🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
❣سلام بر شهید ابراهیم هادی❣
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_پنجاه_ششم*
#فصل_اول
لحظاتی هر دو سا کت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست «اصلا
ً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!» نگاهش کردم و دیدم
با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب
جمله ِ ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و
پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!» در مقابل سؤال صادقانه مادر چه
میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در
ساحل نمنا ک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین
احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها
ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم!
بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی
پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این
مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم،
اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی
ِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب
سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده
کافیه تا این آدم رو بشناسی!» در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به
رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : «حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج
پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و
شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر
قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!» با شنیدن این کلمات
ِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین
پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی
ِ خانه دلم را هر روز به بهانه هایی
را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که
ُ راز معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس
میکردند، تا جام سرریز نگاههای پر
احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وهفتم
#فصل_اول
مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین
احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در
آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته
و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند،
کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به
خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی
خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش
عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و
عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،
مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را برده بود اشتیاق
داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم»
را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر
را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید : «چی کار داشت؟» و مادر پاسخ
داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!» پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود،
که عبد الله را در ُ بهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر
لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای
یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را
بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم
عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت
پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین
ً
ادامه داد: «میگفت اصلا بخاطر همین اومدن بندر مجید ازشون خواسته بیان
اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی
گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد:
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وهشتم
#فصل_اول
«چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری
نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض
کرد: «الان اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه
زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:
«عبدالرحمن!
ِ شیعه و سنی میشناسیم که با هم وصلت
ما تو این شهر این همه دختر و پسر
ً کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش
را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا
همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر
لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان
بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول
داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : «بالاخره این جوون چهار
پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و
سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بالاخره با هم
ِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم
داشته باشه
بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم»
داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به
این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای
فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول
میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا
ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی
بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در
پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل
کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت
چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_ونهم
#فصل_اول
به هم امیخته و بر دهانم
ُ مهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خب مادر جون
نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره ماند و نگاه پر
ُ از حرف عبدالله بیشتر آزارم میداد که سرم را کج
کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر
ُ اگر چه جوابم
میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خب نمیدونم چی بگم»
ِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی شبیه همه پاسخهای پر ناز عاری از هر آلایشی بود
ُ
سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به
طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی
آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من
میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در
حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره
انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده
باشد، بالاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی
مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم
کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان.
صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!» پدر بیآنکه چیزی
بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف
مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمیخوای یه مشورتی هم
با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز
که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی
میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بالاخره نفسم
بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی
تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب
ِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و
در
او بیمقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت
#فصل_اول
از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم
به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:
«یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده
حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش
نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم
به قدری صادقانه بود که بالاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و
زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ
وقت فکرش هم نمیکردم!» سپس نگاهش را به ع
مق چشمانم دوخت و با تردیدی
که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: «الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی
بیان خواستگاری؟!!!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه
نصیحتم کرد: «الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این
خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب
َ ِ رد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت
میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!» از شنیدن این حرف، پشتم
لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه
هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله
ً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما
نفس بلندی کشید و گفت: »البته حتما
اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این
خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتما
باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!مجید هم به قضیه فکر کرده! پای حرفی که زده تا اخر میمونه» چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با
گفتن «تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او،
حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در
گوشه های قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی،
در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، تشیع
او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#شهیدانه
.•❥•
«سعےڪنیدسڪوتشما
بیشترازحرفزدنتان باشد
هرحرفےراڪہمےخواهید
بزنیداول فڪرڪنید✨
آیاضرورۍهستیانہ؟
هیچوقتبےدلیلحرفنزنید...
شهیدمحمدهادیذوالفقاری✨♥️
********
•
•💜🌸🍃✨
•
. شهیدتورجےزادهمداحبود
. وعاشقحضرتزهرا«سلاماللہعلیها»
. آیتاللہمیردامادےنقلمےڪرد:
. بعدازشهادتمحمدرضاخوابشرودیدم
. وبهشگفتم:محمدرضا!
. اینهمہازحضرت«زهراسلاماللہ»
. گفتےوخوندے،چہثمرےبراتداشت؟!
. شهیدتورجےزادهبلافاصلہگفت:
. همینڪہدرآغوشِفرزندش
. حضرتمهدے«عج»جاندادم
. برامڪافیہ... :)
#شہید_محمدرضا_تورجےزاده♥️
📚#برشےازڪتابیازهرا
********
#شهیدانه
. ایننهایتبدبختےماست
. ڪہدرخیابانڪہراهمےرویم
. چشمدراختیارمانباشد
. ومادراختیارچشمباشیم
. یڪےازخاصیتهاےقطعےعبادتواقعے
. تسلطانسانبرشهواتشاست.
#شهیدمرتضیمطهری🕊
#کلامشهید🌱🥀
اینه نهایت بدبختی ماست💔
********
@m_kanalekomeil
#برادر_شھیدم !🌷
گاهی از آن بالا
نگاهی به ما اسیرانِ دنیا 🌍کن ؛
دیدنی شده حال خسته ی ما
و چشم های پر از حسرتمان !🌱
حسرتِ پرکشیدن تا آسمان !
#برادر_شهیدم
#شهید_حجت_الله_رحیمی✨🕊️
•••|❤️|•••
میگفت :
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون
داشته باشید..
پرسیدیم چرا؟
گفت :
اینا چشماشون معجزه میکنه!
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه
یه نگاهتون بهشون بخوره..
میگفت..
بندهها فراموش کارن..
یادشون میره یکی
اون بالا هست که همه چیزو میبینه..
ولی این شهدا انگار انعکاس ِ نگاه خدان..
انگار با نگاهشون بهت میگن..
ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب
بندازی؟
ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟
میگی جوونم؛ منم جوون بودم شهید
شدم..
بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟!
میگفت :
خیلی جاها جلوتونو میگیرن...
#شهیدسعیدکمالیکفراتی💕
|••♥️••|
#کرامات_شهداء
میدانی چرا لبخند زدم؟
بخاطر اینکه امام حسین(علیه السلام)را دیدم و به او سلام دادم و او را در آغوش گرفتم به همین دلیل لبخند زدم
#شهیدمحمدزمان_ولےپور🕊️✨
#یادش_باصلوات📿
@m_kanalekomeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌹سلام بر شهید کربلا🌹
@m_kanalekomeil
AUD-20220420-WA0085.mp3
8.21M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 کی میشود ببینمت آقای من🌱
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز چهاردهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷❤️ مناجات زیبا با امام زمان ارواحنا فداه....
استاد پناهیان
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
دعای عهد.mp3
21.59M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 کی میایی آقای من🌱
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز پانزدهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام برتو که صاحب اختیار مایی!
#امام_زمان 💫
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#سلام بر ابراهیم
ابراهیم هادی برادرم شهیدم، برایمان دعا کن، همانطور که زمان حیاتت دستگیری می کردی.
بعد از شهادتت هم ما رو پیش خدا یاد کن و دستگیرمان باش.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
چیست نام علی "علیهالسلام" که در کالبد بیجان نیز جان میدمد😍
۱۲ روز تا#عید_غدیر 💐
#یاحیدر ✨
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
40.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 سلام فرمانده در بحرین 💥
بسیار زیبا....🌷
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 *مامانا و باباهایی که میگید ما حریف بچه هامون نمیشیم* 😰
🔴 *هرچی میگیم نمازت یا حجابت گوش نمیدن*😱
🟣 *میدونید گیر کار کجاس*‼️‼️‼️🤔🤔🤔
💠کلیپ بالا رو ببینید تا متوجه بشید گیر کار کجاس😃😁😁😊
🔴 سگهای ولگرد و خطای حکمرانی
👤 #محسن_مهدیان
🔹 ظرف 2 روز دو کودک 4 و 7 ساله در دامگاه قم توسط سگ های ولگرد از بین رفتند. عمیقا خبر تلخی است.
اما خبر تلخ تر اینجاست که مسوولین محلی وقتی اقدام به جمع آوری دیرهنگام سگ ها کردند از سوی مدعیان دفاع از حقوق سگ مورد اعتراض واقع شدند. اینکه عده ای حقوق سگ های هار را دیدند و حق کودک معصوم را ندیدند معمای آزار دهنده این روزهای ماست که ریشه اش در غرب لیسی های مجازی است.
🔸 اما ماجرای غم انگیز تنها اینجا نیست. این دو خبر در کنار هم بهانه ای است برای این پرسش جدی که چرا در جمع آوری سگ های ولگرد دچار بی تصمیمی هستیم؟
✅ این بی ارادگی را کنار گزارش اخیر همشهری قرار دهید که در سال گذشته 90 درصد حیوان گزیدگی ها مربوط به سگ های ولگرد است و ایران در آسیب دیدن از سگ های هار مقام سوم را در دنیا داراست.
🔹 مساله اینجاست که مدیر ما در برآورد از واکنش افکار عمومی، دچار خطای تشخیص است و همین امر، مهمترین عامل در بی تصمیمی است. نمونه هایی از این دست بسیار است و تنها متوقف به سگ های ولگرد نیست.
🔸 مدیر در تحلیل واکنش جامعه به یک تصمیم، گرفتار رهزنی غلط انداز شبکه های اجتماعی است. اما چرا؟
1️⃣ فعالان شبکه های اجتماعی نمایی گویا از همه جامعه نیستند.
2️⃣ اینکه براورد موافق و مخالفان در شبکه های اجتماعی نیز همواره دقیق نیست.
3️⃣ مهمتر اینکه با فرض صحت، باز هم این آمار قابل اتکا نیست چرا که واکنش های طبیعی در فضای مجازی الزاما به معنای اعتقاد حقیقی افراد نیست؛ چراکه واکنش ها در شبکه های اجتماعی، واکنش های ناشی از شبکه است.
✅ با یک مثال مساله روشن می شود. اگر به همه کسانی که در دربی تهران دست به خرابکاری اتوبوس ها زدند، روز بعد بگوئید چرا اینکار را کردید حتما اظهار پشیمانی می کنند و خواهند گفت که مقهور فضای هیجانی جمع(شبکه) و دو قطبی استقلال و پرسپولیسی شدند.
🔹 اساسا واکنش ها در فضای مجازی گرفتار دوقطبی های موهوم و واکنش های نمایشی شبکه ای است. نمایش اینکه در اکثریت ایم. به همین دلیل است که به اعتقاد کارشناسان آماری، افکارسنجی در شبکه های اجتماعی تصویر دقیقی از اعتقاد مخاطبین نیست.
💢 با این توضیح گرفتار یک خطای آزاردهنده در حکمرانی هستیم. خیلی از مسوولین تصمیم درست را تشخیص می دهند اما اراده شان را مقابل تخمین های غلط شهودی از دست می دهند و جامعه را گرفتار بی تصمیمی می کنند.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 /ماها خیلی گناهکاریم
🔹️شما هم اکنون صدای شهید مهدی زینالدین را می شنوید
🌹شادی ارواح طیبه همه ی شهدا فاتحه مع الصلوات 🌹
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
من خاکِ پایِ بسیجی ها هم نیستم
ایکاش
من یک بسيجي بودم
و در سنگر نبرد
از آنان جدا نميشدم(:.
-فرمانده
(شهیدابراهیمهمت)
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
📔 #بخوانید | #کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب:شکارچی گوش برها
🔻در این کتاب سعی شده ابعاد شخصیتی سردار رشید اسلام شهید «حاج یادگار امیدی» به نقل از خانواده، دوستان و همرزمانش در قالب خاطره پیشروی علاقهمندان به تاریخ شفاهی قرار گیرد.
✍ نویسنده:محمد علی قاسمی
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
تمام مستکبران بدانند که ماتاجان در بدن داریم.
دست از اسلام و اماممان برنمی داریم. وتاظهور حضرت مهدی(عج)مبارزه می کنیم.
شهید محسن طحانی🕊
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و #سلام_فرمانده ای که شهر به شهر و کشور به کشور توسط کودکان و نوجوانان زمزمه میشود و این بار شهر الهرمل در لبنان🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
روشنگری و تبلیغ، کار انبیاست.. شما هم در حد وسع تون #روشنگری بفرمایید 🥰👇
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
یدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:
«من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو برده؟! پول داره؟! خونواده
داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد
شده باشد، سا کت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:
«مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت
ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون
ِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا
صدام
میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!» اما
ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی
خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و
این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین
خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که
مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
م خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به
لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به
عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!
چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر
با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید،
مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر
انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم
و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم
آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به
بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط برد تا ما راحتر
صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر
بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش
قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و
لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های
نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب
صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و ته دلم را میلرزاند و باز به خیال
هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی
که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو
مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان
در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پر میکرد
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وچهارم
#فصل_اول
که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده تون و
حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من
بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت
احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
«بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه
تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما
رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من
سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره
کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه
هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی
به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و
بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...» که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای
قدرتمند، کلا مش را شکستم: «روزی دست خداست!» وکلام قاطعانه ام که شاید
انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد
من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!»
شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل
آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار
میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از
میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب بر گردم تهران
ُ خب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.»
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با
لحنی ملا یم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وپنجم
#فصل_اول
هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر،
ختم جلسه اعلام شد.
* * *
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده
با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار
داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر
کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین
روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی
میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و
ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم
چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم!
تو خودت باهاش چند بار سر ِ یه سفره نشستی، یه بار د
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_شصت_ویکم*
#فصل_اول
ُ پر جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان
به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت،
آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد
کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب
اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب
میکرد!
* * *
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند
ِ گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای
آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیذام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر
شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان ها را از قبل در
سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی
سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده
بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن
«بسم الله !» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از
متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم
به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از
فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون
همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را
به زیر انداخت. حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل
چشمانش بفهمم و چه نگاه متلا طمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک
مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش
میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم
و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان
طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_ودوم
#فصل_اول
نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید: «حالت
خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم
را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو
جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتما میدونید که ما سنی هستیم من خودم
ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با
ُ هم راحتتر رندگی میکنن حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید
ولی خب
و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک
برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم،
خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان
حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خب نظر شما چیه
آقا مجید؟» بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت، با چشمانی
لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس
عمیق سا کت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
«حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به
خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد"ص" اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه
و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سنی
میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من
مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم
کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی
پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی
یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله ای
از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار
مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج
آقا! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت_وسوم
#فصل_اول
مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون
آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با
صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت
شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در
کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم
را از آرامش چشمان
┄┅══✼🥀✼══┅┄
با خــــدا قهـــــرم! 😳
🍃یک بار حرف از #نوجوان_ها و اهمیت به #نماز بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.
🏠به محض اینکه خوابم برد، در #عالم_رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، #وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
سلام علی ابراهیم بعدد علم الله
شادی روح شهدا صلوات
❤️❤️
سلام شھیدمعلم مَن🌱،
ادعایـے در تو نمیبینم و تمام هویت طُ خلاصھ شده در همین ، بـےادعایۍ!
مرا دریاب ای مَرد بۍادعا . .💔(:
#سلامعلےابراهیم