🌹بارها شنیده بودم که ابراهیم از این حرف که برخی می گفتند فقط می رویم جبهه برای شهید شدن اصلا خوشش نمی آمد.
📢به دوستانش میگفت: همیشه بگید تا لحظه آخر تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم. اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید میشویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم.🌷
📢نقل از: خواهر شهید.
سلام بر ابراهیم
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
شهید ابراهیم هادی:
📖 مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند .
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند....
📚 سلام بر ابراهیم
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزندان شهدا و رهبری ❤️
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_چهل_وششم*
#فصل_اول
و مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد.
حالا با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و
دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر
کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی
چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام
کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با
تعجب پرسید: «عبداهلل هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهرهای خندان از در وارد
شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی
انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو
حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم
بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت
سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.»
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون
داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش»
ُ و مادر با گفتن «خب به سلامتی» نشان داد دل مهربانش از
شادی او، به شادی نشسته است.
ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درو خوش و بش
ِ میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به
عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟» و عبدالله با گفتن
«نمیدونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالاخره زبان گشود:
«زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن،
چند شب دیگه دعوتشون میکردم که لاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم
زود برگردن...» هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن
همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب
همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_وهفتم
#فصل_اول
از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب
زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» میدانستم این تلفن نه
به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان
مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطع
کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟»
که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو
برم بخرم.» و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر
ِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد،
به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه
چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی
سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم
و به مادر گفتم : «میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت
انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم
تو و عبدالله برید، هر چی لازم میدونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در
آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و
گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه
شون به عموش یا زن عموش میگم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش به خنده افتاد و با گفتن «
از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به
بهانهای شیطنتآمیزی توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای
صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای
نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستم
بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه
باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار
نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه
بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_وهشتم
#فصل_اول
دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار
بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبداللا
همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
«نکنه ما این همه خرید کنیم، بع
د اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید
برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم باید بیایید»
از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با
گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و
دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت
منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب
نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم
اگه اجازه میدید
این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اورده
یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به
حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب
داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی
شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز
ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم.
ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی.
باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتما
سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه
میخوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش
گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه
کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.
عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته
بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!»
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور
زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_چهل_ونهم
#فصل_اول
کمی سخت بود. بالاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبد الله که انگار رد
ّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه
کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه
همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضیام
که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: »آقا! قربون دستت! یه دو کیلو
هم کیوی بده.» هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی
بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو
هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به
سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم
خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ
میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله
پرسید: «دیگه دنبال چی میگردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون
خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم
خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش
قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل
تازه خیلی قشنگتر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار
راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال
شد و در جواب گلایه های شیطنتآمیز عبدالله با گفتن «کار خوبی کردی مادر
جون!» از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من گفت «حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر
ِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج
و مخارجت میشکنه!» که به جای من، مادر پاسخش را داد: «مهمون حبیب
خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!» عبدالله تن خستهاش
را روی مبل رها کرد و پرسید: «حالا دعوتشون کردی مامان؟» مادر در حالی که
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه
#فصل_اول
برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: «آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول
نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم
گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری
که گفتم بنده خدا قبول کرد.» گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به
همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میداد
ً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پردههای
زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نما
ز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز
پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های طلایی رنگ ساعت دیواری
اتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق
ِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان
پیچیده بود که کسی با سر انگشت به در
با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه
ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و
از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند
سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهار
شانهای که «عمو جواد» صدایش میکرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در
عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من
و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو
جواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: «خوش به حال
مجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!» پدر هم با نگاهی به آقای عادلی،
پاسخ محبت عمویش را داد: «خوبی از خودشه!» سپس سر صحبت را مریم خانم
به دست گرفت و گفت: «ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم.
هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!» که مادر هم
خندید و گفت: «آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما
تعریف میکنه!» چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
🔴 #پوستر | ۱۲ تیر ماه ۱۳۶۷
🔻حمله آمریکای گرگ صفت به هواپیمای ایرباس پرواز شماره ۶۵۵ هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بر فراز آبهای خلیج فارس و پرپر شدن ۲۹۰ مسافر بیگناه آن، جنایتی است که هرگز از ذهن ها پاک نخواهد شد.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
👆 دوستانتون رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴همسر شهید حججی:
ما همسران شهدا به خاطر زخم زبان های مردم هر روز شهید میشویم...💔
🌹#شهید_حججی
#دلتنگی_شهدا
🌹🍃🌹🍃
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری ؛ #ریلز
📝 امام کیست؟
🪧 روزشمار #عید_غدیر ؛ پانزده روز تا جشن بزرگ ولایت #امام_علی ❤️
📽 #تصویری
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
شهید ابراهیم هادی:
📖 مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند .
دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست #امام_حسین ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند....
📚 سلام بر ابراهیم
🍃🌷🍃
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است
📢 اذان میگویند
التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠: مقام معظم رهبری
ان تنصرواالله بنصرکم 😌💚
خیلی زیبا و دلگرم کننده 💯
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بدن خودمه،
💠 لباس خودمه،
💠 اختیارش رو دارم.
🔰 جواب منطقی استاد رحیم پور ازغدی به این جمله
#حجاب
#عفاف
#حقوق_جامعه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
Panahian-Clip-AdamKhoobHayiKeBaSadamMahshoorMishavand- 64k(1).mp3
1.86M
❇️🔶 مراقب باش علت خوبی هات ضعف نباشه....
استاد پناهیان
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
❇️🔶 مراقب باش علت خوبی هات ضعف نباشه.... استاد پناهیان سرباز #امام_زمان مثل #حاج_قاسم مثل#ابراهیم
چقدر این کلیپ عمیق و دقیق و زیبا و کاربردیه....
و چقدر ما محتاجیم به اصلاح نفس....🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🔹آدما با چی حالشون خوب میشه؟
استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💢انتشار برای نخستین بار
👈تصاویری از رشادتهای شهید محمد اسدی ، رضا سنجرانی ، مرتضی عطائی، محمد جاودانی ، مصطفی عارفی کنار بچه های فاطمیون
🌷 #شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات🌷
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_بخیر ♥️
.
🍃چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب،
بدون اینڪه خودت بفهمی...
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت روتغییر میدن...
اون وقته ڪه میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
بافرستادن بنده هاش داده...❤️
#مثل_ابراهیم_هادی ❤️
#سلام_فرمانده
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
سلام به دوستان امروز هم به مدد شهدا کارمون رو شروع میکنیم🤲🏻
🌸قرار اول هرصبح🌸
گفت: عاشقی راچگونه یاد گرفته ای؟
گفتم: از آن شهید_گمنامی که معشوق را حتی به قیمت از دست دادن هویتش، خریدار بود
🌷شهید ابراهیم هادی پرستوی گمنام کمیل🌷
❤سلام بر پهلوان بی مزار❤️
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#زیارتشهداء
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهْ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهْ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلّیّ الوَلِی النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـی عَبدِ اللہِ،
بِاَبـی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌷
❤️شهادت عشق است و زیبا...
اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک تحت رایه نبیک و علی ایدی اشدالناس قساوه.
آمین یا ربالعالمین
✨﷽
❣سلام_امام_زمانم ❣
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
از سختی تمامی دوران دلم گرفت
از این همه گناه فراوان دلم گرفت
از این همه دورویی وبی مهری و نفاق
از قحطی نبودن ایمان دلم گرفت
نوری که بی توجلوه کند تارمیشود
حتی بهشت بی تو همان نار میشود
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_پنجاه_ویکم*
*#فصل_اول*
... عموجواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم
گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که
به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شده
بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند،
جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و
سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش
هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای
دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانواده ای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و
حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بیآنکه
ذره ای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی
پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانوادهاند!
* * *
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را
ِ گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح،مژده اغاز یه روز
ِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی به
صورتم دست میکشید،
ِ
دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سر
ِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش
من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی
نشسته بود و میان ُ مشتی تکه پارچههای سفید، حاشیه ملحفهها را با ظرافتی
هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه
صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من
تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه
دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لاقل
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_ودوم
#فصل_اول
صبح بخوابی.» از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم
که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و
صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطیاش
را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال
پروندههاش میگشت.» کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید،
پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره
کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده.
گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم
کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله
صبح نون گرفته تو سفره اس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه
رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
ِ اتاق زد.
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به در زد
به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سر
کیه؟» و بیآنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه
شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی
خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط
خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سر صبحی مزاحمتون شدم»
و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان
چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و
ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وسوم
#فصل_اول
گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارت دارم» با شنیدن این جمله کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز
گذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم
به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر
صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بند
جازه بدید با باباش هم صحبت کنم.» مریم خانم که با شنیدن این
جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش
میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون
جواب میگیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر
کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید
مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختر شما کرده خانمی و
اصلا
نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که
البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم
میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از
جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : «خوبی
و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
«چیزی هم که نخوردید! لاقل میموندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست
به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب
زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
«إنشاءالله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!» و با بدرقه گرم
مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم.
مادر با گامهایی کند وسنگین بازگشت و مثل من سر جایش نشست برای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ر
عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس گفت «حتما
ً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:
ُ «خب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر عمو مثل برادر بزرگترش بود. حالا روی همون احساس که مجید
به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.» از انتظار شنیدن
چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او
همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید ولی
ُ خب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل
اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را
َ
دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پر پر میزد
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام
حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری
کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم
گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه های
دیدار او شبیه کتابیُ پر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از
خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما
اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با
مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم
گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم!
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_وچهارم
#فصل_اول
البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خب
اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید
و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه
که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد
زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات
ً تأثیری نداره!واقعا با
ِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره»
مادر با
چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما
ِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به
نگاه من زیر
نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه
پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم بخصوص دختر نازنین تون که دل منو
بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز
ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای
پسر خودم خواستگاری میکردم!» از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان
ُ پر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی
ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خب شاید فکر کنید من فامیلش
هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین
باشین. شاید سا کت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خب از یه سالگی
پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ،
تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز
عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و
نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرام خدا
ِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به
نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این
چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاه_پنجم
#فصل_اول
شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی
تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار
میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم
با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون
پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته ولی
ُ خب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت
میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا
روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من
غافلگیر شدم. ا
¦↬📞،📄
حاجقاسم یہ جاییمیگن:
حتےاگہیہدرصد،احتماݪ بدےڪہ:
یہنفریہࢪوزےبرگردھ وتوبہڪنہ
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے! :)
📄📞¦↫ #حاج_قاسم-_✨
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝