلاً حضور نداشتم ... بی صدا کارش رو انجام میداد ... حتی یه بار میخواستم جعبه ی سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم بلندش کرد و برد
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه ". زنش بودم ... چرا اینجوری میکرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن می شدم اين روزهای سخت آغاز روزهای جداییه ماست
باید باور میکردم همه چی تموم شده و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه
وسایل که بار کامیون ها شد ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی تازه خریداری شده ی خونواده ی درستکار
با اینکه قبلاً آینه و قران برده بودن باز طاهره خانوم با قران قبل از همه وارد شد و بسم الهی گفت .... نگاهی به سمت طبقه ی دوم انداختم
یه روزی قرار بود اونجا خونه ی من باشه حالا نصیب کی می شد؟ ملیکا؟ نگاه که از ساختمون گرفتم امیرمهدی رو متوجه خودم دیدم
یه نگاه به طبقه ی دوم انداخت و یه نگاه به من ... بعد هم بدون کوچکترین تغییری تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روی نوشته های روی کارتن ها اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا باید چیده میشد
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم .... هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب حداقل وسایل بزرگ سر جای خودشون قرار بگیرن و فقط کارهای جزئی و خرده کارها باقی بمونه
باز هم امیرمهدی با بی توجهیش عذابم می داد .... باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام میداد
دونه های عرق روی صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذی به سمتش پرواز کنم و پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاک کنم
اما ندید گرفتنم از طرفش بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم ملیکا همراه زن عموی امیرمهدی و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها رو دونه به دونه باز میکردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن
سرشون گرم بود البته به غیر از ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدی می رفت ... یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصابم رو خط خطی میکرد
آقای درستکار و عموی امیرمهدی وسط هال بودن و کارهای اون قسمت رو انجام می دادن .... زمین تمیز میکردن و با پهن کردن فرش قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن
امیرمهدی و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن های وسایل بودن ... من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم
از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت ... بعد از اينکه رضا قاب تخت نرگس رو وصل کرد شروع کردیم به چیدن بقیه ی اتاق
کار چندانی نداشت .... چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواری و جا به جایی وسایل داخل میز و کشوهای دراورش کار خودش بود
وقتی دیدم رضوان و نرگس میتونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " میرم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود
به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم:
من - من اومدم اینجا کمک کنم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سری از ظروفش بود سر بلند کرد و لبخندی به روم زد
طاهره خانوم - اتاق نرگس تموم شد ؟
من - کامل نه ولی وسائل اساسیش چیده شده
طاهره خانوم - خدا خیرتون بده به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمیشد
لبخندی زدم
من - ممنون وظیفه مون بود
طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم
طاهره خانوم - انشالله به وقتش جبران می کنیم
و لبخندش معنی دار شد ... پس امیرمهدی هنوز چیزی بهشون نگفته بود ... دلم پر از غم شد ... یعنی وقتی میفهمیدن بین من و امیرمهدی همه چی تموم شده باز هم اینجوری باهام مهربون بودن ؟
فشاری به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد آهسته گفت:
طاهره خانوم - مادر یه کاری ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟
ابروهام بالا رفت
من - نه ،بفرمایید
طاهره خانوم - الهی دورت بگردم مادر آشپزخونه م که یه مقدار سر و سامون بگیره من میرم سراغ اتاق خوابم اما امیرمهدی بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو برای خوابیدنش درست کنه می تونی بری تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟
چه کاری ازم خواسته بود ؟ اتاق امیرمهدی ؟ وای ...
نه میتونستم به راحتی قبول کنم چون بعید میدونستم امیرمهدی حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره و نه میتونستم درخواستش رو رد کنم
درمونده نگاهش کردم
طاهره خانوم - قاب تختش رو اماده گذاشته فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی
چنان با التماس گفت که نمیشد بگم نه با این حال بهونه گرفتم
من - شاید ناراحت بشن
لبخندی زد
طاهره خانوم - ناراحت ؟ مطمئن باش بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمیکنه
لبم رو گاز گرفتم ... چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدی خیلی دوسم داره ولی .... ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ريخته و این علاقه ای که میگه دیگه ته کشیده
نخواستم روز عیدش رو خراب کنم برای همین با گفتن " چشم الان میرم " خیالش رو راحت کردم
مادر بود دیگه نگران بچه ش بود
به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه .... روی کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه های تخت رو گذاشتن
همه ی وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود طوری که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد شم
حین خوندن روی کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارک مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدی
کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم ... اتاق ها با یه نیم دیوار از فضای هال و پذیرایی جدا میشد
انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن
نرسیده با اتاق خانوم و آقای درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود
شال رو باز کردم و دوباره روی سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد
پشتم به اون نیم دیوار و فضای قابل دید از هال بود ... برای همین با آسودگی کارم رو انجام دادم ... میدونستم کسی حواسش بهم نیست
میخواستم با دست زدن به لبه ی شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب
امیرمهدی اخم کرده دستش به شالم بود و تشر زد
امیرمهدی - این شال برای چی روی سر شماست ؟ اگر برای رعایت حجابه که به درد خودتون میخوره
و شروع کرد چیزی رو زیر شالم قرار دادن حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه
آروم گفتم:
من - نمیدونستم موهام از پشت بیرونه
💞معرفی شهید💞
🦋🌾شهید علی اصغر قلی تبار عضورسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود
در لشکر ۲۵ کربلا
و دررسته پیاده به اسلام خدمت می کرد
که در ۱۳۶۵/۴/۱۱ در منطقه مهران و درعملیات کربلای یک به شهادت رسید.
🌷💫 این شهید بزرگوار قبل از شهادتش نور بالا می زد! و مشخص بود که سر انجام
ردای پاک شهادت را بر تن خواهد کرد🌱
به همین علت گاهی که به مرخصی
می آمدند و با ما در زمین فوتبال اجاکسر همبازی می شدند به دوستان میگفتم
👌به اصغر بیشتر پاس بدهند چون اینها مهمان ما هستند !🦋
💥🍃شهید قلی تبار در قسمتی از وصیت نامه ی خویش بیان می کنند که:
🧡ای مردم اینقدر به فکر شکم خود نباشید و از کمبود ها ننالید که این کمبود ها را
خودمان بوجود می آوریم!🍀
⭐️🌷سلام و درود خدا بر
شهدای ایران زمین🌷⭐️
#شهید_علیاصغر_قلیتبار🌷
#سالروز_شهادت 🕊
نشست تو تاکسی
دید راننده نوارِ قرآن گذاشته
گفت:
آقا..! کسی مُرده..؟!
راننده با لبخند گفت:
بله؛ دلِ من و شما :)
♥️ #تلنـگرانہ
♥️ #دلۍ
♥️ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
|.🕊.|
شہیدهمتـ
دࢪ #پاسخ بھ جۅسازے هاے جࢪیاݩے مــࢪمۅز
طــے عمݪیاتـ ࢪمضاݩـ گفتـ :
هࢪڪسے ڪہ بیشتࢪبـࢪاے
#خدا ڪاࢪ ڪند
بیشتࢪبایدفحشـ بشݩـۅد
وشماپاسدارهاچۅݩ بیشـتࢪبࢪاے خـ♥️ـدا
ڪاࢪڪࢪدیـد😍
بیشتࢪفحشـ شنیدید🙃
ۅمیشݩۅیـد😉
•|🥀|• #شہیدابࢪاهیم_همتـ ♥️
•|🥀|• #شہـیدانھ
|.🕊.|