eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫 رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه می‌کنم تا سراغم نیان!😅 دقایقی گذشت.🕰 خب خدا رو شکر!😌 بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، روزهای آخر ام را هم بنویسم💪🏻 نگاه متعجبم را به دنبال بچه‌ها راه انداختم.👀 بله! رضا داره دست و پا شکسته می‌خونه📖 و طاها با اشاره‌ی انگشت، کلماتی رو از رضا می‌پرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و... محمد کوچولو هم‌زمان که داستان رضا رو می‌شنوه، انگاری داره با لگوها برج می‌سازه! چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍 چه حس خوبی!☺️ ای وااای داره میاد سمت من!🤭 بی‌حرکت! دستا بالا!🙌🏻 اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بی‌اعتنایی رفت.😏😆 منو باش! می‌خواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄 منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد! راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتی‌که حین شیرخوردنش، می‌خندید و شیر از گوشه لبش می‌چکید.😚 یادش بخیر... قبلا رضا تا می‌دید دارم می‌نویسم، می‌خواست نوشتن یادش بدم📝 و رشته‌ی افکارمو پاره می‌کرد😕 می‌رفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش داره!📖 کتاب می‌خونه.😍 یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم می‌کرد.❓❓ دیگه سوالاشو از رضا می‌پرسه!🤓 راستی دیگه وسط نوشتن هیچ‌کدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃 خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام می‌دن.💦🤗 با مرور این ، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻 بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢 حس شادی بابت بزرگ شدن بچه‌ها👦🏻⁦🧒🏻⁩⁦⁦🧑🏻⁩ و نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت می‌بردم و بهتر استفاده می‌کردم از اون روزها!😔 بله تمام شد😢 داشت بغضم می‌ترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!» من:😃 آخ جووون😍 هنوز کامل تموم نشده!😂 بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍😃 ناظر اول: «خودشون؟؟؟😏» - بله!😍 رضا لباسش رو برعکس پوشید⁦🤦🏻‍♀️⁩🆘 ناظر دوم: «خب وقتی وظیفه‌ی خودتو محول می‌کنی به بچه‌ی سه، چهار ساله همین می‌شه دیگه!» - نفرمایید☺️ بزرگ شدن ماشاءالله! کم کم یاد می‌گیرن😉 و می‌رم رضا رو راهنمایی می‌کنم، کمکش می‌کنم درست بپوشه...⁦👌🏻⁩ طاها تیشرت👚 تابستانی پوشیده،⁦🤦🏻‍♀️⁩ هنوزم جورابش رو پیدا نکرده!🙃 ای واااای! الان ناظر اول مسلسل رو برمی‌داره!😱😂 _طاها جونم مگه وقتی درآوردی سرجاش نذاشتی؟! ⁦👦🏻⁩:نمی‌دونم یادم نمیاد⁦🤷🏻‍♂️⁩ بیا باهم بگردیم پیداش کنیم🔍 این دفعه حواست باشه مامانی😚 اگه دیرمون بشه ممکنه نتونیم بریم پارک!😯 ناظر اول: «مگه خودت لباساشونو مرتب سرجاش نمی‌ذاری؟!😕» - نه!🙂 خودشون می‌ذارن. اول راهن! کم‌کم رو ریل می‌افتن☺️ می‌خوای یه لباس گرم بپوشی؟ سردت بشه باید سریع برگردیما!! ⁦👦🏻⁩: نه! من اینو دوست دارم😃 ناظر دوم: « این جوری بچه‌داری می‌کنی که هی بچه میاری دیگه!😒 بچه‌داری که این‌جور نیست! بچه رو سرما می‌دی!😠 - براش لباس برمی‌دارم حواسم هست☺️ (البته قیافه‌ی درونم این شکلیه:😒😤) چندماه بعد... عزیزای دلم لباس بپوشید بریم پارک😍 ناظر اول: «هنوز مادری یاد نگرفتی؟! هربار باید کلی معطل لباس پوشیدن بچه‌ها بشی؟؟ چقدر بهشون فشار میاری!!!»🙄 - فشار؟! بچه‌ها این رو پذیرفتن که خودشون بپوشن.🧦👟👕👖 و احساس فشار نمی‌کنن!😌 فقط گاااهی خسته‌ن می‌رم کمکشون🤗 سرم رو برمی‌گردونم می‌بینم گل پسرا مرتب لباسای مناسب پارک پوشیدن⁦👌🏻⁩ و داداش یه سال و نیمه‌شون هم به تقلید ازشون، به سختی داره تلاش می‌کنه خودش لباس بپوشه.😆 به‌به! چه پسرایی😍 چه مرتب! ماشاءالله😘 توی دلم و اعتماد به نفسشون رو هم تحسین می‌کنم😌 و بابت نسبی خودم خوشحالم😜 برید داداشتونم کمک کنید😝👏👏 ناظر اول:😏 ناظر دوم:😕 حین بیرون رفتن از خونه، کودک ۴ ساله‌ی همسایه رو می‌بینیم در حالیکه در انتظار مادره برای پوشیدن کفش... پ.ن۱: لازم نیست دائم با اطرافیان مجادله کنیم! جملات کوتاه و مؤدبانه کافیه😊 قرار نیست کتاب گویا باشیم😂 زمان همه چیز رو حل می‌کنه😃 پ.ن۲: بچه‌ها معمولا از دو سالگی همراه مادر و به مرور، تنهایی لباس می‌پوشن. لباس‌های بیرون کمی سخت‌تره🤪 نکته‌ی مهم صبوری و فرصت تجربه دادنه.⁦👌🏻⁩ فراموش نکنیم بالأخره همه یاد می‌گیرن خودشون لباساشونو بپوشن😅 پ.ن۳: این خاطرات مربوط به قبل شیوع کروناست😉 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
«کاش یه روزی منو هم بخرن...» (مرحومه #ز-رئیسی) (مامان ۹، ۵.۵، و ۳ ساله) ساعت ۱۲ نیمه‌شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید: مامان، آب می‌خوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم👀. روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم. از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، این‌طوری پخش می‌شه: پیاده‌روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻 فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻 محمد روندهٔ چند متر عقب‌تر👦🏻 (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی می‌گن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅 گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همه‌ش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه‌ها (در کل تو مراسم‌ها من محافظ نوشیدنی‌های بچه‌هام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴 (البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراه‌ها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاوی‌های😏 آخر شبی داشته باشن. اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو می‌کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕 من، پدر، بقیهٔ بچه‌ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐 صدای تلق تولوقی اومد و تمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خاله‌بازی می‌کنه!😆😳 یعنی اوج خونسردی‌ش منو کشت رسماً...🥲 هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒 (البته بماند من هم‌چنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر می‌گفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه‌ها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه‌ها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست، می‌خواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️. قبلاً همیشه به این فکر می‌کردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری‌شون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می‌شد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه می‌خوردم و آرزو می‌کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می‌کشید و نفسی تازه می‌کردم😮‍💨. اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که می‌شه مادر نباشی و هم نداشته باشی، مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی، خود خدا خریدارت می‌شه...🥹 معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچه‌هام... اصلاً قدردان باشن یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم... حتی اگر زخم زبان شنیدم، قلدری خود بچه‌ها رو دیدم، همراهی نداشتم، بی‌تاب شدم، کوتاه نیام، کم نذارم، ادامه بدم، اون‌قدر خستگی‌ناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️ پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دسته‌گل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭. این هم آدرس کانال خودشونه: https://eitaa.com/zahraeii71 صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif