eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
922 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🍃🌹🍃❄️ ما از روزی شروع میشه ڪه دیده_بانی را رها کنیم اگـر دیده بانـی را رهـا نکنیم ؛ اینقدر نمیشویم رها از معنویت رها از اخلاص رها از تزکیه دیده بان دلمون باشیم 🍃🌺 @mabareshohada 🍃🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 2️⃣2️⃣ #قسمت_بیست_و_دوم 🌿امام‌صادق علیه السلام در كتاب «مصبا
🌿🔸🌿🔸🌿 💠 روزه؛ دريچه‌اي به عالَم معنا 3️⃣2️⃣ 💢پس به‌همين جهت است كه گفته شده: « زيركان در دين و دنيا سودمندتر از گرسنگي نديده‌اند» و داريم كه: « در قيامت عملي ديده نشود فاضل‌‌‌تر از ترك غذاي اضافي.» چنانچه سيره پيامبر و ائمه علیهم السلام را ملاحظه كنيد متوجه مي‌شويد كه آن عزيزان، زمينه نخوردن‌ها را براي خودشان بيشتر فراهم مي‌كردند و نه زمينه خوردن‌ها را. 🌿عرض شد كه از پيامبرخدا صلی الله علیه و آله و سلم داريم كه هيچ ظرف پُري براي آدم مثل شكم پر، مضر و پر شرّ نيست. «مَا مَلَأُ آدَميُّ وِعَاءً شَرّاً مِنْ بَطْنِه» چون شكم پر، روح را از جهت صلاح به‌‌جهت فساد سوق مي‌دهد و انسان ديگر مصالح خود را گم مي‌كند. ✨اصلاً وقتي نور ايمان بر جان تابيد و انسان از ايمان حرارت گرفت ديگر دوست ندارد از پر خوري لذت بگيرد، روح مؤمن زير بار نمي‌رود كه چون غافلان، سفره دل را در اختيار هوس بگذارد تا هرقدر خواست در آن بريزد. 🔹در روايت از رسول‌خدا صلی الله علیه و آله و سلم داريم كه يكي از نشانه‌هاي مؤمن و منافق همين است كه منافق جرأتِ بسيار خوردن دارد و مؤمن نه. 💢پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «اَدِيمُوا قَرْعَ بابِ الْجَنَّةِ يَفْتَحْ لَكُمْ» يعني پيوسته در بهشت را بكوبيد تا براي شما باز شود. ‌«قُلْتُ: وَ كَيْفَ نُديمُ قَرْعَ بابِ الْجَنَّة؟» پرسيدم: چگونه درِ بهشت را بكوبيم؟ «قالَ: بِالْجُوعِ وَ الظَّمَإِ»: حضرت فرمودند: با گرسنگي و تشنگي. چون وقتي براي رضاي هوس، غذا و نوشيدني نخورد، روح را از زمين و زميني‌بودن آزاد مي‌كند و جهت الهي خود را باز مي‌يابد. 🌿فرمود: ترك نكرد بنده خوردن لقمه‌اي كه اشتهاي خوردنش را دارد، مگر اين‌كه براي او درجه‌اي در بهشت است. «وَ مَا تَرَكَ عَبْدٌ اَكْلَةً يَشْتَهيها اِلاّ كانَتْ لَهُ دَرَجَةٌ فِي الْجَنَّةِ.» 🔻داريم كه لقمان به پسرش نصيحت كرد كه: « اي پسرم، هر گاه كه معده‌ات پر شد، فكرت به‌ خواب مي‌رود و حكمتت گنگ مي‌‌‌شود، و اعضايت از توانايي براي عبادت باز مي‌ايستد». «يا بُنَيَّ اِذَا اِمْتَلَأتِ‌الْمِعْدَةُ، نامَتِ الفِكْرَةُ وَ خَرَسَتِ الْحِكْمَةُ وَ قَعَدَتِ الاَعْضاءُ عـنِ العِبادَةِ.» 🔹به‌هر صورت ما نمي‌خواهيم بيش از اين وقت عزيزان گرفته شود، ولي لازم است به كتاب‌‌‌‌هاي اخلاق در مورد روزه و جوع، رجوع كنيد و با مراجعه دائمي به‌ آنها روزبه‌روز اراده خود را در توجه به روزه، تقويت كنيد و نگذاريد روزه از دستتان برود و از آن نتايج بلندي كه مي‌توانيد به‌دست آوريد خود را محروم كنيد، زيرا رهايي از خود، كه حاصل روزه است چيز كمي نيست كه بتوانيد به آن نظر نداشته باشيد، بايد از دست خود آزاد شده و اگر از دست خود آزاد شديد، عيدِ آزادي از دست خود، يعني عيد فطر بر شما مبارك باد. 💢اميدواريم اين سرور و شاديِ از خود وارستن، به آن انتهايِ وارستگي برسد و در اين ماه به موفقيت كامل دست بيابيد. إن‌شاء‌الله ✨اَلّلهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الصّائِمِينَ لَكَ ✨اَلّلهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الْقَائِمِينَ لَكَ ▫️خدايا! در شب‌هاي قدر آنچه به اوليائت مرحمت مي‌فرمايي به فضل و كرمت از ما دريغ مدار. ▫️خدايا! قلب امام زمان عزيز(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را از ما راضي و خشنود بگردان. ▫️خدايا! فرج پُربركتش را تسريع بفرما. ▫️خدايا! در شب‌هاي پربركت اين ماه، ما را موفق به «قيام» و «ذكر» و «قرائت» بگردان. ▫️خدايا! شيطانِ بسته را بر قلب ما باز مگردان و بهشت باز شده را مبند. «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته» 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💞🍃💞🍃💞🍃💞 🔴 داستان واقعی از عنایت 👇👇👇 قسمت دوم 💜کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم. 💖نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟ 💜من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: بله چرا که نه !😍 💚خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد. 💖گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! 💚مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. 💛گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. 💖عروسی ما شب ولادت سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. 💖شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.😍 💚بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم: ❣️سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من❣️ من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم👌👌👌 💖آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. 💚اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم😔 ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. 💚گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی⁉️لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! 💜وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: 💚محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! 💖صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! 💛رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده⁉️ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! وقتی رسیدم خونه همسرم گفت بانوی مجلله ایی به خوابم اومد ند 💜فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست⁉️ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. ❤️آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: 💖بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. 💚از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. 📕بر گرفته از کتاب 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
✫⇠ ✫⇠ دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود، چند نفر آمدند و صمدم را بردند، صمدی که عاشقش بودم، او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم، آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد، قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد، احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا، پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش، باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند، دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند، وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند، از خاطراتشان با صمد می گفتند، هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم، باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند، دلم می خواست زودتر همه بروند، خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها، مهدی را بغل کنم، زهرا را ببوسم، موهای خدیجه را ببافم، معصومه را روی پاهایم بنشانم، در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم، آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند، تنها شدم، تنها ماندم، تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه، می دیدمش، بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند، پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند، بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید، با هم مهربان باشید، مواظب مامان باشید، خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش! بچه ها را زودتر بزرگ کن،سر و سامان بده، زود باش، چقدر طولش می دهی، باید زودتر از اینجا برویم، زود باش، فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم، زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام، منتظر توام، ببین بچه ها بزرگ شده اند، دستت را به من بده، بچه ها راهشان را بلدند، بیا جلوتر، دستت را بگذار توی دستم، تنهایی دیگر بس است، بقیه راه را باید با هم برویم...» در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شادی روح شهید بزرگوار صلوات🙏 📚
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می آید . هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر می‌کند . مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _آبرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم آمد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖آمده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. آبرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می‌آمد و راهنمایی می‌کرد 👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان می‌ گذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چیم هست⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب آبداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار می‌رویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت می‌مانیم . بچه ها جلوتر از من می‌روند . اول سر مزار میروم تا کمی آرام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝 🌹🍃🌹🍃