«سهم من از جهاد»
#حسینی
(مامان #محمدسجاد ۲ساله)
دستهای کوچکش را میگیرم.
دلم برایش میسوزد...
چند وقت یک بار میبیند که مادرش گوشهای از مبل کز کرده و بر خلاف همیشه زل زده است به تلوزیون و اشک میریزد...😢
این بار زبان باز کرده، بیشتر میفهمد.
میپرسد که چه شده؟
چه بگویم؟ دستهای کوچکش را میگیرم.
میگویم بیا با هم دعا بخوانیم.
گوش میکند و من عظمالبلا را با اشک میخوانم😭.
چند دقیقه بعد دوباره مادرش را میبیند که گریهاش شدت گرفته. به تلوزیون نگاه میکند و میپرسد این آقا کیه؟
چه بگویم مادر؟
چطور مفهوم شهادت و استقامت را در حد فهم یک کودک دو ساله دربیاورم؟
واژههایم را بالا پایین میکنم و میگویم او یکی از بهترین و مهربانترین آدمها بود که اسرائیل او را شهید کرده😢. دیگر ادامه نمیدهم، همینقدر را هم نمیدانم فهمیده یا نه.
دوباره به تلوزیون نگاه میکند. میپرسد شهید؟
منتظر توضیحی از من است که بگویم شهید یعنی چه. نمیدانم چه بگویم. تایید میکنم که بله شهید شده است.
نگاهی میکند و میگوید مرگ بر اسرائیل!
اشکم دوباره جاری میشود. آره مامان مرگ بر اسرائیل!
خودت نمیدانی اما نیمی از این عمر دو سالهات را با بغض اسرائیل شیر خوردهای. در تک تک روزهای آغازین عملیات طوفانالاقصی، با اشک بر مظلومیت کودکان غزه شیرت دادهام.
خودت نمیدانی اما بارها وقتی روی دستم خواب بودی، تصاویر مادران فلسطینی جلوی چشمم آمده که کودکان بیجانشان را در آغوش میگیرند🥺.
خودت نمیدانی ولی من بذر بغض این خونخواران را در تو کاشتهام و آنقدر آن را آبیاری خواهم کرد تا از تو رزمندهٔ تمام عیاری بسازد. رزمندهای مثل شهید امروز که گفته بود با غم فلسطین بزرگ شده است...
#سهم_من_از_جهاد
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بزرگ مرد کوچکی که یادم داد، برای لبنان حتی میشه از آبرو هم خرج کرد»
#حسینی (مامان دو فرزند)
#روایت_پشت_جبهه
🍃🍃🍃
از غرفه که برمیگشتم احساس خوبی نداشتم، دست پسر کوچکم در دستم بود و سعی میکردم حواس خودم رو با صحبتهای مادر و پسری و شیرینزبانیهایش پرت کنم🥲.
نمیدانم شاید زود بهم بَر میخورَد، حس کردم جنسهایی که برده بودم تا در غرفه بفروشند و برای ساختنشان زحمت کشیده بودم، جالب نیستن. چند نفری وقتی بهشان معرفی شد، با لبخند و نگاه سردی گفتن ممنون (ممنون به معنای نه!)😔.
از آنجا که خریداری نداشت، جنسهایم را با سود پایین برای فروش گذاشتن و من زود رفتم تا دیگر برخوردهای سرد را نبینم و یادم نیاید ساختنشان چند روز زمان برد😢!
در راه سعی میکردم به خودم یادآور شم که چرا به غرفه آمدم، برای مردم و بَه بَه گفتنها بود؟
- وااای چقدر قشنگن، خودتون ساختین؟!!
و من مثل یک هنرمند، با غروری که پشت لبخند پنهان کردهام بگویم بله!
یا میخواستم برای رضای خدا به مردمی که جنگزده هستن کمک کنم😇؟
رفتارشان در مقابل هدفم «مهم نیست» و این را با خودم چند بار تکرار کردم.
ولی...
دیگر خجالت میکشم به اینجا بیایم و این چیزهای مسخرهام را برای فروش به نفع لبنان به غرفهدارها پیشنهاد دهم🥲...
در راه با پسرم صحبت میکردم، خرید مختصری کردیم.
گریههای ممتد که این را میخواهم و ماجراهایی که در خریدها پیش میاید و همه میدانیم😫.
با حس بدی که داشتم به خانه برگشتم.
پسر را که خسته شده بود به مادرم سپردم و با عجله رفتم مدرسه دنبال دخترم دیر شده بود.
خیلی دیر🤦🏻♀...
آنقدر درگیر گریهها شده بودم که فراموش کرده بودم ساعت چنده😨!
قدمهای بلند و سریع برمیداشتم و نفس نفس زنان به سمت مدرسه میرفتم. به ناظمشان زنگ زدم که امروز کمی دیرتر میرسم😮💨.
در همان حال دل شوره، صدایی از پشت سر شنیدم:
- خانم... خانم...
محل نگذاشتم.
صدا نزدیکتر شد. مرا دنبال میکرد.
پسر نوجوانی بود. حدود ۱۳ سال داشت. عینک و موهای فرفریاش در خاطرم مانده🧑🏻🦱👓.
یک سوییشرت خاکستری به تن کرده بود و یک ظرف بزرگ از ویفرهای «رنگارنگ» دستش بود.
گفت: خانم برای کمک به لبنان میخواید از این ویفرها بخرید🇱🇧؟
دیرم شده بود و با بیحوصلگی فقط گفتم: ببخشید🥲.
و با عذاب وجدان دور شدم.
در راه با خودم گفتم چه برخورد بدی کردم!
وقتی من با این سن و سال از برخورد دیگران ناراحت میشم، اون که نوجوانه، حق داره😢.
چند دقیقه بعد معلمشان زنگ زد و گفت من دخترتون رو با ماشین تا دم مسجد میارم.
اونجا بیایید تحویل بگیرین🚙.
با شرمندگی گفتم: ممنون خیلی لطف میکنین.
به مسجد که رسیدم دوباره پسرک را دیدم، با اعتماد به نفس سراغ هر عابری میرفت و توضیح میداد😍.
ناگهان نگاهم روی صورتش قفل شد. چقدر برایم این صحنه آشنا بود🤔!
داشت به شیشه کیوسک نگهبانی جلوی مسجد ضربه میزد.
سرباز پنجره را باز کرد.
پسرک گفت: آقا برای کمک به مردم لبنان ویفر میخرین؟
یاد بچههای کار افتادم که سر چهار راهها به شیشه ماشین میزدن و میگفتن: خانم گل نمیخری😔؟
از لباس های پسرک پیدا بود وضع مالی خوبی دارند؛
اما چطور حاضر شده اینجور در محل راه بیوفتد و به هر کسی خواهش کند تا ویفر های رنگارنگ بخرن؟ احساس خجالت نمیکرد👏🏻؟
سرباز هم چیزی نخرید.
به سمتش رفتم.
به سمت مرد کوچکی که درس بزرگی بهم داد. هیچوقت ویفر دوست نداشتم، اما با یک خانم دیگر همه ویفرهایش را خریدیم🥰.
این پسر هم مثل من چیز ارزشمندی نمیفروخت؛ اما نه خجالت میکشید و نه از سردی برخورد دیگران سرد میشد👊🏻.
او برای یاری خدا «آبرویش» را داشت خرج میکرد!
آبرو...
چقدر سخت است خرج کردن آبرو!
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif