«حس خوب امکانات بچهداری»
#ر_محمدی
مامان دو دختر ۴.۵ و ۲ ساله و پسر ۲ ماهه
ما خرید کردن رو دوست داریم و از تفریحهای خانوادگیمونه.
دو هفتهای یکبار
ماهی یکبار
برای تفریح و کاهش هزینهها دستهجمعی میریم خرید از فروشگاه.
بچهها هم یاد گرفتن که فراتر از لیست خریدمون فقط میتونن یه انتخاب داشته باشن.☝🏻
وقتی که بچهها دو تا بودن، دو تا چرخ برمیداشتیم و هرکدوم تو یکی مینشستن.
فروشگاهی که میریم چرخهای مخصوصی داره که پایینش ماشینه و بالاش سبد خرید و اینطوری بچهها مدت خوبی توی چرخ میمونن و بهشون خوش میگذره.😍
دورانی که منتظر تولد فرزند جدید بودیم، خرید اومدن با سه بچه رو با همسرم امکانسنجی میکردیم؛
یکی از گزینههای جدی این بود که من و بچهها دیگه توی خرید همسر رو همراهی نکنیم و قید این برنامهٔ تفریحی رو بزنیم.
یک ماه قبل از تولد نوزاد جدید، فروشگاهی که همیشه میریم یک فضای بازی برای کودک ایجاد کرد که بچهها خیلی ازش استقبال کردن.
کنار فضای خرید یه اتاق شیشهای با وسایل بازی جذاب که میتونه بیشتر از یک ساعت بچهها رو سرگرم کنه، درست کرده بودن.
و در سطح فروشگاه چنتا السیدی بود که تصاویر دوربین مدار بستهٔ داخل اتاق بازی رو نشون میداد و خیال پدر و مادر راحت میشد که بچهها مشغول بازی هستن و مشکلی نیست.👌🏻
تنها نکته هزینهش بود که باید خرید رو در کوتاهترین زمان ممکن انجام میدادیم تا به صرفه بشه.😬
این امکانی که فروشگاه برای خانوادهها در نظر گرفته بود باعث شد بعد از تولد بچهٔ سوم با جرئت بیشتر و خیال راحتتری بریم خرید.🛒
بچهها با اشتیاق رفتن اتاق بازی و ما با یه کالسکه و یه چرخ خرید، خریدمون رو انجام دادیم.
مسئول اتاق بازی هم که ما رو از دفعهٔ قبل یادش مونده بود، خودش برامون تخفیف ۳۰٪ مشتریهای دائمی زد!
که اگه تخفیف مشتریهای بالای سه فرزند رو هم بهش اضافه میکرد خیلی بهمون میچسبید اما این گزینه براشون تعریف شده نبود!🤭
شکی نیست که آدمها هوشمندترین مخلوقات پروردگارن.
تو سختیها، محدودیتها و محرومیتها این توان رو دارن که راهحلی برای چالشهاشون پیدا کنن
یا با خودسازی میتونن پا روی علاقههاشون بذارن و از احساس محدودیت و محرومیت کمتر غصه بخورن و حتی دیگه احساس محدودیت نکنن و از شرایط جدیدشون لذت ببرن.
اما این سکه روی دیگهی هم داره❗
روی دیگهٔ سکه وظیفهایه که جامعه در قبال این آدمها داره که باید شرایط رو براشون مهیا کنه.👌🏻
شما چه تجربههای مثبتی داشتین؟
با چه چالشهایی مواجه شدین که اگه امکاناتی فراهم بود راحتتر باهاش کنار میاومدین؟
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از خانش
دفتر مطالعات راهبردی جنسیت و علم (خانش) با همکاری مشاور ریاست دانشگاه شریف در امور بانوان برگزار میکند:
همایش دانشگاه دوستدار خانواده، چرا و چگونه؟
▪️لزوم پرداختن به مسالهی خانواده و نسبت آن با دانشگاه چیست؟
▪️دانشگاه دوستدار خانواده در نگاه بومی چگونه تعریف میشود؟
▪️سابقهی ایران و جهان در سیاستهای خانوادهدوستی دانشگاه چگونه است؟
▪️چالشهای واقعی در دانشگاه دوستدار خانواده کدامند؟
🔸با ارائهی خانم دکتر گیتیپسند، دکتری آموزش عالی و مدیر اندیشکدهی علم، فرهنگ و فناوری تداوم
🔸خانم دکتر رحمانی، مشاور وزیر سابق علوم در امور بانوان
🔸بیان تجربیات اساتید و دانشجویان
🔸همراه با میزگرد اساتید
و رونمایی از سایت شریف دوستدار خانواده
🗓چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت
⏱ساعت ۱۴ الی ۱۷:۳۰
سالن دکتر ربیعی، دانشگاه شریف
ثبت نام رایگان در:
https://evnd.co/LE5D5
(برای هماهنگی حضور در دانشگاه حتما ثبت نام بفرمایید)
#همایش
#شریف_دوستدار_خانواده
#دانشگاه_دوستدار_خانواده
«دفتر مطالعات راهبردی جنسیت و علم»
@khanesh_uni
🌱🌱🌱
سلام دوستان دستبهخیر عزیز ما
#خیریه_ماهانه_مادران_شریف، این ماه هم توفیق پیدا کرده گرهی رو از یه خانواده آبرومند دیگه باز کنه.
یک مادر با ۳ دخترش، در خونهای در حاشیه تهران زندگی میکنند و موعد قراردادشون تموم شده.
برای تمدید قراردادشون، به ۳۰ میلیون تومان پول نیاز دارند.
هر کدوم از ما، با پنج یا ده هزار تومان کار خاصی نمیتونیم بکنیم، ولی اگه همه این مبلغ رو روی هم بذاریم گره از کار یه خانواده محترم باز میشه انشاءالله
کمکهاتون رو از طریق این لینک واریز کنید.
FardayeSabz.Sharif.ir/charity/?p=project-187&t=madaran_sharif_p3
انشاالله که بلا، از خودتون و خانوادههاتون به دور باشه.❤️
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شروع قصهٔ من و بهار...»
#ع_جهانی
(مامان #بهار ۸ ساله و #فرید ۴ ساله)
#قسمت_اول
۴ سال بود که در دانشگاههای علوم پزشکی مازندران و گلستان درس میخوندم. با حال و هوای بسیار خوب جنگل و دریا، جَو باحال خوابگاه و رفقای دوست داشتنی. درسم تموم شده بود و دیگه وقت ازدواج رسیده بود.💑
اواخر سال ۸۹ همسرم در مسیر زندگی من قرار گرفتن. با ملاکهای من جفت و جور بودند و هم مسیر بودیم خداروشکر.💗
دوست برادرم بودن، ولی من نمیشناختمشون.
فقط یادم میاد که برادرم ازشون به عنوان یک فرد با ایمان و درستکار یاد میکردن و همیشه از اخلاق خوب و صداقتشون تعریف میکردن.
آشنایی ما فقط با یک بار رفتن من به محل کار برادرم و بیتوجهی کامل من به این آقا اتفاق افتاد! که همین مسئله نکتهٔ مثبتی برای ایشون بود. بعد از طریق خانوادهها، اقدام کردند.
ازدواج کردیم.
به خاطر ادامه تحصیلاتم و نداشتن آمادگی روحی تا سال ۹۳ باردار نشدم.
اما بعد خدا به ما که هر دو آرزوی دختردار شدن داشتیم، لطف کرد و دختر مهربونم بهار رو بهمون هدیه داد.
یه دختر ناز و تپلی🤱🏻
با قدرت خونهنشین شدم.
بعد زایمان مادرم به خونهٔ ما اومدن تا از من مراقبت کنن.
خانوادهٔ شوهرم هم بسیار خوشحال بودن.
مخصوصاً که ۳ پسر داشتند و نوهها هم همگی پسر بودن و آرزوی یه نوهٔ دختر داشتن.😍
پدر شوهرم که سیدی بسیار پاک و نورانی هستن در گوش بهار اذان گفتن.😍
۵۰ روز از زایمانم میگذشت و من اصلاً رو به راه نبودم.🤒
خونریزی بعد از زایمان تموم نمیشد و بخیهها باز شده بود.🤦🏻♀️
زیاد اهمیت نمیدادم.
فکر میکردم طبیعیه! تمام هم و غمم رو برای بهار میذاشتم.
رسیدگی به نوزادی که یکسره دل درد داشت و واقعاً شکمو بود وقت زیادی از من می گرفت.🤷🏻♀️
اصلاً حواسم به خودم نبود!
حسابی خودمو فراموش کرده بودم و شدیداً به بهار وابسته شده بودم.
از این همه مهر و عاطفه متعجب بودم. از قدرت خداوند برای ایجاد این محبت عجیب و عمیق، غرق شعف بودم.
اما از طرفی حسابی دردمند بودم.
دیگه از خونریزی خسته شدم تا اینکه رفتم دکتر.🤦🏻♀️
از اونجایی که ۵۰ روز گذشته بود و خونریزیم قطع نشده بود، محض احتیاط برای من سونوگرافی و آزمایش نوشتن.
وقتی نتیجه رو بردم خیلی تعجب کردن و دوباره سونو و آزمایش رو تکرار کردن.
هورمون جفت در خونم دیده شده بود درحالیکه سونو گرافی نوشته بود در رحم چیزی دیده نمیشه و کاملاً تمیزه.
بعد از چند بار آزمایش و سونوگرافیهای مختلف، دکتر خیلی غیرمنتظره گفت سرطان جفت!😳
بعد به صورتم نگاه کرد و گفت همین فردا صبح بستری میشی، باید ببینیم جفت کجای بدنت رو درگیر کرده.
این سرطان بسیار تهاجمی هست و به خون، مغز، کبد و هر جایی میتونه وارد بشه.
اگه دیر بجنبی دیگه کاری از دست هیچ کس برنمیاد.
امان از جفت بد خیم، باید شیمی درمانی بشی.
من؟😳
سرطان؟😨
پس بهار چی میشه؟!
این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد.
اونجا فهمیدم فقط میخوام به خاطر بهار توی دنیا بمونم.
برای شوهر عزیزتر از جانم و مادر مهربانم هم نگران بودم. اما اون لحظه فقط برای بهار خالی شدم.
تمام دنیا روی سرم خراب شد.🥺
خدایا دختر کوچیکم!
چی میشه!؟
کی میخواد این فرشته رو بزرگ کنه؟
چرا قصهٔ من و بهار این جوری شد؟
خدایا چه جوری میخوای این قصه رو تموم کنی؟😔
و هزاران سوال دیگه.
ومن از ترس، تمام شدم.🥺
توی خانوادهٔ ما عمه و عمو و مادربزرگ مادریم در اثر سرطان فوت کرده بودن و ما حسابی ترسیده بودیم.
برام دنیا به آخر رسیده بود.
فقط فکر نوزاد ۲ ماههم بودم و دیگه هیچ!
اون شب تا صبح با گریه به نوزادم شیر میدادم. میدونستم شب آخریه که میتونه شیر خودمو بخوره و از فردا باید بستری باشم.
اون شب رو خونهٔ خواهرم بودم.
خواهرم تا صبح نماز خوند و یواشکی گریه کرد. خودش بچهٔ ۶ ماهه داشت.
شیر هر دومون داشت خشک میشد.
با وجودی که من همیشه از زیاد بودن شیرم اذیت بودم و دائم لباسهام خیس میشد.
فردای اون روز تمام بدنم سیتیاسکن و امآرآی شد و بیماری قطعی شد.😔
شیمی درمانی رو شروع کردن.
هورمونهای جفت روز تشخیص بیماری ۱۸ هزار واحد بود و دو روز بعد ۳۰ هزار واحد.😳
تمام فامیل دست به دعا شدن.
اما خودم فقط گاهی توی بیمارستان وقتی سینهها پر از شیر میشد قرآن میخوندم و دائم با خودم میگفتم بدخیمی که علاج نداره.
از مادرم پنهان کرده بودن قضیه چیه!
مادرم فکر میکردن عفونت دارم.
۴ روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم.
گفتن که هر ۷ روز باید دوباره شیمیدرمانی بشی.
و من به هيچ چیز فکر نمیکردم جز بهار و بهار...
خواهرها، خالههام، مادرم و همسرم مثل پروانه دور من می چرخیدن.💗
#سبک_مادری
#سرطان
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
🌱🌱🌱 سلام دوستان دستبهخیر عزیز ما #خیریه_ماهانه_مادران_شریف، این ماه هم توفیق پیدا کرده گرهی رو ا
سلام دوستان مهربون
برای کمک به این خانواده عزیز، اگه مایل هستید که کمکهاتون رو از طریق شماره کارت واریز کنید، این شماره کارت خیریه فردای سبز شریف هست:
5041727010063400فقط چون کارت مختص این طرح نیست، بیزحمت مبلغ واریزیتون رو به این شناسه خبر بدید: @moh255 البته اگه از طریق لینک پرداخت کردید، نیازی به اعلام مبلغ نیست.
«۲. موهاتو از امام رضا میگیرم»
#ع_جهانی
(مامان #بهار ۸ ساله و #فرید ۴ ساله)
#قسمت_دوم
چند روز بعد محرم شروع شد.🖤🖤🖤
یاد حضرت رقیه، دختر امام حسین (علیهالسلام) افتادم.
یاد علی اصغر...
اون سال توی روضهها برای امام حسین خیلی گریه میکردم. واقعا دلم آتیش میگرفت. عاشورا تمام وجودم رو میسوزوند.
تو درسهام خونده بودم که جفت بدخیم بسیار تهاجمی و وحشتناکه. اصلاً برای شفای خودم دعا نمیکردم، فقط برای بهار و خانوادهٔ امام حسین گریه میکردم.
مادرم خیلی دعا میکردن.
هفتهٔ بعد قبل از شیمی، از من آزمایش گرفتند که ببینن داروها جواب داده یا نه.
شکر خدا ۲۰ هزار واحد کم شده بود و جواب آزمایش ۱۰ هزار بود.
خیلی خوشحال شدیم.
اما من اصلاً به بهبودی کامل امید نداشتم؛ گفتم خب باز برمیگرده.😢
بعد از گرفتن دارو دوباره به خونهٔ مادرم رفتم؛ به سمت بهار...
اون روز علیرغم جواب خوب آزمایشم خیلی داغون بودم. تمام موهام ناگهانی داشت میریخت.🥺
سر ناهار خوردن مادرم گفتن چرا روسری پوشیدی؟! گفتم سردمه.
خونهٔ مادرم یه خونهٔ قدیمی اطراف خیابان امام رضای مشهد بود.
یه باغ بود و یک خونهٔ بزرگ.😍
اون روز سر سفره با مادر و پدرم نشسته بودیم. هوای پاییزی داشت سنگ تموم میذاشت.
همهٔ درختا برگریز شده بودن و بارون میاومد.🍂🌧️
یه لحظه تصمیم گرفتم به مادرم بگم که شیمی درمانی میشم.
با خود گفتم آخرش که میفهمه.
خیلی بیحوصله و بیرحم شده بودم.
مامان داشت غذا میکشید و با کفگیر از ته قابلمه تهدیگ میکند.
یهدفعه گفتم مامان من غذا نمیخوام داروهای شیمیدرمانی برام اشتها نذاشته. مادرم یهو سرش رو برگردوند😳 چی؟
پدرم میدونستن.
ادامه دادم: مامان شیمی که چیزی نیست فقط چند تا سرمه.
دستای مادرم شروع به لرزیدن کرد.
همیشه وقتی مضطرب میشدن، دستاشون میلرزید.😢
چشماش اشکی شد.
سعی کرد حالش رو پنهان کنه.
کفگیر رو برداشت و به ته قابلمه زد و گفت خدا نکنه تو شیمی بشی.
یه عفونته میگذره.
به گریه افتادم و گفتم مامان ببخشید. نمیتونستم به پنهان کاری ادامه بدم. به خدا حوصله ندارم.
مامان شروع کرد به گریه😞😢
گفت موهات! من موهاتو از امام رضا میگیرم.
گفتم غصهٔ موهام نیست.
بهار رو میخوام خودم بزرگ کنم.
از سر کوچهٔ خونهٔ مادرم، گنبد و بارگاه آقا دیده میشد و ما از بچگی عادت داشتیم وقت ورود و خروج از کوچه به امام رئوف احترام بذاریم و سلام بدیم.❤️
این عادت این قدر در ما نهادینه شده بود که گاهی حتی توی محلههای دیگه هم وقت وارد شدن به کوچه سلام میدادیم😅
یادمه وقتی دانشجوی گرگان بودم یهبار وقت ورود به کوچه برگشتم و سلام دادم. دستم رو روی سینه گذاشتم و خم شدم که با تعجب و حیرت بچهها روبهرو شدم و ناگهان فهمیدم اینجا حرم نداره.😂
اون روز وقتی با همسرم به خونهٔ مادرم برمیگشتیم، دیدم مادرم وسط خیابون توی بلوار رو به حرم ایستاده و اشک میریزه و با امام صحبت میکنه.😢💞
خیلی ناراحت شدم.
شوهرم منو ملامت کرد که مادرت نباید میفهمید. جوش میزنه و غصه میخوره.
ببین زیر بارون ایستاده و اشک میریزه!😭
خواهرم برای من چند شب روضه گرفته بود.
خواهر دیگه هم نذری میداد.
من روضه رو دوست داشتم. هر چی دلم میخواست برای امام حسین و خانوادهش و برای بهار گریه میکردم و سبک میشدم.
یک شب توی روضه نشسته بودم که دختر خالهم با خوشحالی به سمت من اومد و گفت: امشب توی هیئت پرچم گنبد حضرت اباالفضل رو آوردن.
ما با اصرار یک ساعت گرفتیم.
بیا برو زیر پرچم حرم آقا.
دل همه شکست.💔
پرچم حرم بود. مال خود گنبد😍
من بهار رو بغل کردم و رفتم زیرش.
همه گریه میکردن.
عطر خیلی خوبی داشت.😍
همون زیر نشسته بودم و دلم نمیخواست بیرون بیام.
قلبم پر از آرامش بود.
یکی دو روز بعد دوباره باید بستری میشدم.
صبحها اول آزمایش میگرفتن تا آمادگی بدنم رو بسنجند و آزمایش دیگهای هم میگرفتن که هورمون جفت رو توی خون نشون میداد. خواهرم و شوهرم با من میاومدن و بهار پیش مادرم و خواهر بزرگم میموند.
اون روز وقتی آزمایش دادم، یک ساعت بعد خواهرم به همراه پرستار با خوشحالی زیاد وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:
حدس بزن میزان هورمون به چند رسیده؟
گفتم ده هزار بوده، حتماً شده پنج هزار!!
گفت: نه شده ۶۰۰ !!!!
فقط ۶۰۰ تا😍😍😍
خیلی خوشحال شدم.
نور آرامش به قلبم تابید.
به همه خبر دادیم.
پرستار گفت واقعا عجیبه که این قدر خوب و سریع داره به دارو جواب میده.😍
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
🌱🌱🌱 سلام دوستان دستبهخیر عزیز ما #خیریه_ماهانه_مادران_شریف، این ماه هم توفیق پیدا کرده گرهی رو ا
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سلام به همه
خدا رو شکر این مبلغ، تامین شد.
لطفا دیگه واریزی انجام ندید.❤️
از این ۳۰ میلیون، حدود ۶ میلیون آن، توسط جمع ما مادران شریف و مابقی آن توسط خود خیریه فردای سبز، جمعآوری شد.
با تشکر از همگی❤️
مادران شریف ایران زمین
📚 مادران شریف ایران زمین برگزار میکند: پویش کتابخوانی اردیبهشت ماه خاطرات دو مادر شهید عزیز، مادر
🥀🥀🥀
یکی از عکسهای محمدحسین توی دستم بود. همان که کنار در ایستاده. با لباس خادمی و ذکرشمار در دست سینه میزند. آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهرهی محمدحسین متوقف شدند، گفتند: «بله ... بله یه نوره؛ واقعاً نوره!»
بعد گفتند: «خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی، خدا به هر کسی این فرزند را نمیدهد.»
فرهاد از فعالیت محمدحسین در هیئت گفت. لباس خادمی محمدحسین هم در دستش بود. خود آقا از فرهاد پرسیدند: «این همون لباسه؟» وقتی گفتیم بله، ایشان گفتند: «بدید من این لباسشو ببوسم.»
یاد محمدحسین افتادم. بارها باحسرت میگفت: «خوش به حال شهید صیاد! کی بود که حضرت آقا تابوتشو بوسید!»
فرهاد جریان شهادت محمدحسین را تعریف کرد. بعد به آقا گفت: «ما نمیدونیم که واقعاً اول محمدحسین تیر خورده، چاقو خورده، ضربه خورده ... »
آقا خیلی ناراحت شدند. عصایشان بغل دستشان کنار دستهء مبل بود. برداشتند گذاشتند جلویشان. با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: «تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره، برای شهید فاصلهاش به اندازهی یک افتادن از روی یک اسب است!»
...
مدام جملهی آقا توی گوشم بود. بعد از پانزده شب برای اولین بار راحت سرم را گذاشتم روی بالشت. ته دلم آرام شده بود که پس محمدحسین موقع شهادت زجری نکشیده است.
📖 برشی از کتاب #آرام_جان
🥀🥀🥀
سلام همراهان عزیز
همونطور که مطلع هستین این ماه در پویش کتابخوانی مادران شریف دو تا کتاب رو میخونیم و برای هر کدوم هم ۵ جایزهی ۵۰ هزارتومانی داریم 😍🎁
إن شاءالله قرعهکشی کتاب اول، یعنی #آرام_جان رو ۱۶ اردیبهشت انجام میدیم.
هنوز هم برای شرکت در پویش فرصت هست. خیلی از دوستان یک روزه کتاب رو تموم کردن 😉
🔹خرید نسخه الکترونیکی و نسخه صوتی کتاب آرام جان:
کد تخفیف ۵۰ درصد: madaran
(به ترتیب ۵ و ۷ هزار تومان)
www.faraketab.ir/b/24337?u=82039
🔸 فرم ثبتنام پویش #آرام_جان و عضویت در گروه همخوانی:
🔸 b2n.ir/Pooyesh_Ordibehesht
🔸 کانال پویش کتاب مادران شریف ایران زمین
🔸 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif