فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم نوشت | اساسیترین آرزوی ما
🔻در کنار مرقد پاک علی بن موسی الرضا (علیه آلافُ التَّحِیَّهِ وَ السلام) آنها را از خدا بخواهیم، شما زائران، شما خراسانیان، شما مادران و پدران، شما جوانان، همه با هم آنچه را که میگویم - که آرزوی همهی ما است - از خدا بخواهید؛ پروردگارا اساسیترین آرزوی ما این است که حکومت قرآن و حکومت اسلام در این کشور، روز به روز پابرجاتر و مستحکمتر شود.
☀️ #برکت_ایران
May 11
عرض سلام و خداقوت خدمت همراهان محترم کانال مادران میدان🌺
از این که در این مدت در کنار ما بودید و با خاطرات و نظرات و پیشنهادات خود، ما را یاری نمودید، صمیمانه سپاسگزاریم.
إن شاءالله روند فعالیت های #مادران_میدان هم چنان ادامه خواهد داشت.
مطالب تکمیلی به زودی در کانال قرار خواهد گرفت.
با ما همراه باشید😊
به یک کوچه ی بن بست رسیدیم ...
۵ نفر خانم دور هم نشسته بودند
همشون میخواستن رای بدن ولی دلشون پر بود...
مخصوصا از شورا...نمیدونم تو شورا ها چه خبره که هر جا ما رفتیم از شورا نالیدن🤦♀
گفتم ریاست جمهوری مد نظر ماست بیان از این انتخاب مهم صحبت کنیم ( شورا هم خیلی مهمه البته )...حاج خانمی که اونجا بود تمام شبهه های وارده رو پرسید و مدیریت جلسه رو برعهده گرفت😅 ما هم با دوستان پاسخ دادیم و خدا رو شکر مقبول افتاد
صحبت ازین شد که ما کسی رو نمیشناسیم
توضیح دادیم که یه سری شاخص داریم برای انتخاب رئیس جمهور ...سعی کنید دنبال اینها باشید به شایعات و دروغ پردازی ها توجه نکنید...ادم عاقل یک یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه
خانم عزیز برامون اب خنک اوردن که الحق خیلی نیاز بود ...من که اب داشتم همراهم نخوردم ولی کلی براشون دعا کردم چون ما تشنگی ها کشیدیم درین مسیر😅
در انتها کلی ازمون تشکر کردن☺️
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
از کوچه بن بست که خارج شدیم دیدیم سرکوچه هم تجمعی شکل گرفته
اجازه گرفتیم و نشستیم کنارشون خودشون گفتن برای انتخابات اومدید؟
بعد همسایه هایی که کمی اونطرف تر بودن رو هم صدا زدند تا بیان نزدیک ما
همگی ناراحت و نالان گفتن رای نمیدیم😢
داشتیم صحبت هاشون رو گوش میدادیم که خانمی که در یکی از ستاد های اعضای شورا فعال بود رسید و به ما پیوست....
گفت ما از وضع موجود ناراحتیم ولی فقط به عشق حاج قاسم رای میدیدم...حاج قاسم فقط دلسوز ما بود که اونم رفت و دیگه نیست
گفتم حاج قاسم هست ...نگاهش به ماست ...میخواد ببینه بعد از ایشون چقدر پشت کشورمون میایستیم
گفت بله ما هم برای همین رای میدیم☺️
بعدم خوشون شروع کردند صحبت با همسایه هاشون
میگفتن : کشور ما هر چی نداره امنیت داره بعضیا امنیت رو مسخره میکنن ولی نمیدونن چقدررررر مهمه خواهر خودم تو افغنستان معلمه بعد از اینکه اون مدرسه رو زدند چند روز هییییچ خبری ازشون نبود...کارمون شده بود گریه گفتیم دیگه رفتن ...بعد از چند روز تماس گرفتن گفتند مدرسه ی کناریشون رو زده بودند ...اونا رهبری ندارند که زیر پرچمش باشن هر کسی از راه میرسه براشون شاخ میشه ولی ما خدا رو شکر داریم خوبشم داریم ...
بنده خدا خیلی منقلب شد وقتی اینا رو میگفت.
این طرف ولی دو تا خانم بودند که خیلی ناامید بودند ...یکی از خانم ها خیلی سوال میپرسید و منم جوابشون رو میدادم و هر بار چهره شون گشاده تر میشد...ولی خانم بغل دستی خیلی ناراحت بودند حرفی هم نمیزدند ولی نگاه شون خیلی حرف داشت ....به هیچ عنوان کوچک ترین لبخندی نمیزدند و خیلی معترض بودند...
بعد از اینکه صحبتمون تموم شد احسال کردم این عزیزان خیلی دنبال حق هستن بروشوری که دوستان اماده کرده بودند رو بهشون دادم و گفتم این کمکتون میکنه .
خانمی بودند که فرزند شهید بودند ولی به شدت نسبت به اوضاع معترض بودند و گفتن کسی به فکر ما نیست😞
در اخر خانم ها شوخی میکردند و میخندیدند...خانم معترض هم اخر خندیدند و با لبخند به ما نگاه کردند ....فکر کنم اتفاق خوبی افتاد☺️
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
بعد از اینکه چند تا کوچه رو به دنبال خانم ها گشتیم و نیافتیمشان به پارکی رسیدیم...گروهی از خانم ها نشسته بودند رفتیم سراغشان
اکثرن مسن بودن...از وضعیت به شدت معترض ولی گفتن رای میدیم...مدتی باهاشون گپ زدیم و راهی شدیم
کمی ان طرف تر دو تا خانم نسشته بودند رفتیم سراغشان
یکی از خانم ها اصلا صحبت نکرد خانم دیگه خیلی معترض بود ...از وضع حجاب و فرهنگ گرفته تا اموزش پرورش و اقتصاد
میگفت پسر من کلا ۶ امه ولی هیچی یاد نداره...تند تند فرستادنش بالا هر چی گفتم چیزی یاد نداره قبولش نکنید گوش نکردند ...بحث انتخابات رو وسط کشیدیم گفت من رای نمیدم تا حالا هم ندادم
گفتم با رای ندادن ما که چیزی درست نمیشه ...ما میتونیم با یک انتخاب درست وضعیت کشورمون رو رو به بهبود ببریم...گفت وضع خیلی خرابه هیچ کس نمیتونه کاری کنه...گفتم درسته وضعیت خرابه سخته ولی میشه نباید انتظار داشته باشیم به زودی هما چی درست بشه زمان میبره ولی میشه
گفت خوب تا بشه ۴ سال هم تموم میشه...گفتم اشکالی نداره مهم اینه که در مسیر اصلاح قدم برداریم ان شاءالله ۴ سال دیگه هم باز یک تفکر درست یک ادم کاردان انتخاب میکنیم تا روند سازندگی ادامه پیدا کنه
خیلی ناامید بودند براشون گفتم که انقلاب برای ما مردم معمولی و کف جامعه هستش...اگر ما برای خودمون و انقلابمون دل نسوزونیم و درست رای ندیم با رای نا اهلان تفکری مثل روحانی میاد سر کار و وضع مملکتمون بد تر از الان میشه..به فکر فرو رفتن....احساس کردم که صحبت کافیه ،بروشوری که دوستان زحمت کشیده بودند و آماده کرده بودند رو بهشون دادم و ازشون خدا حافظی کردیم....
ادامه دارد..
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
#قسمت_اول
دوروز مانده به انتخابات و تصمیم براین است از آنجا که امکان رفتن به روشنگری میدانی برایمان نیست بادرست کردن وبردن نذری برای همسایه ها آنها را به رای دادن دعوت کنیم.
بدین منظور پویشی راه انداختیم با عنوان نذری سیاسی
کافیست گروه را چک کنیم دوستان یکی پس از دیگری به پویش نذری می پیوندند و مشغول تدارکات نذری های خود هستند.
بادیدن تلاش مادران برای انجام نذری سیاسی دلم گرفت
متاسفانه حتی شرایط درست کردن نذری را هم نداشتم، تا بعد از ظهر کلی با خودم کلنجار رفتم واز شما چه پنهان توی خلوتم از کوتاه بودن دست هایم برای کمک به مشارکت حداکثری اشک ریختم اما چه سود از نشستن
باید برخاست
قیام کرد
و حرکت کرد
به قول شهید حسن تهرانی مقدم
فقط آدم های ضعیف به اندازه ی امکانات کار میکنند
دو رکعت نماز خواندم وهفتادتا حمد مشکل گشا .
با یکی از دوستان تماس گرفتم وگفتم "نظرت چیه که با کمک خیرین فرهنگی محترم گل بخریم و شب به یکی از خیابانهای شلوغ شهر برویم و باهدیه دادن گل به مردم عزیز شهرمون دعوتشون کنیم که انشاالله جمعه به میدان انتخابات بیان" .دوستم از ایده ی من بسیار استقبال کرد
دست بکار شدم یکی یکی با مخاطبین گوشی تماس گرفتم آنها را در جریان تصمیمم گذاشتم و گفتم
" یا زهرایش را ما گفتیم یا علی اش با شما"
خواستم درحد توان
کمک کنند برای این مشارکت
زمان زیادی نداشتیم
فقط 2 ساعت ناقابل که به چشم برهم زدنی همچون برق و باد میگذرد
اما قلبم پر از امید به لطف خدا بود
.باهربارصدای پیامک گوشی مبنی بر واریز پول به وجد می امدم و ذوق میکردم . خدا را شکر
پول خوبی واریز شد
با دوستان تماس گرفتم و هماهنگی های لازم انجام شد
حال نوبت وارد شدن به میدان عمل بود
...
#قسمت_دوم
همه چیز از آنجا شروع شد که دو شب مانده به آغاز رای گیری سال ۱۴۰۰ لغو محدودیت های ترافیکی کرونایی،همان حکومت نظامی کرونا اعلام شد بعد از یک روز روشنگری نفس گیر و همه چی تمام در حالی که برای ادای نماز به صرف چای سیب دور هم با رعایت پروتکل های بهداشتی جمع شده بودیم واز امیدها و آرزوهای انتخاباتی مان حرف میزدیم و اخبار را با تحلیل های خودمان رصد می نمودیم و هم زمان از انواع کالاهای دست ساز و تولید داخل جمع پنج نفرمان رونمایی میکردیم در این بین قهر و آشتی و دعوا و بازی بچه ها به شور و هیجان فضا میافزود،
تلفن زنگ می خورد بچه های بالا خبر میدهند که خیرینی پیدا شده اند و مبلغی پول به کارت روشنگری حواله نموده اند جهت خرید گل و روشنگری چهره به چهره نگاهی به ساعت میاندازیم از9 ونیم گذشته است دیشب همین موقع بچه ها لاقل 3 پادشاه راخواب دیده بودند اما امشب هنوز شام نخورده و در تکاپوی بازی هستند، عملیاتی سوار ماشین می شویم خیابان ها به خاطر عدم منع تردد حسابی شلوغند از خیابانها آهنگ های مختلف به گوش میرسد که البته بنابر سلیقه مدیر ستاد شورای شهر محترم از سنتی و محلی گرفته تا این سبک های جدید و سرخالی کن همه رقم موجود است.
فضای کوچک ماشین جوابگوی تعداد کثیر نسل آینده انقلاب با ورجه وورجه ها و کل کل سر سر اینکه "من جلو بشینم تو عقب، تورو پای مامان من نشین، مامان من رو بذار کنار پنجره، نه من کنار پنجره باشم و..."نیست.
تصور کنید تا دقایق دیگر یک مادر و دو کودکش میخواهند به این جمع اضافه شوند، نمی دانم چرا مردم و مسئولین تا این حد از پراید این خودروی ملی کارآمد ناراضی هستند مدل پرایدهای شمارا نمیدانم اما نام برده که اسمش را خاکستری گذاشته ایم تا درش را باز می کنی حلقه درش را به نشان افتخار و تواضع می اندازد توی گردنت کافیست در را ببندیم آنقدر این ماشین با ادب است که نمیگذارد پیاده شویم باید حتما بیایند در را از بیرون برایت باز کنند تا طرح تکریم تکمیل شود، خاکستری چند وقتی است لال شده است و سرپیچ های مهم و وقتی که ماشین های دیگر جلوی ما می پیچند ما به جای بوق او بوق میزنیم البته این بسیار برای هماهنگی چشم و دهان و کلاً برای سیستم تمرکز بدن بسیارتمرین مفید است، حالا حساب کنید چقدر مهمان نواز است که 5 نفر مادر روشنگر و ۶ تا بچه ی قد و نیم قد را روی هم یا به قول سبزواریها"د کوفته" در خود جای داده است.
به میدان اصلی گل فروشی ها می رسیم بعد از تحقیقات میدانی به این نتیجه میرسیم که با این مقدار بودجه و این قیمتهای خاردار گلهای شاخه ای بهتر است چندین دسته برگ روبان زده جهت روشنگری با خودمان ببریم اما از آنجایی که خدا همیشه کم ما را با کرم خود پاسخ داده در دقیقه ۹۲ وقت اضافه به جایی میرسیم که صد شاخه گل رز را با قیمت عالی و در نهایت با یک تخفیف روی هر بسته و البته تنوع در رنگ و طرح در دامانمان می گذارد.
گلفروش در حال آماده کردن گلها و زدن برگ های اضافی و خار ها با چهار شاخ است خانم کوچولو که با دقت مشغول بررسی مراحل است با سرعت زیاد خودش را به من می رساند و بغلم میآید بهانه می گیرد که "مامان جوننمو می خوام" میگویم: الان گل بگیریم بریم پیش مامان جون باشه؟! که پاسخ میدهد: نه نمیخواد الان این آقا منم کچل میکنه!!!
کچل؟؟؟!!
طفل معصوم فکر کرده آقای گل فروش با چهار شاخ به جان موهای گلها افتاده و دارد همه را کچل می کند و حتماً بعدش هم نوبت اوست.
نازنین پراید دیگری که همسر دوستم آورده سوار می شویم و آقا هنگام تحویل گلها می گوید خانم این گلها تقدیم به شما و ما که حسود نیستیم اصلا و اصلا هم مهم نیست برایمان،
بگذریم....
در مسیر چه نقشه ها که برای مسیر گل دادن میکشیم از اینکه تقسیم شویم و اینکه هر کس ازیک خیابان برود و در مسیر گل بدهد تا به هم برسیم یا اینکه همه باهم، هم مسیر شویم تا بیشتر به چشم بیاید
فعلاباید برویم دنبال بچه ها که خاکستری زحمت بردنشان به خانه ی دوستمان را کشیده چون فرآیند خرید گل برای ۶ تا بچه خواب زده ی خسته و گرسنه اصولاً فرآیندی طاقت فرساست و ترجیح دادیم تا اتمام این فرآیند بچهها را با خاکستری راهی کنیم.
این حیاط خانه دوست ما حیاط جالبی است اندکی از آن به عنوان پارکینگ استفاده میشود و مسقف است،
گوشه سمت راست آن به اندازه یک فرش سه در چهار تا پشت بام بدون سقف است و نهال های انگور یکی یکی با ریسمان به آسمان بافته شده اند و خاکش طلاست چون اینجا دو سالی میشود که آشغال و پسماند بیرون برده نشده و هرچه را که پرنده ها خورده اند نوش جانشان باقی خوراک همین خاک شده است.
جلوتر انواع و اقسام ،جوجه مرغ و کبوتر پاپری و کاکل زری به چشم میخورد که ناگفته نماند با رسیدن بچهها هیچ کدام از موجودات نامبرده در خانههای خود مشاهده نشدند و هر کدام دست کودکی یا در حال فرار از دست کودک دیگری است.
#قسمت_سوم
در گوشه ای دیگر وسایل نقلیه ی غیر موتوری به بچه ها چشمک میزنند و همین چشمک هم کارساز میشود و کارمان در می آید
هر کدام یکی را برداشته و در کوچه مشغول بازی می شوند و از آنجا که انگار قرار نیست تا زمین نخورند آرام نگیگیرند یکی بعد از دیگری محکم به زمین میخورد هنوز یکی را بر می داری تا غبار از سر رویش بزدایی و آرامش کنی میبینی صدای آن یکی تا خانه هشتمین همسایه رسیده است اینها را ساکت می کنی آن دیگری قهر میکند و میگوید نمیخواهد ادامه دهد و قصد دارد تا صبح توی همین کوچه بنشیند و مادرش هم می گوید بنشین پسرم فقط یادت باشد علف هایی که زیر پایت سبز شد را آبیاری کنی مبادا خشک شوند، چند قدمی دور نشدهایم که میبینیم مثل جوجه اردک های مغرور دنبالمان میآید و ی " اصلاً نترسیدم خودم دلم خواست اومدم" خاصی در چشمانش موج می زند.
وقت صدقه دادن که رد شده اما با این همه گرفتاری از دستمان در رفته بود و حالا با بلند شدن پشت سر هم صدای گریه بچه ها اگر نیندازیم فرشته های حاضر و ناظر میگویند بابا اینا دیگه چقدر چغرن تو صدقه دادن
رسیدیم به اول خیابان شریعتمداری بماند که با وجود مثبت ۳۰ سال سن هنوز هم تشخیص اول و آخر این خیابان برایم دشوار است بسمالله میگوییم وارد گود میشویم
مادر و دختری بدحجاب از جلویمان در میآیند و وقتش رسیده است که دل را به دریا زد
دعوا که نداریم میخواهیم گل بدهیم اما چه بگوییم ترس از اینکه بگویند نکند ممنوعیت تبلیغات را نقض کرده ایم و اینکه چگونه بگوییم که چنین برداشتی نشود هم خودش داستانی دارد گل اول را میدهیم و بلافاصله بروشوری که روی صفحه اول آن سردار دارد به همه مان لبخند میزند را ضمیمه ی گل میکنیم و میگوییم" این از طرف شخص خاص و برای تبلیغ شخص خاصی نیست این گل فقط برای حضور در پای صندوقهای رای هست گل برای مشارکت حداکثری امیدواریم روز جمعه پای صندوقهای رای ببینیمتون" جمله ها تمام شدند حال منتظر عکس العمل هستیم
در آنی و کمتر از آنی گل از گلشان میشکفدو میگویند:" رای دادن که وظیفه مونه ممنون ازتون به خاطر این گل" و ما انگار که تازه دل و جرأت پیدا کردیم از هم جدا می شویم و هر کدام با یک دسته گل و بروشور می رویم و جلوی رهگذر های شبانه ساعت ۲۲ و ۳۰ دقیقه بیست و ششم خرداد را می گیریم.
#قسمت_پایانی
کم کم جمعیت متوجه حضور ما میشوند و برای گرفتن گل جلو میآیند حالا دیگر نیاز به رفتن نیست فقط کافیست مثل یک ضبط صوت جمله آماده شده را با چاشنی لبخند و یک شاخه گل و بروشور تحویل دهیم این وسط حواسمان به بچهها هم هست که نکند یکیشان جا بماند یا اشتباهی برود یا خدایی نکرده موتوری ماشینی... هرچند وجود مادر عزیزمان که چهار چشمی وظیفه مواظبت از بچه ها را به عهده گرفته خیالمان را تا حدود بسیار زیادی راحت نموده است اما چه کنیم؟؟ مادر است دیگر...
فروشنده ای بسته ی حامل گل و بروشور و توضیحات را دریافت میکند و خندان میرود هنوز چند قدمی نرفته ایم که صدایمان میزند
" خانوما من از اول می خواستم رای بدم این گل رو بگیرید بدید به اونایی که نمیخوان رای بدن"
و مابه هم نگاه میکنیم و کیف میکنیم و خستگی مان در میرود از اینهمه روشنی روان مردمان نازنینمان..
با نگاهش بدرقه مان میکند..
بسته ی اول گل ها تمام شد می نشینم تا بسته دوم را باز کنم، تاکسی جلوی پایم ترمز می زند که میشه یه شاخه گل بدی؟! یک شاخه گل و بروشور و توضیحات ضبط شده را به او هم می دهم و با نگاه بدرقه اش می کنم فروشنده ی مغازه با عجله بیرون می آید "به منم گل میدید؟!"یک شاخه گل+توضیحات ضبط شده+بروشور سردار+لبخند
میگوید" یعنی گل فقط برای این که رای بدم؟!
_بله
_چه خوب! دمتون گرم، این که کاری نداره حتما میرم رای میدم، حتما رای میدم
دو سه پسر نوجوان با دوچرخه مسیرم را میبندند
_خاله به ماهم گل میدی؟!
نگاهی به بسته در حال اتمام می کنم و در ذهنم سریع حساب و کتاب می کنم که با این چند شاخه باقی مانده میشود فلان تعداد افراد واجد الشرایط را تشویق کرد اما اینها چه؟!
اینها هنوز به سن تکلیف هم نرسیده اند به گمانم
باید سریعتر تصمیم بگیرم درست است که نمیتوانند رای بدهند این دوره که نه
حتی فکر نمیکنم به دوره ی بعدی هم برسند
اما نوجوانند
جلو آمده اند
غرور دارند و شخصیت
مگر همین ها آینده سازان دوره های بعدی نیستند؟!
نکند تصمیم اشتباه امشب من،باعث شود آنها چند دوره ی بعد تصمیم نرفتن پای صندوق را بگیرند
مهم نیت است ما برای مشارکت حداکثری و خالی نشدن پشت کشور اینجاییم و رسالت این گلها هم جز این نیست
یک شاخه گل+بروشور سردار+توضیحات ضبط شده ی اصلاح شده با چاشنی لبخند بیشتر
میرود که برسد به دست نوجوانان
"این گل ها برای رای دادنه سلام ما رو به مادرتون برسونید امیدواریم پدرو مادرتون رو روز جمعه کنار صندوقها ببینیم.
یکی میپرسد:" خانم به مامانم میگم بیاد رای بده فقط بگین به کی رای بده؟! _به هر کسی که خودش درست تشخیص داده که آدم خوبیه بگو فقط بیاد و پشت کشورو خالی نکنه.
گل ها تمام شده و بروشورها تمامتر
چه زود تمام شد، چقدر برنامه ریزی کرده بودیم چقدر برنامه ریختیم که خیابان بعدی کجا باشد اما به انتهای یا ابتدای خیابان نرسیده همه تمام شد. چه حس خوبی داشت خدایا شکرت این وسط چقدر حال خودمان خوب شد انگار به خودمان گل دادند.
پسرم صدایم میزند نگاهم میافتد به شاخه گل صورتی دستش میگویم" مامان جان این گل مال ما نیست.
_نه این مال خودمه
_اینو بده به هرکس اومد جلوت عوضش برات دو شاخه گل میخرم، قبوله؟!
_پس صورتی و بنفش باشه قبول؟!
_اگه داشت چشم، همون رنگی که خودت میخوای
معامله تمام شد.
پسرک گل را به آخرین نفر می دهد و چراغ روشنگری گلها ها فضای تاریک خیابان را روشن کرده است.
تازه این شروع کار است
بسم الله الرحمن الرحیم
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
#قسمت_اول
یک روز در گروه خانوادگی مطلبی درباره ی رهبری گذاشتن
یکی از اقوام که جوانی مذهبی یود در جواب گفت ما هم به فلان فتوای نسنجیده ی ایشان نقد داریم ...این چه فتوایی هست باعث مشکلات زیادی میشود و ایشان به درجه ی اجتهاد نرسیده اند و لایق رهبری نیستند😳😶
خیلی تعجب کردم و خیلی عصبی شدم ...اصلا تحمل توهین به اقا رو ندارم ...خشمم رو خوردم و گفتم ببینم چی میشه بقیه چی میگن ...
جمعی از افراد گروه بلافاصله با لحنی تند جواب ایشان رو دادن ...از این شتاب زدگی و نسنجیدگی صحبت هاشون تعجب کردم...گفتم باید جواب منطقی و مستدل بهش بدم ...
از قضا اون قضیه برای خودم پیش اومده بود و اطلاعات خوبی داشتم ،رفتم و فتوای دیگر علما رو در این زمینه استخراج کردم
فتوا ها رو گذاشتم و اطلاعات خودم رو هم نوشتم و گذاشتم سعی کردم با منطق پیش برم و از توهین و تحقیر اجتناب کنم...
بحث طولانی شد با خودم فکر کردم به خصوصی ایشان جواب ها رو بفرستم ولی دیدم اگر این کار را انجام بدم افرادی که در گروه هستند ممکنه دچار اشتباه بشن و فکر کنن صحبت های ایشون که علی اقا نام داشتن درست هست
بحث را ادامه دادم تا به نتیجه رسید ولی علی اقا هنوز با اقا مشکل داشتن و کارهای ایشون رو صحیح نمیدونستن...
ترجیح دادم بحث رو ببندم و در زمان دیگری با موضوع دیگری ورود کنم ...
روز بعد برادرم تماس گرفت و گفت چرا جواب میدی؟😳 چرا خودت رو اذیت میکنی؟ دیگران راجع بهت چی فکر میکنن ؟ ولشون کن !🙄
دیگران؟؟!🤦♀ ای خدا
گفتم چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر میکنند
مهم اینه که من از حق دفاع کنم و سکوت نکنم همین سکوت امثال من باعث شده که به اینجا برسیم اگر جایگاه ولی فقیه در جامعه متزلزل بشه کشور از هم میپاشه...دشمن هم خوب فهمیده کجا رو باید بزنه ...ولی کور خونده ..وجود رهبر حکیم و اگاه باعث شده که ما در قلب خاورمیانه در امنیت زندگی کنیم ...
گذشت ....
چند روز بعد علی اقا یک صحبت قطع شده ی قدیمی از اقا فرستاد تو گروه ، که اقا داشتند از افرادی که برای مذاکره رفته اند تعریف میکردند
علی اقا گفتند ببینید حضرت اقاتون!🤦♀ داره از اینا دفاع میکنه ...اینا مملکت رو به باد دادن و ازین حرفا
گفتم اولا این بحث برای خیلی وقته پیشه و اعضای تیم مذاکره کننده افراد دیگه ای بودند و افراد فعلی دوم اینکه اقا نباید به دو دسی ها دامن بزنند و همیشه پشت دولت ها هستند ولی بهشون نقد میکنند تذکر میدند و راهنمایی میکنند
و این فیلم رو اگر کاملش رو ببینید میبینید که اقا تمام مدت جلسه دارن مطالب مهمی رو میگن به این تیم ..شما فقط همین تعریف ها رو دیدید؟
برید شروط ۹ گانه ی اقا رو برای برجام بخونید...
و بعد کلی فیلم و مطلب راجع به موضع اقا درباره ی برجام و تذکر هایی که دادن گذاشتم براشون
وقتی درین مورد نتونستم موردی رو پیدا کنند گفتن چرا پول ما رو برای خارج از ایران خرج میکنند ...ایا همه ی ایرانیا راضی اند؟
اینجا بود که فهمیدم این شبهات یکی و دوتا نیست و از یک جایی تغذیه میشه و هی بیشتر میشه...البته حدس میزدم که چه کسی این شبهات رو برای ایشون به وجود میاره اما با این نظریه مبارزه کردم و با خودم گفتم تا به چشم خودت ندیدی حق قضاوت نداری...
برگردیم به اصل قصه....
درباره ی هزینه هایی که در خارج از کشور میشه براشون توضیح دادم ...از بودجه ی نظامی سایز کشور ها به خصوص عربستان
از این که ما در قلب خاورمیانه ایم و امنیت هزینه داره...
و کلی سند و مدرک اوردم که متوجه شد ان چه که بهش گفتن حقیقت نداره
جالبه که تمام مشکلات رو به رهبری ربط میدادن،
براشون از اختیارات و وظایف رهبری گفتم ....
#قسمت_دوم
در گروه رفتار خدبی با ایشون نشد ولی باز هم مجدانه سوالات خودشون رو میپرسیدن اینجا بود که فهمیدم دنبال یافتن حقیقت و حل گره هایذهنی شون هستن...
چند بار در گروه به بحث سیاسی اعتراض کردند و ازونجا به بعد سعی کردم مستندات بیشتر رو درخصوصی براشون بفرستم و در گروه به اندازه ی یک جواب کوتاه قناعت کنم
وقتی دوستی در گروه گفت به جای سیاست از علم و تکنولوژی حرف بزنید در جواب گفتم "محافظه کاری آفت انقلاب اسلامی است ، دین و سیاست از هم جدا نیست، بینش سیاسی بیشتر از هر چیزی نیاز امروز ماست."
انیجا بود که علی اقای مذکور حرف من رو تایید کرد و اینجا بود که امیدم بیشتر شد و با قوت و انگیزه بیشتر ادامه دادم...
#قسمت_سوم
یکی از اقوام عکس نوشته ای از اقا درباره ی فرزند اوری در گروه گذاشت....
علی اقا در جوابش نوشت:
خوب اقا بلاخره متوجه این خطر شد ولی دیگه فایده ای نداره هیچ کس جرات بچه دار شدن نداره، اونموقع که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر میدادن کجا بودند؟
داشتم از شدت خشم و عصبانیت منفجر میشدم ...در این زمینه که خیلی وقته اقا هشدار میدن ....داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم ، میخواستم در جوابش چیزی بنویسم که با خودم گفتم اروم باش ...با ارامش و باسند دست پُر جلو برو
دفتم دنبال مطلب و همه جانبه قضیه رو بررسی کردم فیلم دیدم و مطلب خوندم ، در یکی از مطالبی که خواندم به کتابی اشاره شده بود که در سال ۷۳ نوشنه شده بود و در اون کتاب موضع حضرت اقا درباره ی این قضیه اومده بود و از سال ۸۲ به بعد هم علنا و دائما در این مورد صحبت کرده اند ..مطالب رو با منابع در گروه قرار دادم.
#قسمت_پایانی
بعد از چند بحث نفس گیر علی اقا متوجه شد که صحبت هایی که شنیده با حقیقت تفاوت داشته یا همه ی حقیقت نبوده
اینجا بود که بهم پیام دادند و گفتند که همان فرد مذکور( که حدس میزدم ایشون این شبهات رو ایجاد میکنند) این صحبت ها رو بهشون گفته و ایشان اعتقادی به امام خمینی و رهبری ندارند و دین رو از سیاست جدا میدونند
گفتن من تا حالا تفاوت صحبت های امام خمینی و اقای منتظری رو نمیفهمیدم اما حالاکاملا میفهمم...
علی اقا گفتند که چرادر نظام اسلامی ما قوانین اسلاگ کامل اجرا نمیشه؟ مثلا در اسلام داریم که کسی که زمینی رو اباد کنه صاحب اون زمین هستش ولی در کشور ما زمینی رو نمیدن که ما بخوایم روش کار کنیم و تولید کنم چه بزسه که زمین برای خودمون بشه..
_چه قانون جالبی ...دقیقا مبارزه با نظام سرمایه داری🤔..خب قوانین ما بدون اشکال نیستن ولی اصل نظام درسته و باید برای درست کردن بقیه موارد تلاش کنیم، ۳۲ سال قدرت اجرایی کشور به دست غرب گرایان بوده نه به توان داخلی توجه داشتن نه به قوانین اسلامی...
خلاصه که علی اقا گفتن میخواستم با فرد مذکور در کاری شریک بشن ولی به خاطر این تفاوت عقیدتی عمیق ازین کار منصرف شدن و گفتن که احساس تکلیف میکنند برای تولید که نیاز مبرم امروز کشور هست...ان شاءالله خدا بهشون توفیق بده و درین راه موفق باشن
واینطور شد که یک نیروی جوان ، انقلابی ، معتقد، متعهد و مسئولیت پذیر ، به لطف خدای مهربان ،به جبهه ی انقلاب برگشت
و در آخر این پیام رو برام فرستاد که خستگی این بحث های طولانی رو از تنم در کرد
" به جنگ خودتون ادامه بدید و روشنگری کنید و خسته نشوید ان شاءالله شما زوج جوان انقلابی از یازان امام زمان باشید"😭😭
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
می گن جوینده یابنده است😊 بالاخره پیدا کردیم، اینقدر از دیدن اون خانم ها ذوق مرگ شدیم که انگار میخواستیم بال دربیاریم. عزم رفتن کردیم که یهو چشممون افتاد به سه تا پسر جوون که به فاصله کوتاهی از آن ها نشسته بودند، یک لحظه عقب کشیدیم، از اینکه بریم اونجا و سه تا پسر حرف نامربوطی بهمون بزنند یکم ما رو دچار تردید کرد، سر دوراهی مانده بودیم🤔🤔🤔 قرار گذاشتیم اون کوچه رو تا آخر ادامه بدیم به این امید که شاید گروه دیگه ای پیدا کنیم. حرکت کردیم ولی همین جوری که از کنارشون رد می شدیم فکر کنم اینقدر مشکوک بودیم که نگاه سنگینشون و حس میکردم.😁😁زیر زبون با زهرا حرف میزدیم و میخندیدیم کوچه به آخر رسید ولی دریغ از یک نفر آدم. اونجا متوجه شدیم که انگار این گروه روزی ماست، به قول معروف ((آش کشک خاله امه بخوری پامه نخوری پامه)).😊😊 برگشتیم و به سمتشون حرکت کردیم همین جوری که بهشون نزدیک میشدیم استرسم زیادتر می شد، آخه زهرا بار اولش بود و منم میترسیدم ازپسش بر نیام، همین جوری که این فکر را توی ذهنم رژه می رفتند، بهشون رسیدیم با توکل به خدا و با یه احوال پرسی گرم ازشون خواستیم کنارشون بشینیم. یکی از خانم ها با لپای سرخ و خنده قشنگی که داشت گفت خوب بشینید. من مابین اون خانم خوش خنده و یه پیرزن نشستم و زهرا روبروی من نشست باجمله ی چه خبر چیکار می کنید سر بحث و شروع کردیم و کشوندیمش به انتخابات که چیکار می کنید.....که اون خانم چهل ساله که اسمش بعدا فهمیدم ربابه اس خیلی با جدیت و در عین حال با قهقه رو به من کرد و گفت من که امسال رای نمیدم. من اونجا برای اینکه جو صمیمانه ای داشته باشه با لهجه سبزواری ازش پرسیدم چرا.؟ شروع کرد از مشکلات اقتصادی گفتن از وضعیت زندگیش از همسایه هاش که چه مشکلاتی دارند، حاج خانومه کنارم می گفت چرا رای وظیفه اس ولی من سواد ندارم نمیدونم به کی رای بدم، باز بقیه ام شروع می کردند از مشکلاتشون گفتند یه دختر جوونی میومد و میرفت و و اونم همین سوالا رو میپرسید که چرا رای بدیم؟ انتخابات تعیبن شدست...... وقتی جوابشون می دادیم میگفتن خوب شما بگید به کی رای بدیم من و زهرا هم بهشون می گفتیم که مهم حضورتونه و داشتن یک انتخاب درسته، ولی ربابه خانم اصلا کوتاه نمیومد و مرغش یه پا داشت😂😂😂تو اوج بحث بودیم که یکی از اون سه تا پسر بلند شد و در عین ناباوری که اصلا بهش نمیخورد دیدم چه پسر عاقلی هستش، شروع کرد به حرف زدن از اینکه قبلا پای صندوق های رای بوده و چه کارهایی انجام میدادند و شاهد چه تخلفاتی بوده و وسطش باز با خنده می گفت خودم این ربابه خانم و میارم پای صندوق ها، باز یکی از اون سمت کوچه داد میزد ربابه زبونت و نگه دار می خوای سرت و به باد بدی و اون می گفت من همینم، نمی تونم ساکت باشم. خلاصه این که گاهی اوقات از بعضی سوال هایی که میپرسیدند و من نمیتونستم جواب درستی بهشون بدم، احساس ضعف میکردم و فکر میکردم دارم کم میارم ولی باز با این جمله که همه چی رو باید سپرد به خدا خودم و آروم می کردم. بعد از یه نیم ساعتی بلند شدیم و ازشون خداحافظی کردیم که در حین خداحافظی ربابه گفت من که رای نمیدم خودت نو خسته کردین و دختر جوونه دیگه می گفت نه شوخی می کنه آخر نگفتین به کی رای بدیم. همین جوری که ازشون جداشدیم شروع کردیم با زهرا به حرف زدن ولی تو دلم احساس خوبی نداشتم عصبانی بودم از خودم از اینکه چرا اطلاعتم پایینه و چرا اینقدر ماها تو خواب بودیم و گذاشتیم این همه افکار دروغ مثل علف هرز توی ذهن مردم جامعه مون ریشه بزنه..
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
چندباری بود که رفته بودم مغازشون خرید،توی این چندبار متوجه شدم که خیلی ازاوضاع جامعه ناراضی هستن ومدام در حال غر زدن هستن.یک روز مانده به انتخابات سرنوشت ساز تصمیم گرفتم برم مغازشون ویجوری سر صحبت روباهاشون باز کنم وبه مشارکت درانتخابات دعوتشون کنم،بروشوری که دوستان لطف کرده بودند وطراحی کرده بودن رو برداشتم ورفتم مغازشون بعداز سلام علیک بروشور روبهشون دادم ورفتم سراغ میوه های مغازشون تا خرید کنم یه نگاهی به برگه انداختن وبهم گفتن آبجی دلت خوشه ها انتخابات چیه خودشون تعیین میکنن وتازه هرکی بیاد از قبلی بدتره و.....خلاصه کلی غر زدن وقشنگ معلوم بود که تحت تاثیر اخبار بیگانه این حرفهارو میزنن ولی ازته دل حرفهای خودشونو قبول نداشتن .کلی باهم صحبت کردیم ودراخر بهم گفتن آبجی شما بجای دختر من هستی ولی کاری که با من کردی پدر و مادرم باهام نکردن خیلی خوشحال بودن که رفتم وباهاشون حرف زدم وخودشون گفتن که اطلاعات خوبی بهشون دادم.منم بهشون گفتم من روزجمعه ناظر صندوق هستم واز اونجایی که محل صندوقی که ناظر بودم نزدیک مغازشون بود بهشون گفتم خیلی خوشحال میشم که فردا ببینمتون،بهم گفتن باکمال میل حتما میام!اولش واقعا باورم نشد ولی جمعه شد ومنم پای صندوق بودم ودرحال نوشتن تعرفه بودم که دیدم باخانواده تشریف اوردن دوتا دختر وهمسرشون بودن دخترشون گفتن مااصلا قرار نبوده رای بدیم ولی بابا مجبورمون کردن گفتن یه خانمی اومده وحرفهای قشنگی زده وگفته باید بریم رای بدیم😍واقعا اون لحظه حس وحال من غیر قابل وصف بود...
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
دو تا پیرزن مهربون وسط پارک نشسته بودند
با دوستم رفتیم سمتشون و سلام علیک کردیم
با تعجب نگاهمون می کردن😳
پرسیدن مگه شما ما رو میشناسین؟؟
گفتیم نه، اگه دوست دارین با هم حرف بزنیم. استقبال کردند و گفتند چرا که نه☺️
شروع به صحبت و درد و دل کردن، از زندگیشون، نوه ها و عروس و داماد و بچه هایی که وقت ندارند و دیر به دیر بهشون سر میزنند.😔
گفتند ما که کسی رو نمی شناسیم،بچه هامون میان و میگن به کی رای بدیم، هنوز که نیومدن
به من گفت شاید تا جمعه هم نیان، اسم یک نفر که میدونی آدم خوبی هست رو کاغذ بنویس و بهم بده که دستم خالی نباشه
اون نفر دیگه ولی آگاه تر بود یکی دو نفر از نامزدها رو میشناخت
لحظه خداحافظی، این مادربزرگ مهربون بهم گفت دیشب تو خواب دیدم که شما امروز میای و با من حرف میزنی😳😍
بعد هم خونش رو نشونم داد و گفت باز هم بیا پیشم🤩
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
یه جمع ۱۰_ ۱۵ نفره با بچه هاشون وسط پارک
تا گفتیم انتخابات
گفتند معلومه که رای میدیم 😀اما طبق معمول گله هم بسیار داشتند
سوال و ابهام🤔
جواب میدادیم
وسط صحبت ها مدام میپرسیدند خوب شما میگین به کی رای بدیم؟
و من مرتب انتخاب رو بر اساس ملاک های درست به خودشون حواله میدادم
ولی باز هم می پرسیدند🤦♀
آخر صحبت ها یکی از خانم ها پرسید: من یه سوال دارم شما خودت میخوای به چه کسی رای بدی؟؟
تا اسم نامزد مورد نظرم رو گفتم، تمام جمع یکصدا گفتند خوب بابا از اول بگو ما هم قراره به همون رای بدیم دیگه😂😂
قصد رفتن که کردیم، گفتند امروز آش نذری داره یکی از همسایه ها و تا ده دقیقه دیگه میرسه، بشینید و شما هم بخورید😋
با اینکه حسابی هوس آش به سرمون زده بود اما کارهای مهم تری داشتیم.
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
جلوی یه منزل ۴_۵ نفر نشسته بودند
الحمدلله به جز یک خانم بقیه میگفتند وظیفه ما این هست که برای کشورمون رای بدیم😍
ولی این خانم می گفت به من گفتند اگر رای بدی گناه کردی😳
با این خانم شروع به صحبت کردیم، شایعاتی تو سرش بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد😬
امان از فضای مجازی🤦♀
_:چرا برق ما رو قطع میکنند و به جاش می فرستن عراق و سوریه؟؟
_: کی گفته؟؟😳
_: همه میگن😕
در مورد علت قطعی برق براش توضیح دادم و کلی حرف های دیگه که خداروشکر از ما پذیرفت.☺️
آخر صحبت ها یه قابلمه آش و چندتا کاسه و قاشق رسید😋
برای من و دوستم هم کشیدند اما تشکر کردیم و گفتیم باید بریم.
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
خانم میانسالی بود، با یه تسبیح تو دستش و ذکر روی لب، روی پله جلوی خونشون نشسته بود.
میگفت یه پسر چهل ساله دارم که دوست داره ازدواج کنه اما با این وضع بیکاری و گرانی اجناس و اجاره خونه نمیتونه و الان افسردگی گرفته😔
من هم از غصه اون کم آوردم، اومدم بیرون صلوات بفرستم و چاره مشکلم رو از خود آقا بخوام
ولی با این حال میگفت چرا نباید رای بدیم؟؟ مگه ما مسلمان نیستیم؟؟
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
داخل پارکینگ یه ساختمان نشسته بودند و بساط چای و کشمش هم به راه بود☕️
ما رو به داخل دعوت کردند
یه خانمی گفت شوهرم گفته اگر رفتی رای دادی، دیگه پا تو خونه من نزار،
گفت ما هر سال خودمون و بچه هامون توی انتخابات شرکت می کردیم ولی این دفعه نمی کنیم
گفتم چرا؟؟
چون یه خونه داشتیم تو تهران که ۵۰ سال اونجا زندگی می کردیم، دو سال پیش صاحبش از خارج برگشت و خونه رو از ما گرفتند
می گفت ما سند نداشتیم و اون سند داشته
فکر میکنم از زمین هایی بود که زمان انقلاب صاحبانش به خارج رفتند و عده ای مالک شدند.
خواستم بگم عزیز من قانونا و شرعا حق با شما نبوده، چون شما مالک این زمین نبودی، این ربطی به نظام نداره، شما تو هر کشوری هم که می بودید برای چیزی که پولش رو ندادین نمیتونید ادعای مالکیت داشته باشید
ولی خیلی آتیشی بود و اصلا اهل پذیرش حرف حق نبود
مدام شبهه مطرح میکرد و وقتی جواب می گرفت سکوت میکرد و قانع میشد ،
اما باز برمیگشت سر خونه اول👈 چرا بعد ۵۰ سال که طرف تو خارج عیش و نوش کرده باید برگرده و خونه ما رو پس بگیره؟؟🤦♀🤦♀
ظاهراً قرار نبود میخ آهنی در سنگ برود😔
الحمدلله بقیه خانمها آگاه بودند و اهل شرکت در انتخابات.
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan
جمعه بود ۲۸ خرداد😍
صبح به محض بیدار شدن بچه ها قبل از خوردن صبحانه حاضر شدیم و رفتیم برای رای دادن
بچه ها حسابی ذوق داشتند برای انداختن برگه های رای داخل صندوق🤩
اون روز خونه داداشم مهمون بودیم دم دمای غروب بود و زن داداشم به خاطر مهمان داشتن هنوز نتونسته بود بره و رای بده
که یهو دختر داداشم گفت همسایمون نمیخواد رای بده😒
گفتم چرا؟ بیا بریم باهاش حرف بزنیم
زن داداشم گفت فایده ای نداره انقدر تو این مدت باهاش حرف زدم کلیپ و فیلم براش فرستادم، حتی پدرش و شوهر خواهرش کلی اصرار کردند بهش که چرا نمیخوای بدی؟
ایشون هم پاشون رو کردن توی یه کفش که رای بی رای🤦♀
وسط همین گفتوگو بودیم که یهو زنگ در رو زدند، زن داداشم که در رو باز کرد اشاره کرد که خودشه
جلوی در رفتم و سلام کردم، لباس پوشیده و حاضر بود و میگفت قراره با مهمونامون بریم پارک
بهش گفتم زن داداشم میخواد بره رای بده تنهاست، شما هم بیایید با هم برین
طفلی تو رو در وایسی چیزی هم نمی تونست به من بگه لبخند زد و گفت مهمون دارم نمیتونم
گفتم هر کاری داری میرم انجام میدم غذا هم می پزم براتون
گفت غذامون حاضره
گفتم الحمدالله پس همه چی جوره☺️
زن داداشم هم وارد عمل شد و اصرار که بیا باهم بریم
گفت آخه اگه شلوغ باشه و دیر بشه چی؟؟
گفتم برین جایی که خلوت تره، دعا می کنم زیاد معطل نشید
در کمال تعجب گفت باشه بریم
و بعد از اون زن داداشم بود که مثل فرفره لباس پوشیده جلو در آماده بود و با همدیگه رفتن برای رای دادن😍
و من به این فکر میکردم ،خدایی که از ابتدا اسم یک نفر رو جزو لیست رای دهندگان نوشته باشه حتی شده ساعات آخر شرایط رو براش فراهم میکنه که بره پای صندوق
خدای مهربانم شکرت که تا آخرین لحظات راه می نمایی🤲
#تجربه
#تواصی
@madaranemeidan