❣﷽❣
#رمان 📚
#اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر(شهلا غیاثوند)
#قسمت_مقدمه ⏬⏬
📖برگریزان پائیز🍂 سال ۱۳۳۹ در روز یکم #آذرماه میزبان قدوم کودکی مهربان و صمیمی در شهر تبریز شد پدر نامش را #ایوب نهاد تا اسوه ی صبر و استقامت باشد او تحصیلاتش را تا اخذ مدرک فوق دیپلم تربیت معلم ادامه داد سپس به استخدام آموزش و پرورش درآمد او بعد از پیروزی انقلاب✌️ به یاری برادران غیورش در جهادسازندگی پیوست تا اینکه وزارت آموزش و پرورش از ایشان خواست به محل خدمت خود بازگردد. ایوب در #آذرماه سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و بار دیگر در دانشگاه تهران در رشته مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد📚 و توانست مدرک کارشناسی را دریافت نماید.
📖بلندی اولین بار در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۵۹📆 قدم بر خاک سرخ #جبهه نهاد و در عرصههای جانبازی و نبرد بارها مجروح گشت به طوریکه در جای جای بدنش قطعهای از ترکشهای💥 سربی جنگ بود در عملیات #فتحالمبین به عنوان مسئول محور به خدمت پرداخت او بعد از چهار مرتبه مجروحیت در تاریخ ۳۱/۱/۱۳۶۷ در شلمچه به علت پخش گازهای شیمیایی توسط سربازان بعثی به بستر بیماری افتاد🛌
📖ایوب بارها در عملیاتهایی چون فتحالمبین، بیتالمقدس و مرصاد حماسه آفرید. بعد از اتمام جنگ در نشریه "پیام حمل و نقل" #خاطرات خود را با عنوان روزهای ماندگار به مدت یکسال به چاپ رساند📕 #بلندی بعد از سالها خدمت در آموزش وپرورش، جهادسازندگی، هلال احمر ، نیروی نامنظم، دکتر چمران🌷 در حالیکه مدیریت یک مدرسه راهنمایی را بر عهده داشت در جاده تبریز به علت اختلالات عصبی ناشی از موج🗯 گرفتگی در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۸۰ در سن ۴۱ سالگی به جمع شاهدان روز محشر پیوست
📖پیکر پاکش⚰ را در نزدیکی مزار #برادر_شهیدش در دارالرحمه تبریز به خاک سپردند. راهش پررهروباد🕊🌷
ادامه دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش آمدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی که توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا آمده بودیم، خانه ی دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی آه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ #قسمت_پنج
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣ #قسمت_ششم
📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانوادهی ایوب #تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده ی دوستش آقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان، بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه ی #خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند آقا جون در راباز کرد #ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و آمد تو.
💦 سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 آمده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون .
🌛مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
🌛فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه ی خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار😅
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم 📖دل
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم
📖حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه ام🎁 را میداد . اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی #پستی از طرف ایوب باشم.
📖ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها💌 را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر #ابراز_علاقه میکرد. قند توی دلم آب میشد وقتی میخواندم
"بعد از خدا، تو عشق منی😍 و این عشق آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما #یک_وجودیم در دو قالب، ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد♥️ و از بنده های شایسته اش باشیم..."
📖برای روزنامه، مقاله مینوشت . با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا #نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود☺️ غیر از خواهرم و دختر عمم، #ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
📖با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع میشدند👥 و روی کتابهایش #نقاشی میکشیدند . بارها شده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش، در راهم پشت سرش می بست🚪
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣6⃣ #قسمت_شصت_وسوم
📖از ایوب هر کاری بر می آید . هر وقت از او #کمک میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند . مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم
_آبرویم را حفظ کن، هیچ #پولی در خانه ندارم✘
دوستم آمد جلوی در اتاق
+ #شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم
📖آمده بود کمکم تا #بخاری ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. #ایوب آبرویم را حفظ کرد.
📖توی امتحانهای #محمدحسین کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میآمد و راهنمایی میکرد 👌 حتی حواسش به #محمدحسن هم بود.
📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین #همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀
📖-مامان می گذاری همه اش را #خودم بخورم؟
+نه مادر جان، این ها برای #بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند
شانه اش را بالا انداخت
_خب مگر من چیم هست⁉️ خودم میخورم، خودم هم #فاتحه اش را میخوانم
📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه #حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپز خانه
_مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب، سیب آبداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍
📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر #مزارش. سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم . بچه ها جلوتر از من میروند . اول سر مزار #حسن میروم تا کمی آرام شوم اما باز دلم شور میزند
📖چه بگویم؟
از کجا شروع کنم⁉️
#ایوب.........
🖋 #پـــــایان
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃