eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
513 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
912 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌺🕊 گر برڪنم دل از تو و بردارم از #تـــــو مهر آن مهر بر ڪہ افڪنم؟ آن دل ڪجا بَرم؟… #شهید_محمد_غ
👇👇 از شهیدمحمدغفاری در 13 اسفند 83 ✍هنگامی ڪه این نوشته ها را می نویسم؛مورخ13/12/1383هجری شمسی مصادف با 21/1/1426هجری قمری؛هنگام غروب؛ ڪه آسمان آبی جای خود را به ابرهای سیاه داد. 💠با خودم گفتم بیرون بروم وڪمی قدم بزنم تا ڪمی حال وهوایم عوض شود.وقتی بیرون رفتم ودرحین قدم زدن ناگاه به توجه کردم. چیزی در ابتدا متوجه نشدم.ابتدای خیابان بود ڪه آیه ای از ڪریم به ذهنم آمد ڪه خداوند فرموده است: بر روی زمین با وتڪبر راه نروید. 👈با خودم گفتم محمد مواظب باش در هنگام راه رفتن ناگاه غرور تو را برندارد ڪه خیلی است. 💠بعد از این حرف ها مردم را دیدم ڪه همگی برای از یکدیگر می گیرند.😔 البته سه هفته تا باقیمانده اما نمیدانم مردم چرا برای چند روز خوشی وچند وقت باقیمانده این قدر به حول و ولا افتاده بودند. با خودم گفتم:آیا این ها برای خودشان هم اینقدر عجله می کنند؛تا ای داشته باشند یا نه؟ 💠من از روزهای آخر بهمن شروع به جمع آوری شهدای پاسدار درتیپ سوم انصارالحسین(ع) ڪرده بودم.هرڪدام از این شهدا درمن یڪ حال وهوایی ایجاد ڪرده بودم. بیشتر به فڪر ها وصحبت های این بزرگواروخانواده ی آنان بودم .بعد از دیدن چهره های مردم با خود می گفتم:آیا این شهدا هم برای رسیدن دنیا و چند روز خوشی محض این قدر می گرفتند؟👉 مسلما نه .چون افرادی مانند جعفریان؛روشناس؛کردستانی؛قیاسوند؛چیت سازیان؛همدانی و...راه سعادت خویش را پیدا ڪرده بودند و هنگامی ڪه به ها و هایشان می نگریم از های آنان متوجه می شویم. 👈سبقت برای شهادت و سعادت و رسیدن به پروردگار از هم در عالم بیشتر ارزش داشته است.💥 🍂درهرڪدام از های این شهدا از نحوه ی ایستادن آن ها تواضع؛ صبر؛ بردباری؛ شکیبایی و شجاعت؛ ؛ ؛ و و صداقت احترام به همه و کمک به یکدیگر و وفاداری و ایثار دیده میشود. 💠 ای درسال 1359 انداخته شد و یڪ عده بر سر این سفره نشستند وبه پیوستند اما ما چه ڪرده ایم؟به خـدا هیــچ...😔 💠دیگر بغض گلویم را گرفته.حتی بعد از دیدن ڪه با سر و ایستاده بودند و کارهای ناشایست انجام می دادند اشک در چشمانم جمع شده بود.😢 خودم را ڪنترل ڪردم.اما دیگر طاقت نیاوردم به منزل ڪه رسیدم به طبقه ی بالای منزل رفتم و به عڪس ها و نوارهای شهدا گوش دادم و با نوای نشستم وسیر گریه ڪردم.😢 🍃دیگر نمیخواهد بیرون بروم؛چون هروقت بیرون میرفتم هارا در پی و میدیدم. جوان با غرور و تڪبر حرڪت میکردند.مردان وزنان درفکر مایحتاج زندگی وسبقت در مال خود بودند؛آری انگار این .👉 🍂ای کاش بازیم نمیداد در رمز یازهرا ( س ) مرا برباد میداد امشب دل از یادشهیدان تنگ دارم در دل هوای ڪربلای پنج دارم😔 @mabareshohada ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
#روایٺــ_عـشق 🍃 رفتم بیرون، برگشتم... هنوز حرف می زدند... پیرمرد می گفت جوون! دستت چی شده؟ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟ #حاج_حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا. گفت این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای #مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای #لشکر؟ حواسش نبود. گفت: این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟ گفتم #حاج_حسین_خرازی راست نشست گفت #حسین_خرازی؟ فرمانده لشکر؟ #سردارشهید_حسین_خرازی 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
@mabareshohadaخاطره طنز ورود به جبهه....mp3
زمان: حجم: 2.24M
🎧 صوت : 💠 حاج حسین یکتا 🔴 خاطره طنز ورود به جبهه... بسیار جالب حتما گوش دهید😊😊 🔶 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @mabareshohada
🌷 شناسنامه اش رو دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه... وقت رفتن مادرش گفته بود: "تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه" اونم جواب داده بود: "مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیزتر از حضرت قاسم نیستم." پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه.... محمدحسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: "چرا وارد نمیشی؟!" پدر بهش گفته بود: "پسرم منتظر تو هستم." خوابش رو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره... عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه: "مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسند " شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان " برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت. تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود: "من زنده ام و به زودی به شهادت میرسم." سرانجام در حالی كه ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود ۱۳۶۱/۲/۱۸ تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست. تو وصیتنامه اش نوشته بود: "مادر جان! همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است...." 🍃🌹 @mabareshohada
😊❤️ بچه‌ها...! 😍 از آقا معرفت بگیرید؛ ❌ معرفت به مأموریت. ⭕️ مأموریتی که یه روز (ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علی‌اکبر به خیمه رسانید...🍃🌸 یه روز (ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم ... و امروز میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج)...🍃🌸 🍃🌹 @mabareshohada
#چرا_حجاب؟ 🔺تصویر بالا رو ببین؛ تصویر جوونیه که جونشو فدای #امنیت و #آرامش ما کرد ... ☝️اگه اون و همرزماش نمی‌رفتن #جبهه و با #دشمن نمی‌جنگیدن، می‌دونی‌ چی می‌شد؟؟ 👈الان شهرای ایران پر از مشروب‌فروشی و آدمای مست و غیرقابل کنترلی بود که #امنیت تو رو سلب می‌کردن و وجودشون باعث می‌شد جرأت نکنی تنهایی از خونت بری بیرون😰 📌چون هر آن ممکن بود یکی‌شون از راه برسه و بلایی سرت بیاره یا حتی به زندگیت پایان بده⚡️ ✅پس مواظب حجابت باش... اجازه نده خون #شهدا پایمال بشه. #عفاف #حیا #حجاب #حجاب_پیام_شهیدان 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃 ❄️🍃🌹🍃❄️
┄✦۞✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦۞✦┄ #جــبــهــه تہ صف بودم، به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم. گفت من زیاد تشنہ‌‌ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخے شوخے به بچه‌ها گفتم از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف. آب لیوانش را به من داد.. یکے گفت: لیوان‌ها همه‌اش نصفہ بود...:) #شهدایی_زندگی_کنیم #یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
@mabareshohadaخاطره طنز ورود به جبهه....mp3
زمان: حجم: 2.24M
🎧 صوت : 💠 حاج حسین یکتا 🔴 خاطره طنز ورود به جبهه... بسیار جالب حتما گوش دهید😊😊 🔶 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @mabareshohada
🍃🌸•° 🖇 فرازی از شهید ✍️ من به می روم و آن دارم ڪه و ناراحت نباشندحتی اگر شدم، چون من خود را و راه خود را تعیین کرده ام و ڪه هم بشوم. 🌹 16 اردیبهشت سالروز ولادت 💕 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✅بخونیــد خیـــلی قشنــگه👇 ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جنوب مشغول نبرد با بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم. سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه میشم، قراره توی در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 🌹 @mabareshohada
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(شهلا غیاثوند) ⏬⏬ 📖برگریزان پائیز🍂 سال ۱۳۳۹ در روز یکم میزبان قدوم کودکی مهربان و صمیمی در شهر تبریز شد پدر نامش را نهاد تا اسوه ی صبر و استقامت باشد او تحصیلاتش را تا اخذ مدرک فوق دیپلم تربیت معلم ادامه داد سپس به استخدام آموزش و پرورش درآمد او بعد از پیروزی انقلاب✌️ به یاری برادران غیورش در جهادسازندگی پیوست تا اینکه وزارت آموزش و پرورش از ایشان خواست به محل خدمت خود بازگردد. ایوب در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و بار دیگر در دانشگاه تهران در رشته مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد📚 و توانست مدرک کارشناسی را دریافت نماید.  📖بلندی اولین بار در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۵۹📆 قدم بر خاک سرخ نهاد و در عرصه‌های جانبازی و نبرد بارها مجروح گشت به طوریکه در جای جای بدنش قطعه‌ای از ترکشهای💥 سربی جنگ بود در عملیات به عنوان مسئول محور به خدمت پرداخت او بعد از چهار مرتبه مجروحیت در تاریخ ۳۱/۱/۱۳۶۷ در شلمچه به علت پخش گازهای شیمیایی توسط سربازان بعثی به بستر بیماری افتاد🛌 📖ایوب بارها در عملیاتهایی چون فتح‌المبین،‌ بیت‌المقدس و مرصاد حماسه آفرید. بعد از اتمام جنگ در نشریه "پیام حمل و نقل" خود را با عنوان روزهای ماندگار به مدت یکسال به چاپ رساند📕 بعد از سالها خدمت در آموزش وپرورش، جهادسازندگی، هلال احمر ، نیروی نامنظم، دکتر چمران🌷 در حالیکه مدیریت یک مدرسه راهنمایی را بر عهده داشت در جاده تبریز به علت اختلالات عصبی ناشی از موج🗯 گرفتگی در روز چهارم مهرماه سال ۱۳۸۰ در سن ۴۱ سالگی به جمع شاهدان روز محشر پیوست 📖پیکر پاکش⚰ را در نزدیکی مزار در دارالرحمه تبریز به خاک سپردند. راهش پررهروباد🕊🌷 ادامه دارد...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ 📖وقتی رسیدیم هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش آمدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی که توی چشم های و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد. 📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم و حالا آمده بودیم، خانه ی دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی آه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی. 📖 اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت: 📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا را دیده بود. 📖اورا از برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا آنقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و آمد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند☺️ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃