پاییز ۱۴۰۱ آیین تجلیل از بانوان مدال آور بود و من سخنران مراسم بودم.
با دقت و توجه کامل شنیدید و یادداشت کردند.
و هنگامی که برای تقدیم دستنوشتهام رفتم در مقابلم ایستادند و با نگاهی گرم و پدرانه گفتند حتما رسیدگی میکنم.
✍ الناز دارابیان
#روایت_جمهور
https://eitaa.com/chahar_chahar
| @mabnaschoole |
🔖این مردم همه چی رو بزرگ میکنن!
همین چند روز پیش بود که اومده بودن ساری. منم که از همه جا خسته و ناامید برای کارم نامهای نوشتم و به اتفاق پدر و مادرم رفتم ساری تا نامه رو به ایشون برسونم. دیدیم توی خیابون پره از آدم هایی که دارن نامه مینويسن. کلی خنديديم و گفتیم کجابود این نامهها رو بخونن، یه نفت و یه کبریت کارشونو میسازه.
مادرم اصرار داشت بریم توی مصلی و ایشون رو از نزدیک ببینیم. گفتم:" برای چی میخوای بری، خودشون رو میخوایم ببینیم چیکار، فرضا هم که واجب باشه، واجب کفاییه. ببین چه جمعیتی اومده، ما دیگه نیاز نیست بریم."
مامانم رفت یه دوری بزنه تا بابام رو که نمیدونستیم الان کجاست پیدا کنه. دیدیم برگشته و داره با هیجان تعریف میکنه که یه خانمی رفته بوده داخل مصلی و ایشون رو از نزدیک دیده. خانمه میگفت چه نوری داره، چهرهاش نورانیه. مامانم داشت تعریف میکرد و منم خندیدم و گفتم:" ای بابا! این مردمم همه چی رو بزرگش میکنن."
اما ای دل غافل اون منم که همیشه عقبم، همیشه از همه چیز جا میمونم.
امروز (روز اعلام شهادتشون) دیدیم برام پیامک اومده درخواست شما ثبت شده 😭😭😭
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
دستفروش نزدیک خانهمان است.
همیشه اذان را که میگویند موکت کوچکش را میاندازد و قامت میبندد.
مقید است شب و روزهای ولادت، پیراهن رنگی بپوشد؛ اینبار اما روز ولادت حضرت رضا(ع) مشکی پوشیده؛ عزادار توست سید.
چه حکمتی است که مستضعفان عالم با وجود بهره کمتر از این دنیا، بیشتر پای کار جبهه ایمان هستند؟
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 او کمک کِرد به ای جماعت!!
- مامانت داره گریه میکنه؟
- نه مامانِ من که گریه نمیکنه...
حساب کار دستم آمد. همانطور که رو کرده بودم به دیوار آشپزخانه و پشت به بچه ها اشک میریختم، بغضم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم. اشکهایم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم که نباید بچه ها را نگران کنم. من هنوز مادری در روزهای سخت را یاد نگرفته بودم. لبخند زدم و گفتم: « بچهها یه صلوات بفرستید.» صدای صلوات کودکانهشان دلم را آرام کرد. خودم را مشغول کردم با شستن ظرفها. صلوات پشت صلوات. امن یجیب پشت سر هم. ظرفها را یکی یکی آب کشیدم و گذاشتم توی آبچکان.
پرندهی خیالم پرواز کرده و رفته بود روستایی دور. یک خانهی کوچک با یک تلویزیون قدیمیِ همیشه خراب روی طاقچه، که طبق معمول مرد جوانی به جانش افتاده بود تا درستش کند. باد، صدای اذانِ مسجدِ قدیمیِ آبادی را از درزهای در و پنجره به خانه آورد. پیرزن جانماز کوچکش را از روی طاقچه برداشت و گفت: « هر وقت ای جانِمازِ برمیدارُما، یاد حاج آقا رئیسی میُفتُم. ما که عمری ازمان گذشته بید مشهد نرفته بیدیم. اصن پول مشهد رفتنِ نداشتیم... همی حاجی که حالا رئیس جمهورَ، او کمک کِرد یه جِماعتی اِز ای ده رفتیم مشهد... به خرج خود آقا. الهی به همی وقت عزیز، خدا عاقبتشه بخیر کنَه. خدا نگهش دارَه برا ای مردم.»
جانمازش را پهن کرد. مهر مشهد را بوسید و قامت بست. مرد جوان، تلویزیون را به برق زد و دکمهی کوچکش را فشار داد. چند ثانیهای طول کشید تا تلویزیون روشن شود. صدایش را زیاد کرد. صدای مجری توی خانه پیچید که بالگرد آقای رئیسی و همراهانش دچار فرود سخت شده است. پیرزن زیر لب گفت: «یا امام غریب.» اشکهایش جاری شدند. و پرندهی خیال من، برگشت به آشپزخانهی خانهی خودمان.
ظرف آخر را آب کشیدم و شیر آب را بستم. سرم را چرخاندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود. و لابد جنگل هم سردتر، بارانیتر و من آن شب، دلم به دعای پیرزن گرم بود و صدها نفر دیگر مانندِ او.
شب را صبح کردم. پا به پای اخبار، پا به پای دلنگرانیها و آشوبها، امیدها و ترسها.
تا رسیدیم به صبحی که مثل صبحهای دیگر نبود. خالی بود از نشاط و زندگی
و حالا دیگر، تمام آشوبم. تمام دلتنگی و غبطه و سوال که چرا همیشه قدر داشتههایمان را وقتی میفهمیم که دیگر نیستند؟ که چگونه باید #شهید_رئیسی را به پسرم بشناسانم؟ تمام، آشوبم از غصه و فکر... فکر به خودم... به خودمان... به پیرزنی که از صبح، کنج خانهی کوچکش، مهر مشهد را توی دست گرفته و زار میزند.
🖋 خانم نجفیپور
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
«جایی میان مرزهای دو طیف»
خودتان میدانید خیلی وقت است، «ما» و «آنها» دو سر طیف نامشخصی ایستادهایم. وقتی ما دیشب شبیه گنجشکهای بیپناهی بالبال میزدیم که خبری از بالگرد شما توی جنگلهای نیمهتاریک بگیریم، آنها داشتند دهانشان را شیرین میکردند. عکاسی که توی اینستاگرام دنبال میکنم، استوری کرد سوپرمارکت محلهشان گفته دیگر مشروب و مزهای باقی نمانده. همه را برای محافل شادمانی بردهاند. مغزم از این حجم تحقیر و بیتفاوتی از کار افتاده بود.
«ما» ماندیم و مرگ. «آنها» و خشونتی که به جای تسلابخشی، اندوه روی اندوهمان میآورد. همین چندماه پیش اولین باری بود که شما را از نزدیک دیدم. نشستم پشت سر آرمیتا و مادرش، خانواده شهدا و مسئولین. نمیدانم آنجا چه میکردم. قرار بود نیمه ماه رمضان با شعرا بروم دیدار و نشد. شب عید فطر گفتند وقتش شده. شما ایستادید زیر نوشته «الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَى مَا هَدَانَا» ۱۵ دقیقهای درباره مردم، گرهگشایی، رهبر فرزانه، خدمت، وحدت، دستاوردها و شعار امسال صحبت کردید.
آنروز رهبری چندباری گفتند «همانطور که آقای رئیس جمهور...» دیدار که تمام شد رفتید پشت پرده و از دید خارج شدید. همانجا جایزه شما را پیچیدند؟! پس ما چی؟ حالا چطور با این مرزهای پررنگ میان «ما» و «آنها» غریبهگی نکنیم؟! چرا فرمول اتصال این دو طیف را در ادامه نگفتید؟! مگر میشود از این حجم استیصال و درماندگی عبور کنیم؟! الان توی خبرها خواندم فردا قرار است شما و هیئت همراه قم باشید. بقیه حرفها بماند برای فردا آقای رئیسی!
✍ فاطمهسادات موسوی
@chiiiiimeh
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
هدایت شده از سِدخارجی
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدایی که میشنوید تنها گوشهای از احساسات مردم داغدار ایران است.🖤
با صدای شما💔
@sedkhareji ✔️
🔖هجده بار برو و بیا!!
راننده اسنپ یک مرد سبیل کلفت بود با صورت سهتیغ و پیراهن آستین کوتاهی که در تاریک و روشنای ۹ شب سرخابی میدیدمش. مثل بیشتر راننده اسنپها که خوب بلدند سر حرف را باز کنند با گفتن «ببخشید جناب طول کشید خیلی شلوغ بود.» شروع کرد. بعد از تبادل اطلاعات اخباری با همسرم در مورد علت شلوغی، راننده رسید به: «وقتی آقای رییسی قوه قضاییه بود باهاش برخورد داشتم.» گوشهایم تیز شد که کجا، چطور و چرا با او برخورد داشته و ته ماجرا چه شده؟! اما بدون اینکه من و حاج آقا چیزی بپرسیم خودش از ب بسم الله توضیح داد. با نامزدش سفر مشهد بودند و به خاطر پروندهای که برایش ساختند مجبور میشود ۱۸ بار از قم تا مشهد برود برای رسیدگی به پرونده. از در دادگاه بیرون میآمده که رییسی را مشغول مصاحبه دیده؛ با صدای بلند صدایش کرده و گفته :«با شما کار دارم.» آقای رییسی هم به یکی از همراهان اشاره کرده که: «ببین چه کار دارد.» آقای سبیلو گفته: «نه با خود شما کار دارم!» و مثل الان که برای ما میگوید، سیر تا پیاز ماجرا را برای رئیس قوه قضائیه گفته. ایشان هم به همراهش گفته ماجرا را پیگیری کنید و من را در جریان بگذارید.
من اعتقادی ندارم به این پیگیریها و انقدر در پیچ و خمهای ادارهها و نامهبازیها بدخاطره هستم که حتی در دیدار ۱۰-۱۲ روز پیش آقای رییسی با مردم قم، وقتی هیاهوی مردم را برای نامه نوشتن دیدم با تعجب از امیدشان به رسیدگی، گذشتم...
_ «کار به جایی رسید که اون کسی که پروندهسازی کرده بود خلع لباس شد و اومد جلوی در خونهمون رضایت بگیره. گفتم کاغذ میچسبونم روی در ۱۸ بار برو بیا تاریخ بزن تا رضایت بدم. ۲-۳ بار رفت و اومد دلم سوخت دیگه...»
✍ حُرّه عین
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖
کم پیش می آید کسی مرا به اسم کاملم صدا بزند؛
نمی دانم در آن شهریور سال ۶۱ ابتکار کدام یک بود؟ مامان فاطی یا پدرم که نام مرا بگذارند حمیدرضا از این اسم تهرانیا به قول بچه قمیها. برای زمان خودش و مادر و پدرم خیلی متفاوت بوده و این را اسامی دیگر خواهر و برادرانم گواهی میدهد که انگاری قطار به ریل اصلی برگشته و همان اسامی مالوف تکرار شدند؛ محمدهادی محمدحسین، زینبسادات. گویی نامم رویای یک دختر دبیرستانی متولد دهه چهل بود که با خودش گفته اگر روزی شوهر رفتم و پسردار شدم اسمش را می گذارم حمیدرضا و در هیجده سالگی شد. مامان فاطی، حالا فقط خواهرم مرا به اسم کاملم صدا میزند وقتهایی که میخواهد پسرک فسقلیاش را بدهد ببرم گردش تا کمی آسوده استراحت کند یا وقتهایی که با همان جیغ و تشر مادرانه خواهرانه میراث ابدی همگی مادران برای دخترانشان میگویدم که سفره انداختیم حمیدرضا سرد شد.
و می روی و میبینی هنوز سفره هم نینداخته.
حالا اینها را دارم به شما میگویم چرا؟
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 کم پیش می آید کسی مرا به اسم کاملم صدا بزند؛ نمی دانم در آن شهریور سال ۶۱ ابتکار کدام یک بود؟ ما
🔖
میدانید رابطهام با حسين بن على رابطه ساموراییایی است که خواب مانده و اربابش تنها رفته و وقتی خودش را میرساند ارباب سربریده و پاره پاره بر نیزه دست به دست می رود. روی آن جادهی اربعین میان همه مسجدها و هیئتها سرگردان مثل یک زنینم که
میخواهد برای هر اربابی بمیرد تا داغ دلش تسلی بیابد و ننگش پاک شود.
میدانید رابطهام با علی پسر ابوطالب هم این جورهاست که یک كنج ضریح انگور نشانش سرم را فرو میکنم توی گودی شانه پدری که گمان دارم رد آب بینی و اشک چشمم روی پیراهن امیر میماند.
و او با آن دستهای پینه بسته و مردانه نوازشم میکند و میگوید:
"درست میشه پسرا درست میشه "
اما با شما؟
به سید ابراهیم پسرک یتیم مشهدی فکر میکنم که دور حرمتان دستفروشی میکرد و گاه از فرط خستگی و گرسنگی در حرمتان خوابش میبرد. نمیدانم بینتان چه گذشت که مهربانیتان شرمندهاش شد و او را نگین سلیمانی دادید کلیددار حرمتان شد.
قاضی القضات کشورتان شد بزرگ کارگزار مردمتان شد و در شب میلادتان میان مه و باران زیر درختان ارسباران کوچش دادی
تحدی در مهربانی دلگرم شدم به این پایانش پس حواست به ما گمشدگان ابدی صحنهایت، کوی سرشورت، باب الجوادت هست.
به ما که یک دوجین رفیقمان در جاده قم تا طوس جان دادند میان آهنپارهها وقتی قصد تو داشتند.
می شود مرا
تنها یک بار
به نام کوچک و کاملم صدا بزنی؟
سید حمیدرضا
آقای مهربانان
يا على ابن موسى الرضا...
🖋حمیدرضا قادری
#قسمت_آخر
| @mabnaschoole |
🔖 سلام و عرض تسلیت خدمت همهی شما
ما توی مبنا همیشه خودمون رو در میدون و خط مقدم جنگ روایتها دیدیم و تلاشمون این بود که بتونیم توی این حوزه اثرگذار باشیم و از انفعال پرهیز کنیم.
✨حالا که این اتفاق مهم رخداده مهمترین کار ما و شما که دستی به قلم دارید، روایت اتفاقاتی هست که داره توی این چند روز صورت میگیره.
✨سعی کنیم با خرده روایتهایی که انجام میدیم، کمی غبار رو از چهره مظلوم این بزرگوار و همراهانشون پاک کنیم تا بهتر شناخته بشن.
🔻اگر در تشییع یا مراسمات این چند روز شرکت میکنید، روایتتون رو از طریق شناسه زیر برامون بفرستید:
@adm_mabna
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 به بچهها گفتم خاطرهای از کلاس اول بنویسید. بیشتر بچهها سراغ اردو و شهر بازی رفته بودند ولی یکی دو نفر املای کلمه سدّ آب و رئیس و سقوط و ... را می پرسیدند. زنگ که خورد، زهرا این نوشته را تحویلم داد.
پ.ن: خوندن این متن توی عکس رو از دست ندید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨که چی بشه؟!
خیلی از مرگها آدم را به رکود میکشانند. به یک "که چی بشهی" ممتد.
کار کنم که چه شود، تلاش کنم که چه بشود، بخندم که چه شود و و و...
اما بعضی مرگها هستند که آدم را از جا بلند میکنند. انگار بیدار میشوی. انگار نمیتوانی بنشینی. انگار چیزی در رگهایت راه میگیرد و ماهیچههایت را بیقرار میکند. انگار زندگی را یادت میدهند.
انگار صاحب این مرگ، به جای همهی ما دویده بود. و حالا دویدن را برای همهی ما به ارث گذاشته است...
🖋ک.التج
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |