eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
19هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
446 ویدیو
72 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان ☺️ خانم میم هستم، بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 شب‌های احیا حسابش جدا؛ ولی حتی شب‌های انتخابات هم هیچ‌وقت بیدار نمانده‌ام. شگفتیِ بی‌خبری در صبحِ
🔖 آفتاب که زد، همه چیز روشن شد: «انا لله و انا الیه راجعون. رئیس‌جمهور ایران به همراه وزیر امور خارجه، امام‌جمعهٔ تبریز و استاندار و چند تن از تیم حفاظت ایشان و تیم پروازی در سانحهٔ سقوط بالگرد به درجهٔ رفیع شهادت رسیدند.» کنترل را برداشتم. به‌سختی دکمهٔ خاموش را از دکمهٔ بی‌صدا تشخیص دادم. دلم را گرم کردم به این‌که خادم‌الرضا در روز عید دعوت شده به جشن آقایش. او که به آرزویش رسیده. دیگر چرا منِ داغ‌تر از آش غمبرک بزنم؟ این هم‌نشینی عجیب ولی معنادار «تبریک و تسلیت» را هم فکر کنم فقط ما ایرانی‌ها داریم؛ انگار غم‌وشادی، تلخی‌وشیرینی، گریه‌وخنده را با هم زندگی می‌کنیم. حالا باید با خودم تمرین کنم، تا خوشی بعدی رگ‌به‌رگ نشوم. 🖋آقای حمیدرضا نوری | @mabnaschoole |
گفتم حتما ایستاده تا در این هوای گرم شربتی بخورد و گلویی خنک کند و برود. این خالکوبی‌ها و این تیپ را چه به این حرف‌ها.گفت پوستر هم میخواهم. پیاده شد و با دقت پوستر را پشت ماشینش چسباند. بعد گفت:" یکی دیگر هم آن طرف شیشه می‌خواهم بزنم‌." 🖋خانم فاطمه شجاعی | @mabnaschoole |
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همه‌جا می گفتند دعا کنید برای این‌که سالم باشند. همان شب من رفتم به خاطرات سال ۶٨. اواسط امتحاناتمان بود. کلاس دوم دبستان بودم. شب بود. بابا آماده باش. چون امام خمینی حالش خوب نبود. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همه‌جا می گفتند دعا کنید برای این‌که سالم باشند. همان شب من رفتم به خ
🔖 مامان گفتند:"بیاید با هم برای امام دعا کنیم." بعد از دعا خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و آماده می‌شدیم که من و برادرم به مدرسه برویم و امتحان بدهیم. رادیو روشن بود. ناگهان اعلام کرد روح خدا به ملکوت اعلا پیوست. دیدم مامان به پهنای صورت دارد اشک می‌ریزد. من معنی حرف  را نفهمیدم به مامانم گفتم:"یعنی چی؟" مامان گفتند:"یعنی امام خمینی رفتند پیش خدا." همان لحظه چشمانم پر از اشک شد. دیشب این همه ما و مردم دعا کردیم، چرا؟ مامان گفت:" شاید خود امام دعا کرده بود که برود. چون خودش پیش خدا عزیزتر بوده دعایش زودتر مستجاب شده." | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 مامان گفتند:"بیاید با هم برای امام دعا کنیم." بعد از دعا خوابیدیم. صبح زود بیدار شدیم و آماده می‌
🔹 دوباره برگشتم به سال ١۴٠٣، با خودم می‌گفتم من دعا می کنم ولی بعید نیست که دعای خودشون چون عزیزتر بودند،   زودتر از دعای ما مستجاب بشود. منتظر روز چهارشنبه بودیم که به تشییع برویم. وقتی همسرم گفت که خودش هم می‌آید و به بچه‌ها هم توصیه کرد که بیایند، خوشحال شدم که خانوادگی می رویم. همسرم به آقای رییسی رای نداده بود ولی آمد. سیل جمعیت بسیار زیاد بود با این‌که مسیر طولانی بود. دربین راه پیرمرد پاکبانی بود که درحین تمیز کردن خیابان وقتی از بلندگوها صدای سلام به امام رضا علیه السلام پخش می‌شد دست روی سینه‌اش گذاشت و سلام می‌داد. وقتی مداحی می‌کردند سینه می‌زد و چشمانش پر از اشک بود. پدری بود که پسر بزرگی از این بچه‌ها که احتمالا رشد بدنی داشتند ولی توان حرکت  ندارند و معلول بودند روی کولش گذاشته بود و با خودش آورده بود. مادری که نوزاد شاید یکی دو هفته ای خود را بغل کرده بود و آمده بود. دخترهای نوجوان و جوانی که شاید حجابی هم نداشتند و معمولا  مذهبی‌ها هم خیلی حسابشان نمی‌کنند، اما آمده بودند. پیرزن هایی که با ویلچر آمده بودند. اصلا فکر نمی‌کردم که این همه جمعیت بیایند و شهدای راه خدمت را بدرقه کنند. ما تازه فهمیدیم چه کسانی را ازدست داده ایم. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔹 دوباره برگشتم به سال ١۴٠٣، با خودم می‌گفتم من دعا می کنم ولی بعید نیست که دعای خودشون چون عزیزتر ب
🔖 با خودم می‌گفتم خدا بخواهد هرکسی را عزیز می.کند و این‌ها بودند که چون مخلصانه برای خلق، برای اسلام و مسلمین کار کردند، خدای مهربان هم عزیزشان کرد. اذان ظهر پخش شد هرکجا را می‌دیدی در گوشه‌های خیابان و پیاده رو افرادی به نماز ایستادند یا به جماعت یا به فردی. این‌جا بود که هم رؤیاهایم را دیدم و هم منتظرم روزی بیاید که پشت سر صاحبمان آقایمان حجة ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نماز را اقامه کنیم. یاد و خاطره شهدای خدمت جاودان. 🖋سیده زینب رشیدی فرد
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزاداری مردم یه جوریه که خانوم کناری‌ام می‌گه انگار عاشورا دوماه افتاده جلو... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
با خودم زمزمه می‌کردم، نکند سید از ما خسته شده و مثل مولایش از پروردگار خواسته تا او را از ما بگیرد تا مجازاتمان زندگی کردن در دنیای بدون او باشد، غافل از این‌که کودکان غزه در بهشت برای رسیدن سید محرومان و مظلومان سر از پای نمی‌شناختند. آنان قدرش را بیشتر از ما می‌دانند. 🖋 سید محمدجواد قریشی | @mabnaschoole |
✨۳۱ اردیبهشت که گریه امانم را بریده بود، دخترکانم پرسیدند: مامان چی شده؟ گفتم: خبرهایی در راهه، فکر کنم شهید میارن. پرسیدند: کی؟ خواستم بگویم رئیسِ جمهور بودی، خواستم بگویم آیت الله بودی، خواستم بگویم خیلی صبور بودی، خواستم بگویم مهربان بودی، خواستم بگویم مجاهد بودی، خواستم بگویم سید ِمحرومان بودی، خواستم بگویم سرباز امام خامنه‌ای(مدظله) بودی، خواستم بگویم خادم الرضا(ع) بودی اما نتوانستم، چون به‌ نظرم دخترکانم آنچنان معانی اين‌ها رو نمی‌فهمند، پس عکستان را نشان دادم و گفتم ایشان، شهید شدند. خودشان گفتند: مادر؛ آقا سید است؟ گفتم: بله. پشت سرهم گفتند: آقا حاج آقا ست، آقا مهربان است، آقا رئیس جمهور است، آقا زیاد کار و تلاش می‌کند، آقا بچه ها را دوست دارد، آقا فقیرها را دوست دارد، آقا دوست رهبرمان هست. دیدم بچه‌هایم با دیدن یک عکس چه خوب شناختند و فهمیدند آنچه که من فکر می‌کردم نمی‌دانند. آنها شما را در تلوزیون دیده بودند و یادشان آمده بود که چه‌جور مجدّانه و مجاهدانه خدمت می‌کردید و رفتار و کردارتان چطور بود. بود ، بود... هنوز سخت است که افعال گذشته برایتان به کار ببرم اما اقتضای دنیای محدود و فانی همین است. 🖋زهرا کریمی | @mabnaschoole |
🔻قول قرار آقای وزیر با دخترک ۱۱ ساله دلمان کربلا بود، قسمت نبود برویم، خانه‌نشینی و فراق و بیتابی بعد از سفر اول امانمان را بُریده بود. اینجا بود که تنها راه آرام گرفتن این جزر و مد دلتنگی حریم امن او بود. قصد سفر کردیم. برعکس تمام دنیا که اربعین را میهمان حسین[ع] میشوند، ما میهمان روضه‌خوانِ حسین[ع] شدیم. بعد از دلتنگی‌های یک ساله وصال هم شیرین‌تر بود و هم پر از تعریف از شب‌ها و روزهایی که گذشت. بر حسب تقدیر عزیزانمان هم از مسیری دو برابر تر از مسیر ما قصد مشهد کرده بودند. فردا، قرار برای دیدارمان از سوی صحن‌آزادی به رواق امام‌خمینی[ره] بود. بعد از دیدار و آغوش‌ها و بازی زینب و پسرخاله روی ویلچرهایی که از ورودی همراهمان بودند عزیزانمان برای استراحت از حرم رفتند. مادر و پدر نماز میخواندند. زینب مشغول بازی در حیاط صحن بود. معصومه، آن‌یکی خواهرم را نمیدیدم. گرچه عادت داشتیم به این ناگهانی غیب شدن هایش و برگشتنش با خبری خوش. دنبال بازی زینب رفتم تا مبادا گم شود. زینب میگفت، آجی‌جون، آجی‌جون! این آقاهه توی تلوزیون! آجی معصومه رفته پیشش.. خط نگاه زینب را گرفتم ؛ قد و قامت معصومه را ندیدم. آنچه دیدم حصار دوستان و محافظان و مردم و او بود‌. او، آن قد رشید که عزت کشورم را مثل پرچمی بر فراز در فراز سرش میپروراند. زینب را بغل گرفتم و داخل رواق دویدم. هنوز داشتند نماز میخواندند. السلام‌علیکم‌ورحمت‌الله‌وبرکاته. - بابااا بدو بیا آقای امیرعبداللهیان. بدو بابا. وایساده ورودی رواق. بیا ببین! معصومه جلو تر رفته بود، بابا زینب را بغل کرد و وارد حلقه‌ی مردم شد. معصومه پیش‌پیش گفته بود آقای امیرعبداللهیان میشه ما رو ببرید دیدار آقا ؟ او هم انگار نظری کارشناسی از کسی دریافت کند، دفترش را از جیب کنش درآورده بود و با آن دست چپ مینوشت.. بابا که به حلقه مردم و محافظان میرسد درخواست‌های معصومه جان میگیرد. - اسمت چیه ؟ معصومه الهائی سحر - چندسالته ؟ ۱۱ - شماره‌تون و بگید .‌ ۰۹۱۶۰۰۰۰۰۰۰ او به شوخی به معصومه میگوید ؛ - بابای شما ایشونه ؟ بله. [پدرطلبه‌هستند] - ایشون که پارتیش کلفت‌تر از ماست :)))) و میخندند. بابا صحبت میکند که چطور درخواست دیدار حضرت‌آقا را پیگیری کنیم؟ و توضیحاتی دریافت میکند و شماره‌ای رد و بدل میشود. و آقای‌شهید هم هرچند دقیقه یک‌بار لپ زینب را میکشد و او را میخنداند. وقتی به محل استقرار میرسیم معصومه تعریف میکند که بعد از گفتن درخواستش دقیقا چه جمله‌ای دریافت کرده ؛ - وقتی گفتم آقای‌امیرعبداللهیان ما رو دیدار آقا ببرید، گفتن یه شرط داره! گفتم چی ؟ آقای‌امیرعبداللهیان گفتن ؛ دعا کنی من شهید شم ! منم گفتم قبوله! از آن به بعد هر وقت در تلوزیون او را دیدیم معصومه را صدا زدیم ؛ - معصومه ؟ بیا دوستت رو ببین! چندماه بعد از نوشتن درخواست و ارسالش به وزارت امورخارجه در تاریخ ۱۳ آبان‌ماه نامه‌ای از بیت مهمان خانه‌مان میشود، به علاوه‌ی کتاب قصه‌های‌خوب‌برای‌بچه‌های خوب. و حالا، چندماه بعدتر معصومه ناراحت است از اینکه به این قول و قرار عمل کرده.. از اینکه شرط را پذیرفته و برایت دعا کرده. بابا میگوید، شهید حق دوستی را برای تو تمام کرد. چه دوست خوبی داشتی! 🖋فاطمه‌الهائی‌سحر شما هم روایت‌های خود را از شهدای خدمت به آیدی @adm_mabna ارسال کنید. | @mabnaschoole |
من هم اگر میدیدمت نمی‌گفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده‌زیستی وتلاش شبانه‌روزی و مردمی بودنش را تعریف می‌کنند، اما تو - سید ابراهیم رییسی - سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی. روایت متفاوت خانم سمیه کچویی را - فرزند شهید کچویی (نخستین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب) - از شهید جمهور در پیام بعدی بخوانید. | @mabnaschoole |