*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدوبیست_ویکم*
#فصل_اول
پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید
اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و
حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به
سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم
زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن،
میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود
خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و
زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو
چشمات میدیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای
خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و
نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی،
بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه ِ های آخر شب موجهای خلیج فارس
یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و
چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
* * *
از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز
گرم تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد
از بستر نرمش دلَ کند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد
نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم
و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
«ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.» و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه
قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت: «ببخشید بیدارت کردم.»
سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به
سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: «چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم.» و
لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_ودوم
#فصل_دوم
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که
نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده عبدالله؟» به چشمان منتظرم خیره شد و
آهسته شروع کرد: «الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو
خدا آروم باش و فقط گوش کن.» با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام
نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: «من امروز جواب
آزمایش مامانو گرفتم.» تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای
عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: «هنوز به خودش چیزی
نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم،
ُ ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...» نمیدانم
چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد
کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده
باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم
طوری پریده بود که عبداهلل را سراسیمه به آشپزخانه بر و با لیوان ابی بالای
سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب
بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم
که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر
مظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و
همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریام
میداد: «الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی.
مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه.
إنشاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...» و آنقدر گفت که سرانجام بغضم
ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به
هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه
میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وسوم
#فصل_دوم
میکرد: «الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین
فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم
تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.» با چشمانی که از شدت گریه
میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی
لبریز از بغضم به سختی بالا میآمد، ناله زدم: «عبدالله من نم
من به تلاطم افتاده بود: «مجید مامانم این
مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش
رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...» هر آنچه در این مدت
از دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و
مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست
ِ همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوههای
مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلا یه ها و
سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و
اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت
دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شده
بود، پا ک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.» و
با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سستم را از
َ ندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان
زمین ک
طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و
آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.» ولی قفلی
که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان
پف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟» با
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وششم
نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد
که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکرد و با نوایی گرم
و دلنشین دلداریام میداد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب
میشه! غصه نخور عزیز دلم!» سپس برای لحظاتی سا کت شد و بعد با لحنی
گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو
این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از
خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی...» که
صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و
ً مجید از لب تخت بلند
پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتما عبد الله بهش گفته»
شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با
قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه
خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کرد
که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن
صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید
کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به
مامان گفتی؟» عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم...»
سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: «الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...»
با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم
گذاشت. با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش
میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ
غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبداهلل را داد: «عبدالله ! به الهه رحم کن! مگه
نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟
اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!» عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی
ِگله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم
بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟» با شنیدن این
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
یتونم به مامان
بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من
دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...» و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم
را قطع کرد. من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه
میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به
نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با
دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبداهلل کردم: «عبدالله تو رو خدا برو پایین...
اگه مامان بیاد بالا ، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...» و پیش از آنکه حرفم به آخر
برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله ، احساس
کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.
حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر
میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش
مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به
سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا
نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتنا کی شده بود که حتی از به زبان
آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه
برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و
نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پا ک و زلال آیات کتاب
الهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز
خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر
نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم
گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای
کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به
یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را
به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون
همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زدهام را از زمین برداشتم و
بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده
و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید
و با صدایی لرزان پرسید: «چی شده الهه» « نفسی که در سینهام حبس شده بود،
به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو
نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟» به چشمان
وحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم
ُ
نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پر کرد سرم را به دیوار فشار میدادم و
اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم
بگو چی شده؟» هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر
میشد و اشکهایم بیتابتر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر
َ
رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قسمت میدم بگو چی
شده!» تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای
خمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار
میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم
نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادر
نشنود، زار میزدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست «الهه تورو خدا
داری دیوونهام میکنی...» بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیست_پنجم
و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: «الهه!
با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...» با کف دستم پرده
اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بریده بالا میامد پاسخ
اینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: «مامانم...رو او بلا فاصله پرسید: «مامانت
چی؟» با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم
سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...» و باز هجوم گریه گلویم را پر کرد
مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش
پُ ر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر
هیچ نمی ِ گفت با چشمانی که از بهتی غمگین خشکیده و حالا دریای درد دل
30.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اجرای زیبای سرود "سلام یا حیدر" با حضور هزاران نفر در مسجد قدمگاه امام علی در شهر بصره جنوب عراق همزمان با عید سعید غدیر خم
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه #استوری ؛ #ریلز
📝 جشن بگیرید، صله رحم کنید...
🌺 ویژهٔ #عید_غدیر
📽 #تصویری
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
14.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥نعمت بینهایت خدا
👌🏻وقتی خدا سنگ تمام میگذارد ...
استاد پناهیان
#غدیر
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🎈 #هدیه رایگان عید غدیر برای همه😊
🎊 با توجه به اهمیت جشن های عید غدیر قصد داریم به 💥 ۱۱۰ نفر 💥 از اعضای کانال، بدون قرعه کشی عیدی بدیم.😊😍
برای دریافت عیدی تبرکی از طرف شهید ابراهیم هادی هرچه زودتر وارد کانال بشید:👇👇👇
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🎈 #هدیه رایگان عید غدیر برای همه😊 🎊 با توجه به اهمیت جشن های عید غدیر قصد داریم به 💥 ۱۱۰ نفر 💥 از ا
امسال میخوایم به ۱۱۰ نفر عیدی بدیم ان شالله.
زمان دقیقش رو اعلام نمیکنیم ولی از الان تا سه روز دیگه عیدی رو تقدیم میکنیم😊🎁
بنر بالا رو منتشر کنید و دوستانتون رو به کانال دعوت کنید
👈🏼💥 توی سه روز آینده یه لینک میذاریم و شما با کلیک روی لینک میتونید عیدی خودتون رو دریافت کنید. به هر نفر دوهزار تومن تقدیم میشه🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺«مدار جاودانگی»
🔸شهید سلیمانی: هر كس به مدار مغناطيسی علیبنابیطالب(ع) نزدیکتر شد، اين مدار بر او اثر میگذارد او کمیلبنزیاد میشود، او ابوذر غفاری میشود، او سلمان پاک میشود.
🔺بهمناسبت عید سعید غدیر خم
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است
📢 اذان میگویند
التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 خروش ۲ میلیون نفری مردم مؤمن تهران در روز عید غدیر
♦️تصویری از انبوه محبّان امیرالمومنین(علیه السلام) در مهمانی ده کیلومتری پایتخت
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی💚
روز عید است همه دیدن سادات روند
ای بزرگ همه سادات کجا خیمه زدی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🌺
#عیدآسمانی غدیر✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪباد✨🌺
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید