✏️موضوع انشاء: محلهمان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦
به نام خدا
چند وقت پیش که دلمان یک پیادهروی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محلهمان را که دکّانهایش سرِ شب میبندند و میروند پیش #عیالِشان گز کردیم.
در راه برگشت، جلوی #بربری فروشیمان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁♂
ما که از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیشِمان کامل شود!😎😁
که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر
گوجه داریم؟ خیر
خیار چطور؟ خیر
بنابراین برای دکمهای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋
(بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢)
یادمان آمد قبلترها نان سنگکیمان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنجشنبه نان صلواتی سفارش میدهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️
و هی چیزهای بیشتری یادمان میآمد...
امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محلهمان هم بستنی صلواتی میدهند و باید رفت و آمدمان را به آنجا بیشتر کنیم!🙈
پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نانها و با افتخار به مردمانِ محلهمان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل میکردیم که یکهو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوهای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥
بوق بوق #کالسکهی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محلهمان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچههای کوچکشان پیادهروها را پر میکنند، جوری که نمیشود قدم از قدم برداشت و میآیند دنبال بچههای بزرگترشان. 👶👧🧒👱♀
اووَه! اینجا دیگر کجاست؟ انگار باز این ذهنِ خیالپرداز خودش را در خاطرهی دیگری انداخته است! هان محله پدری است!😏 آن هم من هستم که آمدهام خانهی مادرم اینها و دخترکم را با کالسکه بیرون آوردهام 👶🧕 ای بابا یک قدری #مُعذّب به نظر میآیم!🙁 آخر اصلا اینجا به جز کارگرهای افغانی کسی پیاده اینور و آنور نمیرود که!😒 همه سوار بر ماشینهای #آخرین_مدلشان عبور و مرور دارند! حالا یک خانمی، پیاده، آن هم بچه بغل؟! آخ جان از دور یک انسانِ پیاده دارم میبینم!🤩 بَه بَه، ایشان هم بلا نسبت ما که کودک دلبندمان را آوردهایم هوایی بخورد، #سگ دلبندشان را برای گردش آوردهاند!🐶 از خودم میپرسم چرا هیچ خاطرهی صلواتیای از دوران مجردی در این محله به یاد ندارم؟🤨
این بود انشاء امروز ما!
بریم یه چرخی تو محله بزنیم ببینیم امروز چی #روزیمون میشه!😁🤚
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#جنوبِشهر
#اعتقاد
#مال_دنیا
#بربری
#مدرسه_دولتی
#فرزندآوری
#رزق
#شمالِشهر
#هاپو
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
همسرم به کمک پدر و برادرِ عزیزم اثاث رو خالی کرده و چیدند.
خانهای گرم با #صاحبخانهای خونگرم،😊 نورگیر،☀️
همکف،
#حیاط_دار با #باغچهی کوچیک
و یه جفت درختِ انگور و پرتقال🍇🍊
البته آشپزخونه و سرویس بهداشتی اونطرف حیاط.😱
(مجدد به خودم یادآور میشم همهی خوبیها یه جا جمع نمیشه☺️)
با اجازهی صاحبخانه و با کمک پدر و شوهرخواهرم، یک آشپزخانه طوری در راهروی منتهی به حیاط راه انداختیم تا نظرم از بچهها دور نشه.👦👶
خواهر جونیم اومد کمکم کابینتها رو چیدیم،🍴🥣
خواهر بزرگم اومد و کلی ایدهی خوب برای استفادهی حداکثری از حداقل فضایِ در دسترسِ تو اتاق و آشپزخونه راهرویی (!) بهم داد.😁
از نظر خودم خونه خیلی خوب و خواستنی بود، به خصوص برای بچهها که پارکِ دائمی بود.😍
اما حرفِ اطرافیان گاه و بیگاه...
آشپزخونه نیست که! کوچهی قهر آشتیه!😏
همین دوتا کابینت؟!😳
چهجوری تو این روشوییِ کوچولو ظرف میشوری؟!💦
تو این راهرو غذا میپزی بچهت تو شکمت میپزه که!!😨
تو سرما چطور میرید حموم؟! پس کِی از اینجا بلند میشید میرید یه خونهی طبیعی!!؟🤨
من اولا خیلی #مسلط مینمودم...😌
اما گهگاهی بعد از رفتنشون... اول یه ملق میزدم انرژی منفیشون از روم بپره😃 و بعد با پای احساسم به دور از چشمِ منطق، یواشکی به آشپزخونه راهروییم (یا راهرو آشپزخونهایم!) سرک میکشیدم...👀
من اینجا ظرف میشورم یا ظرفا منو میشورن؟!🤨
من اینجا غذا میپزم یا غذا منو میپزه؟!🤔
اصلا بذار ببینم شکمم تا کجا جا داره بزرگ شه؟!...خوبه تا ۳ قلو هم انگاری جا داره بدک نیست...☺️
کمکم #منطق هشیار میشه...🤓
بابا تو اینجا هر روز غذا میپزی، ظرف میشوری، دلبندت👼تو کابینت قل میخوره! #شاد و شنگول بودی! چی عوض شده؟! به ذهنِ خودت مسلط باش!
البته بماند که گاهی این جنابِ منطق خودشو به بیخیالی میزد و تا یکی دو روز جِلِز وِلِز میزدم.😝
ماه محرم اومده بود و هرشب دلم هوای #هیئت میکرد...شب هشتم دیگه خیلی بیقرار بودم که شستم خبردار شد طاها جونم میخواد بیاد ظهرعاشورا باهم
بریم هیئتِ بیمارستان.😁
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مستاجر
#خانه_باصفا
#خانه_کلنگی
#طبیعت_در_خانه
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
بعد از سفر مشهد، قدیما:
- سلااام زیارت قبول، خوب بود؟ خوش گذشت؟☺️
-- سلااام، قبول حق، روزی شما انشاءالله، آره خداروشکر، خیلی خوب بود، همهی نمازا رو حرم رفتیم، نایب الزیاره بودیم، جامعه کبیره، امین الله، دعای عالیه المضامین هم که فوق العادهست، هربار میرفتم حرم میخوندم و دعاگوی همه بودم.😄
بعد از سفر مشهد، الان:
- سلام، مشهد بودی؟ چه بیخبر؟!
-- سلام، آره دیگه، ببخشید، قبلش نشد بگم، انقدر که عجلهای آماده شدیم، بچهها مریض بودن و تا لحظهی آخر وضعیتشون معلوم نبود، ولی بالاخره رفتنی شدیم.😍
- خب به سلامتی، زیارت قبول، خوب بود؟!
-- آره خداروشکر، روز اول بچهها رو گذاشتم تو کالسکه و تا دارالحجه رفتیم و برگشتیم، روز دومم محمد رو بردیم شهربازی حرم، از بابالرضا تا صحن کوثرم با ماشین برقی رفتیم.😁 روز سوم بچهها پیش باباشون موندن و نیم ساعت زیارت کردم، روز آخرم علی تب کرد رفتیم دارالشفای امام.
خوب بود خداروشکر🙄😄
پ ن: باز هم معتقدم به برکتِ وجودِ همین فسقلیها توفیقِ زیارت پیدا کردیم.
و خب به قولِ آقای عباسی ولدی "بازی چه محرابِ خوبیست برای عبادت"
ما الان سه سالی میشه که تو محرابِ عبادتیم کلا😂
تقبل الله😅
#پ_بهروزی
#ریاضی_۹۱
#روزنوشت_های_مادری
#نصیرالدین_محمد
#عمادالدین_علی
#زیارت_مشهد
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#تسلیت
این پست متنی ندارد... 😭😭
#نسل_سلیمانی_ها_در_راهند
#قاسم_سلیمانی_ها_در_گهواره_اند
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دل_ها
#شهید_سلیمانی
#قاسم
#مادران_قاسم_ها
#مادر_شهید
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
وقتی تازه به دنیا آمده بودی، گریه میکردی...😭
گرسنه بودی و دنبال جرعهای شیر...
بعدتر، برای دلدردهایت هم گریه میکردی
برای تشنه بودن و آب خواستنهایت
برای سر کار رفتن بابا...
یک لحظه دور شدن مامان...
برای زمین خوردنهایت...
درد گرفتنهایت...
عزیز دلم❤️ اما...
چیزهای دیگری هم گریه دارد😭😭
دل سوختنها...
جگر پاره شدنها...
«عمو» رفتنها...
و برنگشتنها...😭😭😭
آری فرزندم...
بزرگتر که شوی...
این گریه کردنها را هم میفهمی...
و آن وقت باز بزرگتر میشوی...
و پر از بغض مقدس...
از #انتقام خون عمویت...
از همه آنهایی که نمیتوانند بزرگ شدنت
و بزرگ شدن ملتت را ببینند
راستی عزیزم...
برخیز برویم...
علم عمو، علمدار میخواهد...
#سر_دار_دلها
#نسل_جدید_قاسمها
#سلیمانی_آسمانی
#قاسمها_در_راهند
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
⁉️ به نظرتون ما چیکار میتونیم بکنیم برای #امتداد_راه_سردار_سلیمانی و تحقق #انتقام_سخت ؟
✅ جوابهاتون رو تا فردا برامون ارسال کنید.
ان شاء الله منتخب پاسخها در کانال منتشر خواهد شد.
🍀🍀🍀
ارتباط با ما:
@hm255
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
از وقتی مادر شدم تازه فهمیدم مقولهی #مادری چقدرررر پیچیده ست...
آدم تا وقتی بچه نداره، عمدتا فقط لذتها و جذابیتهای بچهداری رو میبینه و هی دلش میخواد زودتر این لذتها رو بچشه😍😍
بعد که بچهش به دنیا میاد تا یه مدت شوکه ست!
چون اون لذتها برای چندماه مخلوط میشن با حجم زیادی از زحمت و خستگی و استرس و...
و مادر با خودش میگه وااای چقدر سخته.😦😦
بعد یه مدت بچهش خندیدن، سینهخیز رفتن، نشستن، راه رفتن و حرف زدن رو یاد میگیره و مادر دوباره در انبوهی از لذتها غرق میشه.😇😇
با هر مریضی بچه، مادر یه دورهی بحران روحی و جسمی رو پشت سر میذاره.😵
با شروعِ لجبازی و غرغرهای بچه، مادر دوباره به فکر فرو میره که چرا آخه اینقدر سخت و طاقت فرساست مادری؟!😣
بعدِ بچهی دوم دوباره همون لذتها و سختیها، هر دوش با غلظتِ بیشتری تکرار میشه.😍😎
علاوه بر اون، مادر کمکم فکر میکنه، چرا اینقدر زمان زود میگذره؟!
توی چشم برهم زدنی ماهها میگذره و مادر حس میکنه داره همهی عمرش صرف بچهها میشه و از اهداف خودش داره جا میمونه...!!😦
فکر میکنم تا سنی که بچهها بزرگ و بالغ و کاملا مستقل بشن، مادر همیشه در رفت و برگشت بین لذتها و امیدها و سختیها و حسرتهاست...
اما این روزها فهمیدم مراحلِ بزرگتری از زندگیِ یک مادر هم میتونه وجود داشته باشه...
وقتی فرزندی که اون #مادر با همهی سختیها و شیرینیها بزرگ کرده، تبدیل میشه به یه #قهرمان_بینالمللی
و همهی مردم کشور و حتی دنیا از کارهای اون فرزند و درواقع از نتیجهی زحماتِ اون مادر، قدردانی میکنن...
و بهشون آفرین میگن...
این بخش ماجرا میتونه پایانِ خوب، لذت بخش و پرافتخاری باشه برای تلاشها و خستگیهای #یک_مادر... ✋
پ.ن ۱:
شاید بزرگترین آسیبی که ممکنه مادر بهش مبتلا بشه، اسیر شدن در امروز و غفلت از آینده باشه.
امروز مادر درگیر تَر و خشک کردن بچههاش و سر و کله زدن با چند تا بچهی به ظاهر زبون نفهمه،
ولی میتونه همین درگیریها ختم بشه به ایجادِ شخصیتی و فردی که در آینده همه به اون، به مادرش افتخار کنن و بخوان جای اون فرزند و مادرش باشن.
درس این روزها واسه من این بود که ارزشِ مادری رو دست کم نگیرم،
و #ناشکری نکنم تو سختیها،
و سعی کنم مادریم رو به بهترین نحو انجام بدم،
شاید خدا به من هم توفیق داد و در آینده من هم تونستم مادر #یک_قهرمان باشم...
پ.ن ۲:
البته قطعا عواملِ زیادِ دیگهای هم در رشد و تکاملِ سردار قهرمانمون موثر بوده. ولی نقشِ مادرشون قابل انکار نیست.
#پ_شکوری
#روزنوشتهای_مادری
#مادر_قهرمان
#مادر_شهید
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هفتهای که گذشت خیلی بیشتر از ۷ روز داشت.
گواه این حرفم اینه که حالا که به آخر هفته رسیدیم همهمون بیشتر از ۷ روز بزرگ شدیم
شاید ۷ ماه،
شاید هم ۷ سال!
همه چیز از صبح جمعه شروع شد...
همون موقعی که پیامک #حاج_قاسم_شهید شدِ همسرم خواب از چشمم گرفت.😪
خونهمون گرد عزا گرفت و شدیم #عزادار...
زندگی روی دیگهش رو نشون داد...
خونه انگار بمب خورده بود،
درسها تل انبار،
و اعصابها ضعیف شد.
هر چیزی که قبلا توانایی مدیریتش رو داشتم، دیگه از توانم خارج بود.
دلم میخواست فقط به داغی که روی سینهم بود، فکر کنم.
خودم رو گم کرده بودم و نمیتونستم پیدا کنم.
#ضعیف شده بودم زیر بار این غم و بهترین راه رو #غفلت میدیدم.
شاید همسرم حالم رو درک میکرد و انتظار نداشت همه چیز سر جاش باشه،
شاید حوزه علمیه درک میکرد و امتحاناتش رو چند روز تمدید کرد،
شاید محل کارم درک میکرد و پروژههای رو زمین مونده رو ازم پیگیری نمیکرد،
اما دخترم زهرا چی؟👶
اون که نمیفهمه #بیحوصلگیهام رو،
خیلی کوچیکه و هنوز درک نمیکنه علت عصبانی شدنهام رو از کارهاییش که وقتی توی این غم و غصه نبودم کمتر عصبانیم میکرد.
اون میفهمه علت بیتوجهیهای مادرش رو برای رفع نیازهاش؟
همهمون توی این داغ بزرگ شدیم، اما مادرها باز هم مثل همیشه این #فرصت رو داشتن که بیشتر از بقیه #بزرگ بشن...
اما من اینبار خودم رو یه مادر #شکست_خورده میبینم که نتونست از این فرصت استفاده کنه برای بزرگ شدنش.😑
هی به خودم گفتم دختر جان! کنترلت دست خودت باشه نه دست حال و احوالت! هر وقت خوبی خوبی، هر وقت بدی بدی! اگه خیلی هنرمندی، وقتی بدی خوب باش!
اما من اینبار هنرمند خوبی نبودم... داغ خیلی سنگین بود...
سنگینتر هم شد....
همون صبحی که خنکای #انتقام داشت داغ از دست دادن سردار دلهامون رو کم میکرد، #سقوط_هواپیمای_اوکراینی داغ #رفیق به دلم گذاشت...
اونم نه یه رفیق معمولی...
من هنوزم بعد از یک هفته نتونستم خودم رو پیدا کنم.
انگار بعضی تکههام توی بغداد و بعضی تکههام توی اون هواپیما سوخت و دیگه پیدا نمیشه...
پ ن ۱: مادرها هم حق دارن بعضی وقتها #احساس_شکست بکنن؟ یا اونها #قهرمانهای دائمی بچههاشونن؟
درسته که همیشه بحرانها به این داغی نیستن، اما خیلی روزا از زندگی اتفاقاتی میفته که مادر احتیاج داره یه جوری خودش رو آروم کنه... این جور وقتها با طفلی که همهی وجودش به مادرش وابستهست چی کار بکنه؟
پ ن ۲ : شاید تنها نکتهی #مادرانه این متن عکسش بود... لیوانی که رفیق شفیقم زهرا توی دوران #بارداری برام هدیه آورد،
روش نوشته "که جان را فرش مادر میتوان کرد"... دوست داشت دختردار بشه و اسمش رو بذاره لیلا...
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#تسلیت
#حاج_قاسم
#رفیق
#شهادت_بانوی_دو_عالم
#درس_زندگی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif