🍃💐🍃
شایـد وقتــی به #شهدا میگیـم «دستمو بگیـر»
شهــدا میگن ما دسـتتو میگیریـم ؛
ولـی توهم دست یه #نفــر دیگـه روبگـیر !
اگـرم دسـت کـسی رو نمیگیــری لااقل کسی رو #زمـین نزن !
با #تهمت
با #زبون_تند
با #آبرو_بردن
با #بی_حجابی
با #جلب_توجه از #نامحرم
با #غیبت و...
بقیه رو زمین نــزن!
تو #فضای_مجازی بقیــه رو زمیـن نـزن!
میــدونی عکـست یه #پسرِ جوون!
یه #دختر جوون رو زمین میزنه عکس نذار...
میدونـی فلان پست رو بذاری!
فلان رفتار رو انجام بـدی زمین میخوره اون کارو نکـن!
شاید وقتی به #شهدا میگیم دستمونو بگیرید...
شهدا میگن ما دستتونو خیلی وقته گرفتیم؛
با زمین زدن بقیـه!!
دست مارو #رهــا نکنید..
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
روز #دختر که میشه 💕
روز #پدر که میشه💕
روز #عقد که میشه 💕
برای دخترهای شهدا خیلی سخته😔😔
روز دختر بر دخترای شهدا و دختران رهرو #شهدا مبارک مبارک💐🌸🌺
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش آمدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی که توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا آمده بودیم، خانه ی دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی آه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃