🌷بیست و چهارم آبان ۱۴۰۱ بود. ساعت چهار یا پنج عصر. خوابیده بودم. خواب دیدم محمد توی دریایی از نور به سمت من میآید، مثل کسی که توی مه بیاید فقط صورتش پیدا بود. وقتی به فاصله تقریباً چهل متری من رسید. صورتش را که لبخندی داشت برایم نمایان شد. از شدت نوری که توی خوابم میتابید از خواب بیدار شدم.
گفتم: «حتما کاکام شهید شده.»
با عجله گوشیام را برداشتم و شماره محمد را گرفتم. بعد از کمی معطلی جواب داد. انگار دوباره برادردار شده باشم با خوشحالی گفتم: «کجایی؟»
-بیضا. ولی دارم میام شیراز.
پیش خودم گفتم اگر این شهید نشده لابد داره میاد شهید بشه!
از ماجرای خوابم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: «پس با زن داداش و بچهها شام بیاید خونه.»
با این خوابی که دیده بودم نمیخواستم برود وسط میدان و می خواستم دورش کنم. گفت: «نه کاکام. من خانمم دندونش درده می خوام ببرمش دندون پزشکی. شب هم خونه مادر خانمم دعوتیم ولی تو شب میای پهلو من.
محمد توی مسیر شیراز به خانمش گفته بود: «من امشب شهید میشوم.»
گفته بود یا گلوله به قلبش میخورد یا با چیزی محکم میزنند به پیشانیاش.
شب همان طور که پشت تلفن گفته بود رفتم پهلویش، با ضربهای به پیشانیاش به شهادت رسیده بود.
محمدم را همانجایی که نشانم داده بود، توی حسینیه سیدالشهدا و زیر پای عزاداران امام حسین(ع) دفن کردیم
🌹🍃🌹🍃
🖤
@madadazshohada
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
:
🌹🌾🌹
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان شهیدمحمد زارع مویدی بودیم*
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
تو کلاسم یه دختر چادری بود که همیشه کنار من بود و سعی میکرد باهم دوست بشیم.
چند بار دعواش کردم که نزدیک من نشه.
از چادریا و اخوندهابدم میامد.
اما اون بی خیال نمیشد. اسمش مائده بود.
یه روز بهم گفت جنوب میای؟
گفتم اره ،
پیش خودم گفتم با بچه ها میریم خوشگذرانی. تا حالا جنوب نرفته بودم.
زنگ زدم به دوستام
رفتیم ثبت نام اسممون نمی نوشتن، خلاصه بعد از یه دعوای درست و حسابی و دوبرابر پول دادن مجبور شدن اسممون رو بنویسن. راستش می خواستیم فقط رو کم کنیم .وگرنه جا زیادبود برای تفریح
روز حرکت دیدیم همه اخوند چادری مذهبین بچه ها گفتن ما نمیایم اما من گفتم بیاین بریم هم فال هم تماشا یکمم این بچه بسیجی ها رو مسخره میکنیم با اون تیپ های فضاییمون تو اون جمع تابلو بودیم . تمام بچه های ماشین به ما یه چیزی گفتن ماهم گفتیم حالتون میگیریم،
از ریختن نمک تو غذاشون گرفته تا پس گردنی زدن به یکی از بچه ها و البته شکستن دست یکی از دخترها....
شب که رسیدیم اهواز دیدم امدیم پادگان من کلی دعوا کردم که این همه پول دادیم چرا ما رو نبردین هتل می خواستم برگردم،
اخه ما فکر می کردیم یه سفر تفریحی ومیایم هتل!
اصلا نمی دونستیم یه سفر زیارتی هست....
اخرش کوتاه امدیم
از اونجایی که اونا دیدن ما کلا تعطیلیم ما 12 تا رو انداختن تو یه اتاق تا به حال خودمون باشیم.
اولین جایی که رفتن اروند بود.
توی اروند دوستام گم کردم یه کم ترسیدم داشتم دنبالشون میگشتم که یه دفعه دیدم وسط یه نخلستانم
احساس می کردم که یه عالم چشم هستن که دارن منو نگاه می کنن سعی کردم روسریم بیارم جلو
یه دفعه که به خودم امدم دیدم از اونجا امدم بیرون و صورتم خیسه من کی گریه کردم؟
بی خیالش شدم داشتم میگشتم که یکی از دوستام دیدم رفتیم کلی خرید کردیم
از بس ما شلوغ میکردیم هیچ راوی تو ماشینمون نمی موند.
اخرش یه اخوندی امد تو ماشین کلی ما اذیتش کردیم اما اونم کم نمی اورد.
ما فقط اینا مسخره میکردیم که مگه خاک هم گریه داره و بعضی وقتا هم واقعا از رفتاراشون تعجب میکردیم.
شب اخربود.
خواب دیدم تو شلمچم همه جا تاریک بود اما اطراف حسینیه روشن بود چند نفر با لباس های خاکی اونجا بودن منو که دیدن گفتن تو میدونی کجا آمدی؟
اصلا کی تو رو آورده ؟
دونفر که من نمی تونستم ببینمشون دوطرفم رو گرفته بودن و داشتن منو می بردن خیلی ترسیده بودم همه جا تاریک بود تا این که رسیدیم بالای یه قبر خالی انداختنم تو قبرجیغ زدم که ولم کنین اما اونا داشتن سنگ های لحد رو میذاشتن داشتم گریه میکردم و داد می زدم سنگ اخر می خواستن بذارن یه اقایی دیدم امد گفت ولش کنین نمی تونستم صورتش ببینم فقط یادمه یه شال سبز داشت
از خواب پریدم زدم زیر گریه همه دورم جمع شده بودن به حدی ترسیده بودم که حرف نمی تونستم بزنم . بچه ها هم از خواب پریده بودن . باهمون حالم رفتم در اتاق مسئول کاروانمون گفتم منو ببرین شلمچه وگرنه همدان نمیام قبول نمیکردن اما اخرش کوتاه امدن
با همون روحانی که راویمون بود با دوستام رفتیم شلمچه
منی که اونا رو مسخره میکردم و چندشم میشد رو اون خاک بشینم خودم انداختم رو اون خاک ها گریه کردم تا اذان صبح شلمچه بودیم
تو راه برگشت از بروجرد یه قواره چادر مشکی خریدم!
خودمم نمی دونم چرا!
از وقتی که برگشته بودیم فکرم همش مشغول این سفر و اتفاقاتش بود خودم دوست نداشتم بهش فکر کنم اما دست خودم نبود ،
سعی کردم دوست پسرامو عوض کنم بیشتر برم پارتی و مسافرت بلکه کمتر فکر کنم اما نمیشد تصمیم گرفتم چند روزی برم ترکیه تا حال و هوام عوض بشه
اونجاهم همش تو فکر بودم رفتم خونه مجردیم نزدیک یه ماه اونجا بودم و ارتباطم باهمه قطع کرده بودم
همش شراب می خوردم و سیگار مواد میکشیدم که مست بشم و فکر نکنم
اما نمیشد.
یه روز همون دوستام که باهام جنوب بودن آمدن خونم دعوام کردن که اخرش سنگ کوپ می کنی،
فکر کردی با این کارا می تونی جلوی خودت بگیری که تغییر نکنی؟!!
تغییر نکنی؟!؟
برگشتم خونه و سه روزخودمو تو اتاقم زندانی کردم نه غذا می خوردم نه چیزی
چادری که خریده بودم گذاشته بودم جلوم و فقط بهش نگاه می کردم و اشک میریختم.
به این فکر می کردم که چه طوری بپوشمش؟!
به کی بگم کمکم کنه؟!
خلاصه بعد ازسه روز زنگ زدم به همون راوی ماشینمون رفتم دیدنش
بهم گفت زودتر منتظرت بودم دوستات زودتر امدن،
فهمیدم دوستامم تغییر کردن
حاج اقا کمک کرد تا با خودم کناربیام چادر بپوشم،
پدرم وقتی فهمید چادری شدم گفت تو می خوای ابروی منو ببری؟!
هر چی کردم قانع نشد اخرش بهم گفت یا خانوادت یا چادر گفتم حجابم
و رفتم خونه مجردیم
حالا دیگه تتها شده بودم و کسی نداشتم نه دوستی نه خانواده ای
همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کردن ....
کانال مدداز شهدا👇
🖤
@madadazshohada
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
#صبحتان_حسینی
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🌸شهدای این چله🌸
۱🌷شهید بابک نوری
۲🌷شهید امیر سیاوشی
۳🌷شهید روح الله قربانی
۴🌷شهید جهاد مغنیه
۵🌷شهید آرمان علی وردی
روز اول👈🏼 ۱ آذر🌷
روز دوم👈🏼۲ آذر🌷
روز سوم👈🏼۳ آذر🌷
روز چهارم👈🏼۴ آذر🌷
روز پنجم👈🏼۵ آذر🌷
روز ششم👈🏼۶آذر🌷
روز هفتم👈🏼۷آذر🌷
روز هشتم👈🏼۸آذر🌷
روز نهم👈🏼 ۹آذر🌷
روز دهم👈🏼 ۱۰آذر🌷
روز یازدهم👈🏼۱۱آذر🌷
روز دوازدهم👈🏼۱۲آذر🌷
روز سیزدهم👈🏼۱۳آذر🌷
روز چهاردهم👈🏼۱۴آذر🌷
روز پانزدهم👈🏼۱۵آذر🌷
روز شانزدهم👈🏼۱۶آذر🌷
روز هفدهم👈🏼۱۷آذر🌷
روز هجدهم👈🏼۱۸آذر🌷
روز نوزدهم👈🏼۱۹آذر🌷
روز بیستم👈🏼 ۲۰آذر🌷
روز بیست ویکم👈🏼۲۱آذر🌷
روز بیست دوم👈🏼 ۲۲آذر🌷
روز بیست وسوم👈🏼۲۳آذر🌷
روز بیست وچهارم👈🏼۲۴آذر🌷
روز بیست وپنجم👈🏼۲۵آذر🌷
روز بیست وششم👈🏼۲۶آذر🌷
روز بیست وهفتم👈🏼۲۷آذر🌷
روز بیست وهشتم👈🏼۲۸آذر🌷
روز بیست ونهم👈🏼 ۲۹آذر🌷
روز سی ام👈🏼 ۳۰آذر🌷
روز سی ویکم👈🏼 ۱دی🌷
روز سی دوم👈🏼 ۲دی🌷
روز سی سوم👈🏼 ۳دی🌷
روز سی وچهارم👈🏼 ۴دی🌷
روز سی وپنجم👈🏼 ۵دی🌷
روز سی وششم👈🏼 ۶دی🌷
روز سی وهفتم👈🏼 ۷دی🌷
روز سی وهشتم👈🏼 ۸دی🌷
روز سی ونهم👈🏼 ۹دی🌷
روز چهلم👈🏼 ۱۰دی🌷
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ( یک دور تسبیح برای هر ۵ شهید)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم ب خانم ام البنین سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
💫♥️🍃♥️🍃💫
🔰 شهدا در محضر خدا هستند
تمام افرادی که در جبههها به جنگ مشغولند و تمام کسانیکه جان خودشان را فدای اسلام میکنند، همۀ اینها در محضر خدای تبارک و تعالی هستند و اجر هیچیک از افراد ضایع نخواهد شد. چیزی که برای خداست، باقی است: مَا عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ مٰا عِنْدَالله ِبٰاقٍ.
هر چیزی که از ماست، اینها از بین میرود و آن چیزی که برای خداست و تقدیم به محضر خداست، او باقی میماند.
🔻امام خمینی(ره) - ۱۳۶۱/۰۵/۱۷
جانفدا
#جانفدا
📍مدداز شهدا اینجاست👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷
🖤
@madadazshohada
-
و سلام بر او که میگفت :
اگر تمـام علمای جھان یک طرف باشنـد
و مقام معظم رهبری یک طرف ،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنهای میـروم !
-حاجقاسـم
حاجقاسممونفرمودن:
حتیاگهیکدرصد،
احتمالبدیڪہیهنفریهروزےبرگردھ
وتوبهکنه
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے(:
حواسمونباشهدیگه💔!'
#ایام_فاطمیه #جان_فدا
#حاج_قاسم
❤️ #زندگی_به_سبک_شهدا
🌹 رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
🌸 #شهید_رضا_حاجی_زاده
✍🏻 راوی همسر شهید
🖤
@madadazshohada
:
🌹🌾🌹
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان شهیدرضا حاجی زاده بودیم*
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهید بزرگوار*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
😊💔
پلان دوم
شهید #محمدابراهیم_همت
دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه داری چون همیشه خدمتکار داشتم و تقریبا هیچی بلد نبودم
از همه بدتر این تنهایی بود همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کرده بودن
تنها دوستام همونایی بودن ک باهم جنوب بودیم
رفتم پایگاه بسیج اسم نوشتم و چندتا اونجا دوست پیداکردم
چیزی که این وسط داشت اذیتم می کردم نمازم بود
دوست داشتم نماز بخوانم اما بلد نبودم به کسی هم روم نمیشد بگم
از روی رساله هم هر چی می خوندم متوجه نمیشدم
یه شب خیلی گریه کردم با گریه خوابم برد تو خواب دیدم شلمچم
اذان دارن میگن یه اقایی با لباس خاکی بود امد نزدیکم گفت بیا دنبالم بهم وضو یاد داد
رفتیم تو حسینیه نماز خوندیم از خواب پریدم
گفتم حتما خوابه توهم بوده.
دیدم اذان صبحه رفتم وضو گرفتم و وایسادم نماز تمام چیزایی که تو خواب یاد گرفته بودم یادم بود و اولین نمازم خوندم
ارامشم بیشتر شده بود دیگه
سعی میکردم نماز غذاهام بخونم و بیشتر احکام یاد بگیرم
یه روز پدرم زنگ زد گفت برگرد خونه این یعنی اشتی کردن
برگشتم خونمون، اما هیچ کس باهام حرف نمی زد فقط جواب سلامم می دادن و اصلا همدیگه رو نمی دیدیم مگه سر میز غذا،
سختی از اونجایی شروع شد که فامیلامون هم فهمیدند چادری شدم و مسخرم می کردند.
دوباره عید شد ودل من هوای جنوب کرد ساکم جمع کردم با یه کاروان راهی شدم.
دفعه قبل به خاطر بدحجابیم سوژه بودم و این دفعه به خاطرحجابم،
همه به هم نشونم می دادن و می گفتن این همون دختر پارسالیس، سعی کردم این دفعه از صحبت های راوی بیشتر استفاده کنم.
تو طلائیه کیک خریدم و جشن تولد یک سالگیم گرفتم، اخه یه عمر بود که مرده بودم و توی شلمچه دوباره متولد شده بودم!!!
تو طلائیه داشتم دنبال ماشینمون میگشتم که یه عکس روی شیشه یک اتوبوس دیدم دقت کردم دیدم این همون اقایی که تو خواب بهم نماز یاد داده بود رفتم تو اتوبوس با مسئولشون صحبت کردم گفتم این عکس کیه گفت شهید همت داستان براش تعریف کردم
اون آقا از دوستان صمیمی حاج همت بودن و شمارش رو بهم داد تا بیشتر باهم صحبت کنیم.
دیگه عاشق حاج همت شده بودم.
سعی کردم بیشتر دربارش بدونم و اون شد داداشم. حالا دیگه هر وقت که دلم میگرفت باهاش صحبت میکردم،
کاملا حس میکردم کنارمه، شاید باورتون نشه اما من حتی صدای نفسشم می شنیدم!
سعی کردم درباره شهدا بیشتر بدونم
یه شب تو خواب حاج همت بهم گفت درسته که داداشتم امانامحرمم وقتی باهام حرف میزنی حجاب کن
از اون موقع تا الان هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم چادر پوشیدم.
حالا دیگه گلزار شهدای شهرم شده بود
پاتوق من و دوستام هروقت دلمون می گرفت می رفتیم اونجا....
کانال مدداز شهدا👇
🖤
@madadazshohada
#ارسالی_همسنگری
زمانیکه ۱۴ساله بودم
حتی عکس حاج همت هم ندیده بودم
اون زمان سال ۷۳ بود هنوز مثل الان فضای مجازی که نبود
البته سالشو دقیق خاطرم نیست
ولی یادمه محرم بود...مادرم بیمارشده بودن ...من به شهدا ارادات داشتم ودارم..حالشون خیلی بد بود بستری بودن ..خون دماغ شدید میشدن وفشارشون بالا میرفت اصلا یک هفته بود خون دماغشون قطع نمیشد..پزشکا دیگه هیچ راهی واسه درمانشون پیدا نمیکردن...یادمه یه شب قبل از تاسوعا بود حجله حضرت قاسم تو هیات داشتیم رفتم کلی گریه وزاری ..عصرشم رفته بودم سر مزار شهید دفاع مقدس...خلاصه کلی درد دل با حضرت قاسم وشهدا کردم که مادرم از شما میخوام...شب تاسوعا تو عالم خواب دیدم ..یکی منو بیدار میکنه واسه زیارت عاشورا..چند باری صدا زدن من بیدار شدم ..زیارت عاشورا خوندن واسم منم گوش دادم..گفتم شما کی هستی ..گفت مگه از شهدا نخواسته بودید مادرتون شفابدن😢 ...گفتم اره ولی شما رو نمیشناسم..یه لقمه نون وپنیر بود یا نون وماست خاطرم نیست به من دادن گفتن ببرید واسه مادرتون ان شالله عاشورا برمیگردن خونه😔...گفتم حالا بگید شما کی هستید گفتن من #ابراهیم_همت هستم ..یه روزی میهمان شهرمون میشید حتما زیارتم بیاید خوشحال میشم☺️...راستش واقعا روز عاشورا مادرم خوب شدن وکلا بیماریشون از بین رفت ..تا الان اون بیمازی سراغشون نیومده الحمدالله...ومن با کمال ناباوری از شهر شیراز میهمان شهرشهید همت شدم😭 و۱۵ ساله به سبب ازدواج اینجا زندگی میکنم🌹
🖤
@madadazshohada
👌🏼تلنگر؛
یه بنده خدایی میگفت پسرم یک دوستی داشت خییلی پسر عاااالیی بود..
پدر اون بچه راننده کامیون بود..
من همیشه حسرت خوبی اون بچه رو میخوردم که چرا بچه من به اون خوبیت نیست..
میگفت متوسل شدم به امام رضا بهم بگه چرا بچه اون راننده کامیون از پسر من بهتره🤔
👈🏽میگفت یک شب تو خواب مشرف شدم محضر حضرت رضا ، حضرت بهم فرمود این راننده کامیون هرموقع میخواد بره سرویس شهرستان، خروجی مشهد از ماشین میاد پایین میگه آقا من نیستم بالای سر زن و بچم ..تربیت بچه هام سپردم دست شما.. و ما تربیت بچه هاش عهده گرفتیم..
و اما تو به علم و معلومات خودت مغروری میگی من بچه ام درست تربیتش میکنم این حاصل تربیت توست و اون بچه حاصل نگاه و عنایت و تربیت ما..
🌹پ،ن؛
👈🏽بچه هاتون بسپرید دست اهلبیت..
👈🏽بچه هاتون بیمه اهلبیت کنید..
👈🏽بچه هاتون مجالس اهلبیت و حرم اهلبیت ببرید
قاضی زاده
19.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری از شهید سلیمانی در حرم امام رضا (ع)
🖤
@madadazshohada
34.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو
#شهادتانه
💫 خبر داری برای ما شهادت نوشتن ؟ 😔
🎤حجت الاسلام امیرحسین دریایی
عضو_نماز_شبی_ها شو ⬇️
@nooranamazashab
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
#صبحتان_حسینی