تصمیم گرفتیم راهی بشیم و به همسرم که عراق بودن برسونیم خودمونو
پیچیدگیها و گرههای زیادی پیش رومون بود که خودشون باز کردن؛
دختر بزرگم اعتبار پاسپورتش کم بود و برای پرواز پاسپورت جدید میخواست
کالسکه دوقلو و کوله مناسبت و بلیط و ...
هیچی نداشتم
فقط سراپا طلب رفتن بودم
دورم پر بود از مادرهایی که همسراشون رو راهی کرده بودن و خودشون پر از حسرت بودن و تلاش میکردن برای خودشون و بچه هاشون کم نذارن در ایام اربعین و نبود پدرها
هیئت زنونه برپا کردن
با بچه ها ایستگاه صلواتی راه انداختن
حرم حضرت معصومه (س) میرفتن
و البته برای زائر شدن ما هم کم نذاشتن
یه مامان کالسکه دو قلوش تهران بود
یه مامان دیگه از تهران اون کالسکه رو رسوند قم
یکی کولهش رو داد
یکی پیگیر پاسپورت دخترم بود
دو نفر روسری فلسطینی دخترهاشونو رسوندن برای دخترهام
و بلاخره من و بچهها بدنهامون رو به قافله زائرها ملحق کردیم 🛫
در حالیکه زیارتمون حتما دسته جمعی بود، با همه اون مادرهایی که ما رو راهی کردن
و من کشف تازه ای کردم انگار!
که چند مدل زائر شدن داریم:
گاهی طالب میشی و میری ...
گاهی طالب میشی و نمیری ...
گاهی طالب میشی و نمیری ولی اسباب رفتن دیگری میشی
گاهی هم اما چندان طالب نیستی و میری ...
در هر صورت زائر میشی!
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
تصمیم گرفتیم راهی بشیم و به همسرم که عراق بودن برسونیم خودمونو پیچیدگیها و گرههای زیادی پیش رومون
دو هفته بعد کشف تازهتری کردم
یکی از دوستانم برای راهی کردن ما از هیچ کمکی دریغ نکرد؛
خودش به خاطر نوزاد ۶ ماهش نرفته بود و همسرش رو راهی کرده بود
خیلی طالب بود
خیلی حسرت داشت
ایامی که همسرهامون نبودن ۲-۳ روزی رو با هم گذروندیم،
همون رفیقی بود که کالسکه دوقلوش رو از تهران بهم رسوند،
کوله ش رو بهم داد،
و توی خونه اون بودم که بلاخره بلیطهامون جور شد.
خلاصه اسباب زیارت ما رو حسابی فراهم کرد
و رفاقت رو در حقم تموم کرد ❤️
نمیدونم شاید اون روزها معاملهای با ارباب کرده بود،
چیزی خواسته بود...
دو هفته بعد از اربعین به یکباره نوزاد ۶ ماههش رو تقدیم کرد،
هدیه داده شده پس گرفته شد...
اتفاق سنگینی بود برای همه اطرافیان 😭
برای دفن این نوزاد ۶ ماهه که رفته بودیم رفیقم رو میدیدم توی گلزار شهدای قم، ظهر شهادت امام حسن عسکری زیر آفتاب داغ تابستونی شهر قم، روی خاکها نشسته بود و علی اصغرش رو به خاک میسپرد...
دیدم که چقدر رباب (س) شده بود،
به کربلا رسیده بود...
اون رباب رو یافت...
حسین (ع) رو یافت...
هرچند زائر ضریح ارباب نشد
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام و خوشامد خدمت اعضای جدید و همراهان قدیمی کانال مادران شریف ایران زمین♥️
به امید خدا از امروز میخوایم هر هفته، یکی از #تجربیات_تخصصی قبلی رو با هم مرور کنیم.😊
یعنی داستان زندگی یکی از مامانهای چند فرزندی که در جامعه هم اثرگذار هستن. 😇
👈🏻با هم قصهشونو بخونیم و ببینیم چه جوری تونستن از عهدهی مادری چند فرزند بر بیان؟
👈🏻چه سبک تربیتی داشتن؟
👈🏻چه جوری سرگرمشون میکردن یا از پس ریخت و پاش بچهها برمیومدن؟
👈🏻مدیریت اقتصادی و روابط همسرانهشون چطور بوده؟
👈🏻چه فراز و نشیبهایی تو زندگیشون داشتن؟
👈🏻و چرا تصمیم گرفتن در کنار فرزندان فعالیت دیگه ای رو هم آغاز کنن؟
👈🏻اون فعالیت چیه و چهجوری در کنار همسر و مادر بودن، تونستن مدیریتش بکنن؟
و ...
اما این هفته👇🏻👇🏻
مادران شریف ایران زمین
. #مامان_دکتر (مامان چهار پسر ۳، ۸، ۱۵ ساله و ۷ ماهه) #قسمت_اول متولد دههٔ شصت هستم. یک خانوادهٔ پ
🌸
امروز بریم سراغ مرور تجربیات زندگی #مامان_دکتر؟!👩🏻⚕️
به نظرتون چطور تحصیل، طبابت، فرزند داری و دوری از خانواده رو مدیریت کردن؟!
ایشون مامان چهار گل پسر هستند که همزمان با تحصیل و طبابت و دوره تخصص مامان به دنیا اومدن!
اوایل زندگی دست تنها و دور از خانواده بودن🤷🏻♀
ایشون از گزینه های کمکی مختلفی مثل مهد و پرستار و ....برای نگهداری بچه استفاده کردن.
و البته سبک زندگی ساده و بی آلایش رو انتخاب کردن تا آرامش و راحتی بیشتری داشته باشن👌🏻
راهکار های خوبی هم برای صرفه جویی در وقت مامان و مدیریت روابط همسرانه دارن💕
پس بریم داستان مفصل زندگی شون رو بخونیم...🧐😊
👇🏻
https://eitaa.com/madaran_sharif/2236
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
اسم کومله و دموکرات رو حتما شنیدید، احتمالا اولین چیزی هم که به ذهنتون میرسه رعب و وحشته!
یه رعب و وحشت در اولین سالهای انقلاب تو کردستان!
حالا فکر کنید وسط این رعب و وحشت باید زندگی کنید و انقلابی بمونید؛ یه انقلابیِ کُرد. باید به روش خودت انقلابیگری کنی؛ نفوذ تو این گروهک و جمع آوری اطلاعات برای سپاه کردستان و ایران.
اغراق نیست اگر بگیم کاک سعید قصه دل شیر داشت.
کومله و دموکرات ساده نبودن که ساده از کنار این نفوذ بگذرن؛ اسارت و شکنجه و دوری از خانواده و ... آوردههای این انقلابی بودنه!
اگر دوست دارید یه کتاب مهیج و تاریخی از اون روزها رو از زبون یه شیرمرد کرد و البته همسرش بخونید یا گوش بدید، پیشنهاد میکنم کتاب «عصرهای کریسکان» رو از دست ندید.
داستان زندگی کاک سعید در اوج اتفاقات سالهای قبل انقلاب و بعدش و حتی بعدترش رو تو این کتاب بخونید و لذت ببرید و به داشتن همچین قهرمانهایی افتخار کنید.
🍂🍂🍂
سلام دوستان
دوم مهرتون بخیر 🌻😉
این ماه میخوایم یه کتاب متفاوت رو با هم بخونیم، کتابی که شاید بعضیها دل خوندنش رو نداشته باشن و با شنیدن توصیفاتش فعلا بیخیالش بشن ...
کتاب #عصرهای_کریسکان خاطرات آقای امیر سعیدزاده یه انقلابی و مبارزِ کُرد رو روایت میکنه.
آقای سعیدزاده تقریبا تنها نجات یافته از زندان «کریسکان» در کردستان عراق هست که مقر اصلی حزب دموکرات ایران بوده.
یکی از جذابیتهای کتاب اینه که فصلهای کتاب یکی در میون از زبون خود کاک سعید و همسرشون مطرح میشه که باعث میشه خیلی خوب حال و هوای خانوادهی سعیدزاده تو اون روزها به تصویر کشیده بشه.
#عصرهای_کریسکان همونطور که رهبر انقلاب هم در تقریظشون بر این کتاب گفتن، یه کتاب جذاب و اعجاب آوره که اطلاعات خیلی خوبی هم از تاریخ کردستان، شرح حال قوم کُرد، شناخت حوادث تلخ و شیرین اون منطقه در اوایل انقلاب و ... به دست میده.
❇️ اگر دوست دارین این ماه #عصرهای_کریسکان رو با هم بخونیم تشریف بیارین کانال پویش:
👇🏻
https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#عصرهای_کریسکان
📘📘📘
جادههای ناامن در سیطرهٔ ایست و بازرسی کومله و دموکرات بود. همه جا کمین گذاشته و تیراندازی میکردند. ماشینها را نگه داشته و بازرسی میکردند.
حتی مردها هم جرئت نداشتند شبانه از این راههای ناامن به تنهایی عبور کنند. منِ شانزده ساله با یک بچهٔ سه ماهه مجبور شدم تنهایی راه سردشت را در پیش بگیرم. توی مینیبوس اشکم سرازیر شد و سیر گریه کردم. فهمیدم کار سعید زار است و شاید از دستش بدهم. اگر پی به فعالیتهایش ببرند هرگز آزادش نمیکنند.
او عکاسی میکرد و گاهی وقتها عکسها را به من میداد تا به دست برادران سپاه برسانم. اگر لو برود حتماً اعدامش میکنند.
مومن و انقلابی و باخدا بود. دلش با نظام جمهوری اسلامی و رهبری امام خمینی بود. ولی به لحاظ تاکتیکی اهدافش را پنهان میکرد و به من نمیگفت. تازه فهمیدم سعید مشغول مبارزه است و طوری به ضد انقلاب ضربه میزند که عقل جن هم نمیرسد.
📚 برشی از کتاب #عصرهای_کریسکان
خاطرات امیر سعیدزاده
✍🏻 کیانوش گلزار راغب
انتشارات سوره مهر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«به لبخند گل و گشاد تهتغاری، خندهٔ زورکی میزنم!»
#اُمّ_علی
(مامان #ریحانه ۷، #حسنی ۶، #علیاصغر ۲.۵ و #هدیهزهرا ۱.۵)
دیشب بعد از خوابیدن بچهها و در کشمکش خواب و بیداری:
یکی در دلم میگوید بخواب!😌
یکی در عقلم میگوید پاشو!🥴
تو قویتر از آنی که کارهای امروزت را به فردا بسپاری😏
فردا برایت روزی زیباتر خواهد بود.🥰
و من در کشمش عقل و دل، هر چند که با دل موافق بودم، ناگزیر گوش به حرف عقل چموشم دادم...
آرام آرام بلند شدم.
اسباببازیهایی که از صبح مثل پاره سنگهایی تیز و گوشه دار😫 زیر پنجهٔ پاهایم میرفت را جمع کردم و بعد توی تاریکی سلانه سلانه به سراغ بند رختی رفتم که میدانم از دست دوستان کوچکش در طول روز فراری است.😅
احساس میکنم این عزیزدل هم شبها بعد از یک روز طاقتفرسا به خوابی همانند خواب زمستانی میرود😴.
آرام آرام لباسها را در جاهای مخصوص خودشان میگذارم تا دمی آرام گیرند.
به سراغ آشپزخانه میروم تا با غول بیشاخ و دم ظرفهای کثیف گلاویز شوم😵💫.
ظرفها را میشويم.
این سینک نیز همانند بند رخت خسته است.
با دستمال خشک میکنم تا خیسیاش خواب از چشمش نپراند🤭.
سراغ اجاق میروم و با دستمالی آرام آرام نوازشش میکنم تا تمیز شود و به خواب رود.
تا در فردایی بهتر، برای بندههای خدا غذا مهیا کند.
حالا میخواهم بخوابم.
ولی یادم میآید اگر برنج را امشب تمیز نکنم، فردا باید اجباراً ۴ نفر کارگر که خودشان خودشان را استخدام کردهاند روی کار بیایند😬 و برای دو نعلبکی برنج، تابلوی «کارگران مشغول کارند، مزاحم نشوید» نصب کنم.
پس آهسته به سراغ برنج میروم و سنگها را از دل برنجها خالی میکنم.
باشد که انشاءالله خدا هم از دل سیاه من
سنگهای درشت گناه را کم کند🥺.
یاد سماور میافتم. پدر جان خانواده وقتی برای نماز بلند میشوند، باید آبجوشی بخورند تا گلویشان نرم شود.
آرام میروم سراغ پارچ و سماور را پر آب زلال میکنم،
و از خداوند مهربانم میخواهم اعمال ما را به سان آبی زلال قرار دهد.
دیگر برای خوابیدن هم نایی ندارم.
وضویی گرفته، به دوتا اولی سر میزنم که آرام خوابیدهاند و عذاب وجدانی که میگوید امروز اذیتشان کردی🥲، از فردا جبران کن.
بعد میآیم سراغ دوتا آخریها و ته دلم ضعف میرود برای تهتغاری خانه، برای وقتهایی که میخواهد به برادرش زور بگوید😇.
و به رختخوابم میروم.
چشمانم خودبهخود بسته میشود.
تا میروم به اعماق خواب، ناگهان انگار پایم را به طنابی بستهاند و دارند مرا از اعماق میکشند🥴.
بیدار میشوم و میبینم یک نفر بالای سرم مامان مامان میکند😫
و آب میخواهد.
آب را دادم خوابید و باز خوابیدم.
بعد از نماز صبح دلم میخواست همانجا روی سجاده به خواب بروم و...
و الان ساعت ۶ صبح با انگشت در چشم و انگشت در گوش، بیدار شدهام!
و به لبخند گل و گشاد تهتغاری خندهٔ زورکی میزنم🙃.
ولی با کشیدن اولین نفس و رسیدن اکسیژن به ریههایم و بوی مطبوعی🤢🥴 که به بینیام میخورد، مغزم فعالیت خود را شروع و این بو را کاوش میکند.
با کنکاش این بو، مغزم اطلاعات به دست آمده را تحلیل میکند و پی به اعماق قضیه میبرم!
بله مرا بیدار کرده که بگوید من فعالیت خود را از همین دم دمای صبح شروع کردهام!🫢☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif