ما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده
و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود
مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف
به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با
چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق
نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود در را کامل گشود و وارد شد
ِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!»
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین
همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط
انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم،
ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت
که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکی اش، همه
حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت
چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود
و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را
گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی
دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_ششم*
*#فصل_اول*
که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانه مان واقف است،
اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد
ُ ، صدای عبدالله را میشنیدم
که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش
میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی
کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به
زرد
در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش
زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر
خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید
تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری
از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز،
کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه
فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما
خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه
احساس گَسی در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک
بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم
که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و
به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی
ُرا برد . علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس
عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم
جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
* * *
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که
از سمت دریا میوزید، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره
طبقه بالذ افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در
این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سای های که به سمت پنجره میآمد،
ُ مرا مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن
و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
ُ تحصیل منع شده بودم با احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی تمام لحظات
را پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کرده
بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با
ُ شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی
برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی،
چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش
کردم وسایلش رو ببره بالا» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع
نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با
دلخوری گفتم «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه
ً نمیتونم یه لحظه پای حوض
باشم که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا
بشینم» مادر با مهربانی خندید و گفت: «إنشاءالله خیلی طول نمیکشه. به زودی
عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی
بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخواد
لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین
ِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!» صورت پدر از عصبانیت
ِ سرخ شد و تشر زد: «همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و
باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید!
الان صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد:
ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.
«نه. حائری میگفت مجرده، اصلا
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو برد
ُ. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد
سکوت سنگین،
ِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:
«ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادل
ی سلام علیک کنیم؟
پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما
رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
شام حاضر شده بود که بالاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در
صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت :
«محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟» و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
«نه، طرف اهل حال نبود.» که عبدالله با شیطنت پرسید: «اهل حال نبود یا حالتون
رو گرفت؟» ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول
که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.» سپس به سمت عبدالله صورت
چرخاند و پرسید : «می دونستی مجید شیعه اس؟» عبدالله لبخندی زد و پاسخ
داد: «نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن.
تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.» نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید
شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد
و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: «حالا
شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد:
«حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!» ابراهیم که در برابر
چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: «نه، ولی خب
ً اگه سنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود» خوب میدانستم که ابراهیم اصلا
در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف
پدر کاسته و معامله اش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: «آره،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_نهم
#فصل_اول
عبدالله گفت «آره اگه سنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم
زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.» سپس نفس عمیقی کشید و ادامه
داد: «شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید
خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!» در برابر سخنان
آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: «خُب دیگه چه آمار مهمی ازش دراوردید؟» محمد که از این شیرین کاریاش لذت
چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: «خیلی سا کت و توداره! اصلا
پا نمیداد حرف بزنه!» که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: «ول کنید این
حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام
حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید
بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببر»
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: «کوتاه بیا مادر
من
نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!» اما مادر بیتوجه به غرول
ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: «آره، یه ماهیتابه تخم
مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.»
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه
بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده
بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری
نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم
که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم
بیشتر میکرد.
* * *
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از
حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل
محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_دهم
#فصل_اول
شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به
پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم
تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم با هر
تکانی که شاخه های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند
میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان
زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ
فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل! لب حوض نشسته و دستی به
آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره
اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش
رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته
شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز
کردم و شیر آ
ب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان
اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر
میکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان
کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را
بیشتر به رخم میکشید که با صدای چرخیدن کلید در قفل در سرم را به عقب
چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!»
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.»
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که
صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود
نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم
صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا
ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#معرفیشهید✔🌸
#شهیدحمیدقاسمپور🦋✨
#زندگینامهشهید🖇🌙
نام:شهیدحمیدقاسمپور
ولادت: 1372/02/16
شهادت:1395/01/13
محلولادت:فارس،شهرستان آباده
محلشهادت:خانطومان،سوریه
محل مزار:فارس،گلزار شهدا آباده
وضیعتتاهل:مجرد
'شهادت'
در طی این چند ساله اخیر که دشمنان تکفیری قصد تعرض به مقدسات شیعه و حرم اهل بیت (ع) را داشتند، دغدغه حضور در جبهه سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) او را مصمم ساخت که در سال ۱۳۹۴ به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به سوریه اعزام شود و با وجود سن و سال کمی که داشت، مورد تحسین فرماندهان قرار گرفت و مسوولیت اطلاعات و عملیات گردان به او محول شد. سرانجام در درگیری شدید که بین مدافعان حرم و دشمنان تکفیری رخ داد، همانند حضرت ابوالفضل العباس(ع) از ناحیه دست، پا و چشم مورد اصابت قرار گرفت و در روز سیزدهم فروردین سال ۱۳۹۵ در سن ۲۳ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد
.💔
🔰پدر شهید:
اخلاق حمید زبانزد خاص و عام بود. فوقالعاده ولایتمدار بود و هرچه در سیره مردان نیک و اولیای خدا مطالعه می کردم در وجود او می دیدم. کار فرهنگی در مدارس و یادواره برای شهدا را بر عهده میگرفت و به واسطه این فعالیت های فرهنگی شاخص شده بود. سال ۹۱ دوره فرماندهی دسته را با موفقیت گذرانده بود و در گردان به عنوان مربی اسلحهشناسی و تاکتیک نظامی فعالیت می کرد. گاهی اوقات میگفتم پسرم چرا اینقدر تلاش در گذراندن دوره های آموزش نظامی داری؟ تا اینکه بعدها زمزمه رفتنش به سوریه را متوجه شدم.
#شهیدحمیدقاسمپور🌱
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
*◽️گردانِ نماز شب خوانها...📿*
*صدام، پس از آنکه فاو را از دست داد، بار دیگر شهر مهران را اشغال کرد تا اثر روانی شکست در عملیات فاو را کم کند.*
*فرماندهان، با طراحی عملیات کربلای یک تصمیم گرفتند مناطق اشغال شده را پس بگیرند. در این عملیات، ارتفاع قلاویزان، اهمیت ویژهای داشت.*
*ارتش بعث از روی قلاویزان بر روی شهر مهران تسلط کامل داشت و آن را به دژی مستحکم و نفوذناپذیر تبديل کرده بود.*
*فرمانده قرارگاه کربلا، توی جمع فرماندهان میگوید «چه کسی برای گرفتن ارتفاع قلاويزان نیرو می گذارد؟».*
*قاسم سلیمانی بلند می شود و می گوید «ما دو گردان داریم که نیروهایش خوب اشک می ریزند؛ همه نمازشب می خوانند و رابطه شان با خدا قوی ست؛ آنها می توانند قلاویزان را آزاد کنند.»!*
*آن دو گردان از لشکر ثارالله، همراه نیروهای دیگر لشکرها، در نبردی سنگین که ده روز طول کشید، با تصرف ارتفاعات* *قلاویزان، و در نهایت، با پیروزی کامل، شهر مهران را برای همیشه آزاد کردند.*
*شهیدحجت الاسلام عبدالله میثمی نماینده حضرت امام در قرارگاه خاتم الانبیا وقتی شنید حاج قاسم چنین حرفی زده، به لشکر آمد ببیند رمز روحیه ی این گردان ها چیست.*
*دید توی هر گردانی، ده طلبهی رزمنده هست! حاج قاسم سلیمانی توجه داشت که برتری، با ایمان، اخلاص، نماز شب و اشک و ارتباط با خدا اتفاق میافتد...*
*📚 حاج قاسمی که من میشناسم ، صفحهٔ ۹۵*
*🖋علی شیرازی*
*#حاج_قاسم♥*
*#آثارنماز📿*
🌱🌿🌱
@m_kanalekomeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎥قسمتی از صوت #شهید_علی_هاشمی به مناسبت ۴تیرماه سالروز شهادتشان
🚩شهدای خوزستان
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
دلگیرم !!
هرچہ میــدوم!
بہ گرد پایتـان هم نمیرسم!
مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪے نیست!
هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ!
شہـــــدا یارے ام ڪنید...
#شھیدانہ
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🔰 #پیام_فرمانده | #سرّ_شهادت
🔻امامخامنهای:
من با خانوادههای شهدا زیاد نشست و برخاست کردهام و میکنم و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگِ او شهادت نبود، تا ابد قابل تسلی نبود؛ اما خدای متعال در شهادت سرّی قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان میدهد.
۱۳۷۲/۰۲/۰۲
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
پشت زمینه
#شهید_ابراهیم_هادی
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
✍️یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت.
🔸یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز.
ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله...
➕هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه؟!
قاطی کرده چرا؟!
🔸خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه؛ به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه، دیدم این بهترین کاره!
همین!
🌐برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#طنزجبهه🦋🌿
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته
بودم جلو شهید و مجروح بیاورم.
دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر
شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.😂
#لبخندبزنࢪزمندھ😁🌴
🌿🍃🌿
@m_kanalekomeil
#این_که_گناه_نیست 3
مــراقب قلبتون باشین!
افکار، رفتار، انتخابها و ارتباطات شما، در حال شکل دادن به قلبِ تون هستند...
برای قلبتون هم، مثل بدنِـتون
بهترین خــوراک رو تهیه کنید.
#استاد_شجاعی 🎤
AUD-20220612-WA0002.mp3
6.59M
فایل صوتی از طرف S, Saeed ³¹³
*✿✵🍃🍂<❈﷽❈>🍃🍂✵✿*
*هـر شــ🌙ــب*
*🍃🍂داستــــانهـــای*
*پنـــــدآمــــــوز🍃🍂*
*🟢 وظیفه ثروتمندان وقتی اکثر مردم در سختی زندگی میکنند*
🔹یک اصل ثابت و تغییرناپذیر این است که یک نفر مسلمان باید زندگی خود را از زندگی عمومی جدا نداند، باید زندگی خود را با زندگی عموم تطبیق دهد.
🔸معنی ندارد درحالیکه عموم مردم در بدبختی زندگی میکنند عده دیگر با مستمسک قراردادن «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زینَةَ اللهِ الَّتی اَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّیباتِ مِنَ الرِّزْقِ» در دریای نعمت غوطهور بشوند هرچند فرض کنیم که از راه حلال به چنگ آورده باشند.
🔹خود امام صادق سلامالله علیه که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است.
🔸فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه میکند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده میکردند. فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات میکنم.
📝 استاد مطهری، بیست گفتار، ص۱۲۷
💕💜💕
.
💕💜💕
🌱🕊
*⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی*
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
درکانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم، قاضی گفت:
تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم، درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همه شما محکوم هستید و باید هرکدام ده دلار:جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند؛ درآن جلسه دادگاه 4٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد
💕💜💕💜💕
@m_kanalekomeil
﴿ #همسفࢪانه💍﴾
پسر دایـے ام خلبان ارتش بود،
من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍
کلـے اصرار کرد
که باید مستقل زندگی کنیم؛
اما پدر و مادرم می گفتند:
«تو هـم مثل پسر خودمونی،
پروانه هـم درس داره؛
زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے
این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊
سخـت بود،
ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد🙄
بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود💒مرتب کردیم
و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚
#همسر_شهید
#شهید_علیرضا_یاسینے
#راهعروج
🍂🦋🍂
@m_kanalekomeil
┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
❤️🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*«زیارتـــــ*
*نامـــــہ ے شہــ🌷ـــداء»*
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
🕊️🦋🕊️🦋🕊️🦋🕊️
﷽ 🕊♥️ 🕊﷽
بابایی...
خیلے دلتنگت شده ام
اما نمے دانم
خیلے را چگونه بنویسم
ڪه "خیلی" خوانده شود!
@m_kanalekomeil
*#شهیدعلیرضانوری*
*🍃سلام صبحتون شهدایی🌸*
*﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾*
*السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤*
*•۩|#قرائت زیارت*
*عاشورآ بھنیّت❤️*
*🕊͜͡🌷شھید رضاخُرمی* @m_kanalekomeil
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر رضا هست🥰✋
*محافظ حاج قاسمــــ*🕊️
*شهید رضا خُرمی*🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۸ / ۱۳۵۳
تاریخ شهادت: ۱۴ / ۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹همسر شهید← سری اول که رضا به سوریه رفت، اطلاعی نداشتم🥀و فقط میدانستم مدتی را در مأموریت است.🕊️یک سال بعد متوجه شدم که رضا مربی موتور سواری و تیراندازی💥 و در تیم حفاظتی حاج قاسم است 🌙هیچوقت مانع اعزامش نشدم و فقط میگفتم: «مراقب خودت باش!»🌷همسرم همیشه میگفت هنگامیکه به منطقه میروند حاجقاسم به آنها اجازه نمیدهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه میرود.💫 محافظ بودنش را هم ابتدا خودمان فهمیدیم؛ یکی از اقوام همسرم را پشت سر شهید قاسم سلیمانی در فیلمی از ایشان دیده بود.🍃پس از شهادت متوجه شدم که درجه ایشان سرهنگ است.💫زندگی را سخت نمیگرفت و با اخلاق بود. دل رئوفی داشت اگر مریض میشدم مینشست برایم گریه میکرد،🥀دو دختر و یک پسر از همسرم به یادگار مانده💞رضا به همراه چندین نفر در منطقه خلسه در ساختمانی مستقر بودند که ساختمان توسط تروریستهای تکفیری شناسایی شده بود🥀داعشی ها خودرویی حامل ۲ تن مواد منفجره را در نزدیکی ساختمان منفجر کردند💥 و رضا به همراه مرتضی مسیبزاده و قدرتالله عبدیان به شهادت رسیدند.*🕊️🕋
*شهید رضا خُرمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
✨ *«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»*✨
🦋🏵 *ذڪرروزانه*🏵 🦋
تفسیر📗 *هرروز انس باقرآن*💚
*┄┅ﷻ❀موضوع❀ﷻ┅┄*
✍🏻 *ﻗﺮﺁﻥ، ﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ*📋
🍃🌹🍃🌹📖🌹🍃🌹🍃
*«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ»*
*«٢» ﻣَﺎ ﻳَﺄْﺗِﻴﻬِﻢ ﻣِّﻦ ﺫِﻛْﺮٍ ﻣِّﻦ ﺭَّﺑِّﻬِﻢ ﻣُّﺤْﺪَﺙٍ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﺳْﺘَﻤَﻌُﻮﻩُ ﻭَﻫُﻢْ ﻳَﻠْﻌَﺒُﻮﻥَ*
*┄┅🔸❀الأنبياء/۲❀🔸┅┄*
ﻫﻴﭻ ﭘﻨﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻴﺎﻣﺪ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ ﻭ (ﺑﺎﺯ) ﺳﺮﮔﺮم ﺑﺎﺯﻱ ﺷﺪﻧﺪ
📚🌺تفسیرنور🌺📚
🔶🔸✍🏻 *نكته ها*
١- ﺗﺬﻛّﺮﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺎ ﺗﺪﺍﻭم ﻭ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺳﺖ. «ﻣﺎ ﻳﺄﺗﻴﻬﻢ» (ﻓﻌﻞ ﻣﻀﺎﺭﻉ)
٢- ﺗﺬﻛّﺮ ﻭ ﺗﺮﺑﻴﺖ، ﻣﻠﺎﺯم ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ»
٣- ﻗﺮﺁﻥ، ﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺫﻛﺮ ﺍﺳﺖ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ»
٤- ﻧﻮﺁﻭﺭﻱ ﺩﺭ ﺗﺬﻛّﺮ، ﻳﻚ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ. «ﺫﻛﺮ ﻣﻦ ﺭﺑّﻬﻢ ﻣﺤﺪﺙ»
٥ - ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﻓﻬﻤﻴﺪﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ، ﭘﺬﻳﺮﺵ ﻭﻋﻤﻞ ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ. «ﺍﺳﺘﻤﻌﻮﻩ ﻭ ﻫﻢ ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ»
٦- ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻟﻬﻮ ﻭ ﻟﻌﺐ، ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺍﻋﺮﺍﺽ ﺍﺳﺖ. «ﻓﻲ ﻏﻔﻠﺔ ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ - ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ»
٧- ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻭﺣﻲ ﻭ ﻳﺎﺩ ﺍﻟﻬﻲ، ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﺍﻱ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ. «ﻭ ﻫﻢ ﻳﻠﻌﺒﻮﻥ»
*┄••❀🔸 حدیث روز 🔸❀••┄*
💚 *الإمامُ الصّادقُ عليه السلام*
*الزاهِدُ الذي يَختارُ الآخِرَةَ على الدنيا ، و الذُلَّ على العِزِّ ، و الجَهْدَ على الراحَةِ ، و الجُوعَ على الشِّبَعِ ، و عاقِبَةَ الآجِلِ على مَحَبَّةِ العاجِلِ ، و الذِّكرَ على الغَفلَةِ ، و يكونُ نَفسُهُ في الدنيا و قَلبُهُ في الآخِرَةِ*
🔶🔸🍃🌹🍃🔸🔶
زاهد كسى است كه آخرت را بر دنيا و خاكسارى را بر بزرگى و رنج را بر آسايش ، و گرسنگى را بر سيرى، و فرجام آخرت را بر محبّت دنيا، و ذكر [خدا و آخرت] را بر غفلت ترجيح مى دهد . پيكرش در دنياست و دلش در آخرت.;
📚✍🏻بحار الأنوار : 70/315/20 .
⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹⚜️
✋🏻 *هرروزبه رسم ادب* 🤚🏻
*اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ*
🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒
🗓️ امروز:یکشنبہ
☀️۰۵/تیرماه/١٤٠۱/٠٤
🌙۲٦/ذی القعده/١٤٤۳/۱۱
2022/06/ Jun/26🌲
⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹⚜️🌹
🔸👈ذڪــــــــــرروز 📿
🕋 *یا ذالجلال والاکرام*
*ای صاحب جلال و بزرگواری*
⭐💫⭐💫⭐💫⭐
*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُڪَ*
⭐💫⭐💫⭐💫⭐
لطفابانشر ذڪرروزانه درثواب آن شریک باشید...
🌷🍃 *أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ*
🔸┅❀🦋🍃🌹🍃🦋❀┅🔸
@m_kanalekomeil
*💠: امام خامنهای:*
*مراقبت از حجاب، در درجه اول، با مدیران و مراکز حکومتی است*
*⚠️ ابراز نگرانی نسبت به مسئله حجاب در جامعه ، بجا و صحیح است.*
*حجاب یک حکم شرعی و یک مسئله #قانونی است و در این زمینه باید در درجه اول ، دستگاههای دولتی و حکومتی و #مدیران آنها مراقبت کنند تا براساس قانون عمل شود ....*
(دیدار با اعضای هیئت دولت - سال ۹۸)
#نهضت_روشنگری
#نهضت_مطالبه_گری
💚
🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂
*🔴 در آخــرالزمان کارها برعکس میشود!*
*🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند از نشانه های آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان عجل الله فرجه، آن است که:*
*➖فراوانى قاريان و كمى فقيهان؛*
*(یعنی اغلب مردم با سواد میشوند ولی عدهٔ مردم دانا و آگاه کمتر میشود.)*
*➖حاکمان و مامورین بیشتر میشوند؛ ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر میشوند.*
*➖بارانها در همه جا افزایش مییابد؛ ولی سبزهها و گیاهان کمتر میشود.*
وَ قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: مِنْ أَشْرَاطِ اَلسَّاعَةِ كَثْرَةُ اَلْقُرَّاءِ وَ قِلَّةُ اَلْفُقَهَاءِ وَ كَثْرَةُ اَلْأُمَرَاءِ وَ قِلَّةُ اَلْأُمَنَاءِ وَ كَثْرَةُ اَلْمَطَرِ وَ قِلَّةُ اَلنَّبَاتِ.
📗بحار الأنوار، ج ۷۴، ص ۱۶۳
📗تحف العقول، ج ۱، ص ۵۹
🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃💚🍃🍂
*🔴 فتح عوالم و سرزمینهای ناشناخته در زمان ظهور*
*⭕️ امام در عالم تکوین به اذن خداوند، قدرت تصرف همه گونه در همه جای عالم را دارند و در زمان ظهور به همراه یارانشان عوالم و سرزمینهای ناشناخته را فتح خواهند کرد:*
🌕 امام باقر علیه السلام فرمودند:
*ذوالقرنین میان دو ابر مخیّر شد که رام را برگزید و سرکش را برای مولای شما وانهاد. سوال شد سرکش کدام است؟ فرمود: هر ابری که رعد و صاعقه و یا برق دارد مولای شما بر آن سوار شد. همانا او(امام زمان) سوار بر ابر میشود و بر اسباب آن سوار میشود. به اسباب هفت آسمان و هفت زمین بر میآید؛ پنج تا آباد و دو تا ویران هستند.*
عَنْ أَبِي جَعفَرٍ عَليهِ السّلاَم قَالَ أَمَا إِنَّ ذَا اَلْقَرْنَينِ قَدْ خُيِّرَ بَينَ اَلسَّحَابَينِ فَاختَارَ اَلذَّلُول وَ ذَخرَ لِصَاحِبِكُم اَلصَّعبَ قَالَ قُلْتُ وَ مَا اَلصَّعبُ قَالَ مَا كَانَ مِنْ سَحَابٍ فِيه رَعْدٌ وَ صَاعِقةٌ أَوْ بَرقٌ فَصَاحِبكُمْ يَرْكَبهُ أَمَا إِنَّهُ سَيركَبُ السَّحابَ وَ يَرقَى فِي الْأسْبَابِ أَسبَابِ اَلسَّماوَاتِ السَّبعِ وَ الْأرَضِين اَلسَّبعِ خَمسٌ عَوامرُ وَ اِثنتَانِ خَرَاباِن.
📗بحار الأنوار،ج۵۷، ص۱۲۰
🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂
*🔴 دیوانـــه کیست؟*
*این زندگی دنیا کالایی بی ارزش و زودگذر است، و آخرت سرای همیشگی است. (غافر/۳۹)*
*🌕 روايت است كه پيامبر صلّى الله عليه و آله از كنار ديوانهای گذشتند و پرسيدند: او را چه شده است؟ گفتند او ديوانه است. فرمودند: نه! بلکه مغز او بيمار است. ديوانه كسى است كه دنيای(فانی) را بر آخرت(ابدی) ترجيح دهد.*
وَ رُوِيَ أَنَّ رَسُولَ اَللَّه مَرَّ بِمَجْنُونٍ فَقَالَ مَا لَهُ فَقِيلَ إنَّهُ مَجْنُونٌ فَقَالَ بَلْ هُوَ مُصَابٌ إنَّمَا اَلْمَجْنُونُ مَنْ آثَرَ اَلدُّنْيَا عَلَى اَلْآخِرَةِ.
📗بحار الأنوار، ج۱، ص۱۳۱
--------------------------------------
*🌕 این دنیا در مقایسه با عالم آخرت ذرهای در برابر بینهایت است؛ همهٔ عمر زمینی در مقایسه با عمر آسمانی لحظهای در برابر ابدیت است! دیوانه واقعی کسی است که زندگی دو روزه در آخرالزمان که شتاب در عمر و گذر سریع زمان در آن برای همه کاملا مشهود است را بر بهشت دنیای ظهور که در آن مردم عمرهای چندهزارساله دارند، ترجیح دهد. دنیایی که به گفته ولی معصوم مردم به نعمتهایی میرسند که هرگز مسبوق به سابقه نبوده! خوشا به حال آنکه تعقل و تفکر دارد...*
🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂💚🍃🍂
*🔴 جدایی جانها در آخــــــــــــــرالزّمان...*
🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
وَ تَكْثُرُ اَلصُّفُوفُ بِقُلُوبٍ مُتَبَاغِضَةٍ...
*در آخرالزمان صفوف (مردم) بسیار است؛ ولی قلوب از هم جداست...!*
*جسمها به ظاهر در کنار یکدیگر و در اتّحادند؛ ولی جانها به دلیل تفاوت در اهداف و آرمانها و اعتقادات، در تفرقـــــه است.*
📗وسائل الشیعة، ج ۱۵، ص ۳۴۸
📗تفسير القمی، ج ۲، ص ۳۰۳
📗تفسير البرهان، ج ۵، ص ۶۱
🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃💚🍂🍃
@m_kanalekomeil
🔰 #معرفی_شهدا*
*سردار#شهید_حسین_ساعدی*
🔻شهید حسین ساعدی متولد سال ۱۳۳۵، از شهدای هشت سال دفاع مقدس در استان مرکزی است. او که فرمانده گردان روحالله لشکر۱۷ علیابنابیطالب(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برعهده داشت، در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.
🔆سردار شهید حسین ساعدی یک گچکار ساده بود که با شروع جنگ به کردستان رفت و در کنار سردار احمدمتوسلیان حماسهها آفرید. او بعدها فرمانده نیروهای اعزامی از خمین شد و در سالهای ابتدای دفاع مقدس، خط شکن عملیاتها بود. شهید زین الدین که فرمانده او بود، بسیار به حسین ساعدی علاقه داشت. او سختترین محورها را در اختیار حسین و نیروهایش قرار می داد.
💠برادر عزيز! توجه داشته باشيد شركت در اين جنگ، لياقت ميخواهد. من تنها آرزويم اين بود كه خود را بسازم، بلكه امام زمان مرا داخل سربازانش بپذیرد. پیامم به مردم شهید پرور این است که بياييد قدر اين نعمت بزرگ الهی را بدانيد كه نعمت رهبری را به ما عنايت فرموده، اگر قدر اين نعمت را ندانيم، خدای ناكرده از ما می گيرد.
بدانيد، خواست شهيدان حضور شما در جبهههاست؛ شهيدان در عين حالي كه شهيد می شوند، نگران اين انقلابند كه خدای نخواسته مردم به پستی گرايند و ضربهای به اين انقلاب و جمهوری اسلامی بخورد.
🍃🍂🌷🍂🍃
💌بسمـ رب الشـهدا..
*|💔| #شهیـد_احمـد_پلارڪ🍃🌼*
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۲/۰۷
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۲۲
محل شهادت: شلمچه
وضعیت تأهل: مجرد
محل مزارشهید: بهشتزهرا(س)
*فرازےازوصیتـنامهشهیـد👇🌹🍃*
✍..خدایا عملے ندارم ڪه بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزے ندارم و ا... اگر تو ڪمک نمے ڪردے و تو یاریم نمے ڪردے به اینجا نمے آمدم و اگر تو ستارالعیوبے را بر مے داشتے میدانم ڪه هیچ ڪدام از مردم پیش من نمے آمدند ، هیچ بلڪه از من فرار مے ڪردند حتے پدر و مادرم . خدایا به ڪرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانے ڪه مانع از رسیدن بنده به تو مے شود.
••🍁فرمانده آرپیجیزنهای گردان عمار لشڪر ۲۷ محمد رسوالالله..
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌹🌹🌹🌹
*🥀🕊#لاله_های_زینبی*
*💐من برای اولین باری که قبل از نامزدی مون آمدم تهران با مادرم رفتیم سر مزار شهیدسید احمد پلارک و خیلی زیارت عالی بود.و بعدها با خود آقا رضا همیشه می رفتیم مزار شهدا مخصوصا شهدای گمنام، یه روز رفته بودیم سر مزار شهدای گمنام دختر کوچیکم ریحانه خانم داشت گلاب روی سنگمزار شهدا میریخت.*
*🌷آقا رضا داشت نگاهش می کرد گفت: ریحانه جان اگر منم شهید بشم برام گلاب میریزی گفت:بله،آقارضا ادامه داد پس خرما هم حتما خیرات برام بده چون من خرما خیلی دوست دارم.حالا هر وقت میریم کنار مزارشهید در امامزاده سید اسماعیل ریحانه بین زائرای حرم و مزار پدرش خرما پخش می کند.*
*✍به نقل از:همسر شهید*
*#شهید_رضا_خرمی*
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_یازدهم*
*#فصل_اول*
شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای
رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد
پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به
رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی
ُ پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون
کشیده
داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب،
از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او
با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی
بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به
ِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد،
در
در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که
کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که
من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم
تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه
منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب
دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه
ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی
نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در
رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را
بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت
کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا
میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر
همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که
بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن
به قَلَــــم فاطمه نظری
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_دوازدهم
#فصل_اول
در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم
سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته
بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود.
* * *
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده
و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه
میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید
و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال
بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که
ً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود
عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهرا
که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و
مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم
خوابن! مالاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این
مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی
ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،
ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته در
ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و میخواست
پدر را آرام کند که با لحنی ملاین دلداریاش داد: «اصلا حق با شماس ولی من
میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی،
میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیست یه روز غر میزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی حالانفس نکش»
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سیزدهم
#فصل_اول
که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ
داد: «عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...»
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر
شد و با چشمانی که از تعجب
شکسته که لب
فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن
میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن «حتما
ً آقا مجیده!» به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند
شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای
عبدالله میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به
سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در
دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:
«چه خبره؟» عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده
پاسخ داد: «هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!»
که همزمان من و مادر پرسیدیم: «چه عیدی؟!!!» و او ادامه داد: «منم همینو ازش
پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سنی هستیم. گفت تولد امام
رضا !منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم،
اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت» مادر لبخندی زد و همچنان که دستش
ُرا به سمت میبرد برایش دعای خیر کرد: «إنشاءالله همیشه به شادی»
و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس
بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بد خلقی پدر را از مذاق مادر برد
ُ که بالاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید
قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد