#ف_جباری
پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩
چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔
و هر بار همسر گفتن نمیشه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم.
از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏
سوار ماشین شدیم،🚙
امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊
بله صبح دادم.🙂
همزمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅
زهرا غر میزد و میخواست بیاد بغلم ولی چون میدونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش میبره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین.
چند دقیقهای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻
- بوووممممم😳
ماشین دور خودش میچرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده میشد.😨
از شدت تکونها چشمم درست نمیدید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢
گیج بودم که چی شده؟🤷🏻♀
چی میشه؟
قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگهای در انتظارمونه؟
دختر و همسرم در چه حالین؟😟
بلاخره این چند ثانیهی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔
خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻
زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جابهجا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒
از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته موندهش داشت با سرعت از باک تخلیه میشد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱
همسرم با آتشنشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻
(نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪)
حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همونجا خوابش برد و
لحظهای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻♀🤦🏻♂
ما موندیم و کارایی که براش برنامهریزی کرده بودیم😅
و خستگی😪
و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇
و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻
همیشه وقتی هزاران اتفاق ریز و درشت توی زندگی میافته که در ظاهر برنامهها به ریخته،
دست خدا رو در #فَسخِ_العَزائم و #نَقضِ_الهِمَم میبینم.
(امیرالمومنین میفرمایند خدا را در ۳ چیز شناختم که دو تاش اینهاست؛ فسخ کردن تصمیمهای محکم و برهم زدن ارادهها👌🏻😅)
این بار خدا خواسته بود واضحتر از همیشه خودش رو نشونم بده،🤔
شاید هم اجل معلقی بود که به واسطهی صدقه و دعا رهامون کرد🙏🏻💰
یا شاید #رضایت پدرشوهر از همهی کارها مهم تر بود،🤔
یا گناهی که #کفارهش هزینهی تعمیر ماشین بود،🤔
یا...
خلاصه نفهمیدم دقیقا کدومش مد نظر خدا جون بود.🤔😄
اما یه چیز گندهتر که به چشم دیدم؛
این فرمونی که سفت چسبیدم بهش و تخت گاز میرم به سمت هدفهام (و البته خوب کاری هم میکنم)... ممکنه یهو دکمه استپ بازی رو بزنن و از دستم در بره...
اگه این اجل، حتمی بود، از اونایی بودم که میگن تو رو خدا یه مهلتی بدین برگردم دنیا چهارتا چیز بیاریم با خودم😪😢
(سوره منافقون آیه ۱۱)
و جواب میگیرم فَادخُلوا اَبوابَ جَهنَّم فیها خالِدون 😰😭
(سوره نحل آیه ۲۹)
یا ازونایی هستم که میرم پیش اون خوب خوبایی که دوسشون دارم؟🥰🤩
(سوره نساء آیه ۶۹)
پ.ن : میدونم کنجکاو شدین که چی شده بود بلاخره... 😃
در چاه فاضلاب باز بود و گرفت به زیر ماشین، در فولادی و سنگین چاه، ۸۰ متر جلوتر از خود چاه پرت شد و احتمالا گیر کرده بوده زیر ماشین و بین چرخها که باک بنزین رو ترکونده بود، طوری که تمام ۳۰ لیتر تازه پر شده در ۵۰ متری که ما روی زمین کشیده شدیم به فنا رفت.
و البته کوچکترین جرقهای میتونست ما رو هم به فنا بده😱
مشکلات دیگهای از جمله کج شدن محور اتصال چرخها و سوراخ شدن اگزوز هم پیش اومد، از طرفی اگه فرمون از کنترل خارج شده بود چپ میکردیم یا میخوردیم تو در و دیوار تونل
و اینکه خداروشکر عصر جمعه اونجا بسیار خلوت بود و هیچ ماشینی نبود تا باهاش برخورد کنیم.🙂
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif