اگر مرگ به سراغم آمد
و هنوز شما را ندیده بودم
فراموش نکنید که من خیلی
دیدنتان را آرزو می کردم
#یاایهاالعزیز💙
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#استوری
هر زمانی که در بند محبت کسی
یا چیزی گرفتار شدیم،
به خود بگوییم بهتر از این هم هست؛
این کار آنقدر ادامه دهیم
تا از خدا سر در بیاوریم..!
#حاجاسماعیلدولابی🌱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
با خدا باش از همان جایی که گمان نمیکنی روزی تو را می رساند
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌷
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#رفیقشھیدم 🌱
چهسرۍست در من نمییدانم!
سر رسیدن به ڪانالڪمیل، دیگر جانی براۍقدمهای استوارم نمیماند؛
ڪجا پا گذارموقتی تو آنجایے؟!
🌸سلام صبحتون شهدایی🌸
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
AUD-20220420-WA0085.mp3
8.21M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 نقش او در چشم ما هرروزخوشترمیشود 🌱
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز دهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🔰 #پیام_فرمانده | #غریبان_را_میشناسد
🔻امامخامنهای:
فضیلتشان گمنامی است. هنوز خیلیها نامشان را نمیدانند، و از آن عجیبتر،
بزرگی کاری که آنها کردند را نمیدانند. اما اینجا، کسی هست که ناشناختهها را
میشناسد.اینجا کسی هست که با «غریبان» غـریبی کند. و بـرای همین هـم قلوب اولیای آن سفرکردگانِ به مجلس کرامت مرتضوی و حسینی و زینبی، هوای دیدار او را میکند تا آهنگِ ارادت او کنند و هدیهی عنایت بگیرند.
۱۳۹۳/۱۱/۲۸
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
‹❤️🌹›
••
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم
از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم
••
🌹⃟ ❤️¦⇢ #شهیدانه••
❤️⃟ 🌹¦⇢ #خادم••
ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#ڪݪام_شـھید💌
همیشه میگفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ را میخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادتـــــ خودش زیباسـتـــــ ؛
زیباترین شهادتـــــ چگونه استـــــ؟!
در جوابـــــ گفتـــــ :
زیباترین شهادتـــــ این استـــــ ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)✨
#شھیدابراهیمهادے🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
08 Mostanade Soti Shonood .MP3
16.07M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه هشتم
* پاسخ به سوالات
* چرا صوت ها سانسور می شود؟
* از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟
* مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم
* نیازی به مطرح شدن نمی بینم
* همین که افرادی متنبه می شوند، برای من کافی است.
* تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ
* ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ
* تماس با برادر راوی برای اتمام حجت
* جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد
* با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است.
* یکی از کید های شیطان
* تجسم شیطان، تحت اراده خدا
* شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند.
* ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب
⏰ مدت زمان:٣٩:١٧
📆1401/03/12
#مرگ
#شیطان
#تجسم
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب صلوات فرستادن بر محمد و آل محمد
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
روز جمعه روز صلوات برمحمد وآل محمد
◽️نیت کن برای فرج امام زمان"عج" شفای همه مریض ها و طلب حاجت #صلواتی بفرست.🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
📌 وصلِ شما، نسلِ شما، نور
🔸 آسمانیان، همه دعوت بودند. جبرئیل، خطبه میخواند. فرشتگان، گُل میریختند.
ستارهها نُقل میپاشیدند و لبخندِ شکرریز علی بر دلِ پاک فاطمه، نقشی از محبت مینشاند.
از این شادی و شور، تمام عالم به وجد آمده بود.
🔹 وقتی خداوند، شادباش این مهمانی را در طبقی از نور بر دامانِ جبرئیل انداخت، فرشتگان، غرق سرور شدند و یکصدا زمزمه کردند: «وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا...»
دلم، حرفهای رمزآلود میان خدا و ملائک را، اینگونه تعبیر کرد که خداوند، نور هدایتش را با نام زیبای علی آغاز کرده است و با ولایتِ میوهٔ جانش، «مهدی»، تمام میکند.
🌺 سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه مبارک باد.
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_سی_وششم*
*#فصل_اول*
برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا
برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم
شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته
پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.» از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: «پس من برم،
خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و
سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاق
بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش
مادر رفتم. مادر با دیدن چهرهی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی
به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام
مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک
کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز
غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر
چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!» لعیا چاقو را روی تخته رها کرد
و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی
خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلا تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه
جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟»
از اینهمه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به
کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه
که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الان نمیخواد
بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی
میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه
مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم،
باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_هفتم
#فصل_اول
قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو
به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک
همه جا را شبیه سراب می ِ دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه
میکردم انچنان دلم در هوای مناجات با َخدا پرمیکردم که حضورش را در برابرم
احساس میکردم و می ِ دانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حال
شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد،
در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی نهایتش بخواهم تا دیگر خواستگاری در
خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که
احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی
شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش
میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه
مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درگوشی که در مورد خواستگار
امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی
به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق
پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها،
سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را
آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره
جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به در اتاق زد نگاه ها
به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد
بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: «چی شده؟» عبدالله
همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: «آقا مجیده!
آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.» که مادر با ناراحتی سؤال کرد:
«اونوقت تو بنده خدارو دم ِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟» مادر از جا بلند شدعبدالله دست
از جستجو برداشت و متعجب پرسید: »خب چی کار کنم؟»
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_هشتم
#فصل_اول
و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:
«بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد
تو!» عبدالله که تازه متوجه شده بود،
کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم،
دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم،
در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت گریه های ساعتی پیش
ُ کرده ام، به سرخی میزد.
ِ پژمرده شده بود و سفیدی چشمان پف
دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده
به اتاق باز میگشتم. چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد
که محمد خندید و گفت: «فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!» و حرفش تمام نشده
بود که بالاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام
کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: «شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی
شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...» که مادر با مهربانی به میان حرفش
آمد: «حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل
پسرم میمونی.» در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با
گفتن «خیلی ممنونم!» سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش
باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای
عادلی داد و گفت: «شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.»
لبخندی زد و جواب داد: »اختیار دارید حاج خانم! اتفاقا غذا های بندر خیلی
خوشمزهاس!» محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: «با ترشی بخور،
خوشمزه ترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: «حالا خودت
یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟» از این سؤال محمد، خندید و گفت: «هنوز
نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با
شیطنت جواب داد: «باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت
یاد میده!» و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و
پرسید: «وضع کار چطوره آقا مجید؟» و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_نهم
#فصل_اول
که پدر دوباره پرسید: «از حقوقت راضی هستی؟» لحظه ای مکث کرد و سپس
با صدایی آ کنده از رضایت پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو
میده حاج آقا.» که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد
کرد: «محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه
همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!» محمد لقمهاش را قورت داد و
متعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم پاسخ داد: «همین لقمه ای که عیال
بنده گرفته بود!» زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره
هالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خرده های غذا را
از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: «من
چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.» محمد که به کلی گیج شده بود،
پرسید: «قضیه چیه؟» ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پا ک کرد و با خونسردی
جواب داد: «هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری
الهه.» جملها ی که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و
ُ ِ رد و دیدم نگاه او هم به استقبال
نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه
آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید
چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش
به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی
که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری
میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی
جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا
و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای
احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه
صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: «کی؟ همون پسر قد بلنده که
پژو داره؟» و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه بابا،
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهلم
#فصل_اول
اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا
درست نیس!» مادر با نگرانی پرسید: «مگه رفتارش چطوریه محمد؟» که عبدالله
به میان بحث آمد و گفت: «تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!» از اینکه در مقابل یک
مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته
و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این
ب
حث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین سا کت و سنگین سر به زیر
انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این
حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله برای حرف زدن را گرفت
«: راست میگه. وحالا شام بخوریم برای حرف زدن
وقت زیاده!» به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر
تشکر کرد: «حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!» ولی اثری از
شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن «نوش جان پسرم!»
جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: «شرمنده عبدالله جان! اگه
زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟» و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر
تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن،
ِ به پاسخی کوتاه اکتفا کرد پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از
عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد
از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد،
شروع کرد: «من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای
پارک ماشین دعوامون شد!» و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: «راست میگه کلی فحش بار
ِ محمد کرد!» سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:
«نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم،
کلی به محمد بد و بیراه گفت.» پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت
و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تمام
وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
°•🪷✨
ـ
ـ
احمد اخلاق عجیبی داشت؛
از احوال سربازها میپرسید،
ازجای خوابشان ، ازخوراکشان...
این اخلاق مال حالا نیست؛
توی جبهه هم همینطور بود...
اعتقاد داشت هر که در خط جبهه جلوتر باشـد،
غذایش باید بهتر از کسی باشد که عقب تر است.
سنگر مستحکم مال خط مقدم بود،
نه مال پشت جبهه..!
*#کمیباشهداء 🕊*
*#شهید_احمدکاظمی♥️*
°•🪷✨
✨﷽✨
از بس حضرت زهرایے بود
در عملیات خیبـر
اسم گردانش را عوض کرد
گذاشت " یازهرا (سلام الله علیها) ”
در والفجر۸ شهیـد که شد
ایّام فاطمیـه بود ...
ترکش خورده بود بہ پهلویش ...
*#شهید_سیدکمال_فاضلی✨🕊️*
#شهادت_بهمن۶۴
°•🪷✨
*#شهیدانہ*✨
*ڪنارشایستادهبودم شنیدم که میگف،*
*‹صلےاللهعلیڪیاصاحب الزمان›*
*بهشگفتم:*
*چراالانبهامامزمانسلام دادی؟*
*گفت:شایداینوزشبادو ونسیم،سلاممنو*
*بهامامزمانمبرساند!.*.🍃
*#شهیدابومهدیالمهندس*✨🕊️♥️
°•🪷✨
🌷تقريباً مهمات ما تمام شده بود، ابراهيم بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برايشان صحبت كرد، بچه ها غصه نخوريد حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) می آيد و به ما سر ميزند... بغض بچه ها ترکيد، صدای هق هق شان هم هی کانال را پر کرده بود، به پهنای صورت اشک می ريختند.
ابراهيم ادامه داد غصه نخوريد، اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نمی گذارد!....
*شهید ابراهیم هادی🕊️✨*
°•🪷✨
🕊️🌿
🌹می گفت: آدمی که ساکن نجف شده نمی تواند جای دیگری برود.شما نمی دانید زندگی در کنار مولا چه لذتی دارد.
شیخ هادی به مدت سه سال جهت ادامه ی تحصیلات حوزوی در شهر نجف اشرف سکونت داشت. از زمانی که ساکن نجف شد، به اعمال و رفتارش خیلی دقت می کرد.
مراقب بود که کارهای مکروه انجام ندهد.
🌹هادی آن قدر زندگی در نجف را دوست داشت که می گفت: بیایید همه برویم آنجا زندگی کنیم. آنجا به آدم آرامش واقعی می دهد. می گفت قلب آدم در نجف یک جور دیگر می شود.
*"شهید محمدهادی ذوالفقاری"🌷*
*#با_شهداء_گم_نمی_شویم*
🕊️🌺
*شهیدی_که_یک_تنه_ جلوی_۴۰_داعشی_ایستاد😳*
🔴«اگر #شهید_عبدالکریم.پرهیزگار نبود، جاده #بوکمال به دست #داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط میکرد.💢
⚠️‼️او به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود. به سوی او حمله میکنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد.
شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچگاه دومین پسرش را ندید.»😞
شادی روح این شیر مرد و همهی شهداء صلوات... اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌹♥️
*🦋أللَّہُم•عـجِّڸْ•لِوَلیِڪَ•ألْفَـرَجـ🦋*
🌿🌹
#عشقعلوے💚#حُبِّفاطمے🕊
عشق خوب اسٺ! اگر خدایۍ باشد...
.
﴿سالروزازدواج حضرت علے علیہالسّلام و🌸
حضرت فاطمہ الزهرا سلاماللهعلیھٰا مبارڪْ﴾
.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ *برکت از زندگی تون میره*‼️‼️😱
🔴" *دیدید وقتامون بی برکت شده*⁉️"😔
🔹برکت به مقدار نیست 😳
🟣کلیپ را ببین تا متوجه چگونگی سرازیری برکت بشی🤔🧐
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
⬇️ختم سوره جمعه به تاسی از سنت حسنه شهید کاظمی در ادامه...
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
⬇️ختم سوره جمعه به تاسی از سنت حسنه شهید کاظمی در ادامه... سرباز #امام_زمان مثل #حاج_قاسم مثل#ابرا
ختم سوره جمعه همراه با خانواده به تأسی از سنت حسنه شهید کاظمی🔻
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ ﴿١﴾
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الأمِّیِّینَ رَسُولا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ ﴿٢﴾
وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿٣﴾
ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ ﴿٤﴾
مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ﴿٥﴾
قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٦﴾
وَلا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ ﴿٧﴾
قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٨﴾
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٩﴾
فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِی الأرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٠﴾
وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ ﴿١١﴾
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_سی_ویکم*
*#فصل_اول*
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان!
زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با
لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید
و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت
ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت
کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار
پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته
که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست
از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.» پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم
سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:
«کدوم همسایه تون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.»
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم
باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من
رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد
زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه
چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای
داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ
و غضب هایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها
خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پر از
نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به
محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه
دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_ودوم
چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود
برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با
دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ
داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو
شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد،
میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.» باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر
لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام
آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه
وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در
اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور
ِ حیاط بلند شد.
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای در امد
حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش
دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را
کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.» از
چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای
ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی
کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که
ِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار
شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با
چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با
خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه.
هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو
را دم میکرد، پاسخ داد : «خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث
خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.»
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
* * *
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_وسوم
#فصل_اول
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم
رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده
بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام
خوانده بود که خواستگارم را نپسند
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯
سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم
پا ک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم،
نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش
میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو
رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف
میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم
دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الان
عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری
ُ بتو هم یه کم راحتتر بگیر!یه کم»
سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خب
بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا
رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این
بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!» سرم را پایین انداختم و او با
لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن
بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از
خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید
شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت
مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که
برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.»
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
╰━━⊰❀💛❀⊱━━╯
یده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان
روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به
سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی
شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
«نه!» از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چش بود؟»
بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که
هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم وپر شیطنت گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد»
ُ به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی جواب
عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم،
ُ با نگاهی پر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟»
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش
میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خب به من بگو مشکلش چی بود که خوشت
نیومده؟» من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد
چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر
کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام ماردرانه پر مهرش را
ُ با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کی میخواد فکر کنه؟!!
تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل
چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود
تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!»
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که
پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه
نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_وچهارم
#فصل_اول
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم،
پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به
مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم
جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید!
ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.» سپس صدایش را اهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد
ُ «خب اینم دختره دوست داره یخورده
ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست
باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه
بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:
«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان!
دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،
میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.» مادر که خیالش
از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
«َ قربونت برم چشم ! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!»
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به
محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه
به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته
زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای
تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا
بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیش میگوید علاقه ای ندارم که در
ِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را
ِ در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از
محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین
ُ بالا میآمد،
لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بند امده
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سی_وپنجم
#فصل_اول
ِ با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رونمیخوام اصلا
ً من نمیخوام ازدواج کنم!
ً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلا
نمیخوام!»
عبدالاه نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه
جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته
شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش
غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که
تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد
کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!» با