eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
543 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
833 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🕊🌷🕊 شهادت لباس تک‌ سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز د
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 .... 🌷یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم. شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم. 🌷....شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد.» آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تک‌ سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می‌ کنی، مطمئن باش!» 🌷من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز می‌ کنم؟» شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کوله‌ ات چیزهایی دارى.» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کوله‌ ات چیزهای دیگری هم هست که نمی‌ دانم چیست، هر وقت کوله ‌‌ات سبک شد، پرواز خواهی كرد.» 🌷....مدتی پس از این گفتگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد. البته من هم منتظرم ببینم کی کوله‌ ام سبک می‌ شود. راوى: رضا برجی مستندساز و از همراهان شهید آوینی 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
! 🌷شهيد حمزه خسروى، فرمانده يكى از گروهان هاى لشكر المهدى (عج) بود. روزى پس از نماز صبح، رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد: حاج آقا! اگر كسى خواب امام على عليه السلام را ببيند، چه تعبيرى دارد؟ 🌷....روحانى در پاسخ گفت: بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده. شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت. اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با فرق شكافته به ديدار مولايش شتافت؛ خوابش تعبير شد....!! 🍃🌹 @mabareshohada
🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم. 🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو.😭😭😭 📚 کتاب شهید گمنام @mabareshohada
#بزرگترين_گناه_شهيد_تورجى_زاده....!! 🌷محمدرضا كه از جبهه می اومد و واسه چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. مى ديدم نماز شب می خونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری مى كنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. 🌷یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می كنى؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که این همه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی تونيم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره.... راوی: خواهر شهید محمدرضا تورجی زاده 🌹 #سالگرد_ولادت #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#كجا_با_اين_عجله 🌷 گفت: من تندتر می رم، شما پشت سرم بیاین. تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلانِ غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون. داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم. گفت: کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم. 🌷خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهندس مهدى باكرى #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات #نماز_جماعت #نماز_اول_وقت ┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
١٢_ساله 🌷یکی از خاطره‌ هایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور می‌ کنم به حضور پنهانی نوجوانی ١٢ ساله در جبهه بازمی‌ گردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود، اما چون اندامش کوچک بود، خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود. 🌷او به خواست خودش سلاح‌ های سنگین را جابجا می‌ کرد. در یکی از درگیری‌ ها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود ٣٠ روز طول کشید تا خوب شود. 🌷اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت‌ مجروحان دیگر می‌ رفت و به آنها رسیدگی می‌ کرد. برخی از مجروحان از این که یک پرستار زن جراحت آنها را پانسمان کند ناراحت می‌ شدند بنابراین از ما می‌ خواستند که آن نوجوان زخم‌ هایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود. 🌷....پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا اینکه در پایان جنگ خبر دادند که شهید شده است. راوى: دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده ‌ای که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبت‌ های ویژه پزشکی حضور داشته است. 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🌷🕊 #شجاعت_داش_ابرام ‼️ 🌷قبل از علمیات مطلع الفجر بود، مسئولين سپاه و ارتش جمع شدند من و ابراهیم هم در جلسه بودیم و تعدادی از بچه ها هم در بیرون چادر مشغول آموزش بودند. همه مشغول صحبت کردن بودند که ناگهان از پنچره نارنجکی پرت شد وسط چادر! 🌷همه ی ما به یک طرف فرار کردیم و ترسیده بودیم و چشمانمان را بسته بودیم، بعد از چند ثانیه دیديم خبری نشد و دیدیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! همه ی افراد ترسیده بودند اما ابراهیم....! 🌷مسئول آموزش امد و گفت: نارنجک مشقی بود. شرمنده اشتباه شد که افتاد در چادر شما!!! گویی این نارنجک آمد تا شجاعت داش ابرام را به ما نشان دهد.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد ابراهيم هادى #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
نـگاه هایتان گاهی نگران است گاهی ناراحت شاید هم دلگیر اما هر چه هست هیچگاه سایه چشمهایتان را از سرمان برندارید نگاهمان کنید @mabareshohada
....!! 🌷محمدرضا كه از جبهه می اومد و واسه چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. مى ديدم نماز شب می خونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری مى كنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. 🌷یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می كنى؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که این همه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی تونيم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره.... راوی: خواهر شهید 🌹 شهيد محمدرضا تورجی زاده 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
『بِــ ربّ الشهداء❤️ـــسمِ والصدیقین』 🕊 ✍️درد و رنج اذیتش میڪرد، هرگز بـی تفاوت نبـود همیشہ در حال جهیـزیه دادن به یڪ خانواده بود مخصوصاً دخــتران شــہــدا...🥀 به فقرا و مستمندان میـرسید، به ساخت مسجد ڪمڪ میـڪرد، برای بچہ های بی سرپرست مڪانی رو درست ڪرده بود ڪه مدتہا بعد از شـہادتش، ڪسی خبر نداشت... ولی همین ڪه انقلاب شد مغازه اش را ڪرد تعاونی وحــدت اسـلامی از جیبش می‌گـذاشت تا اجناس ارزانتـر بہ دسـت مردم برسد... 🌸شـہیـد ســید مجتـبی هـاشـمی🌸 🌹 -------------------------- ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
.... 🌹شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است: 🌷منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست.برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش ریختم و برگشتم. نخورد. 🌷یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پريد و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست. 🌷پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثیهای ملعون، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند. 🌹 ‌ ‌@mabareshohada
🌷 ؛ ! 🕊 🌷دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش می گفتم که برگشت و گفت: ببخشید، حمام کجاست؟ گفتم: حمام را می خواهی چکار؟ گفت: می خواهم غسل شهادت کنم. 🌷با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می خوای بری. باشه! آن گوشه را می بینی آنجا حمام صحرایی است. بعدش دوباره بیا اینجا. 🌷....دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد.... : حاج حسین یکتا 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚 @mabareshohada
! 🌷توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. 🌹خاطره اى به ياد ابراهیم هادی ╭┅──────────••• وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @mabareshohada