🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
در باز است و صدای سروصدای بچهها از توی حیاط به گوش میرسد و پرچم سیاهی که جلوی در اهتزار است و با زبان بیزبانی میگوید: "این خانه عزادار حسین است."
میهمانان تک و توک آمدهاند و هنوز خانه شلوغ نشده.
مادرانی که آمدهاند به اتفاق بچههایشان بلند میشوند و صفی تشکیل میدهند تا دودمههای مادرانه را تمرین کنند.
اشعار ساده و عمیق است اما روح انقلاب و حرکت و امتداد کربلا در آن موج میزند.
کمکم جمعیت زیاد میشود و عقربههای ساعت به پیش میروند و زمان شروع رسمی روضهی مقاومت فرا میرسد.
روضه باشد و نوای قرآن نباشد؟! هیهات...
یکی از دختربچههای مجلس، آیاتی از قرآن کریم را قرائت میکند.
سرکار خانم فاطمه عباسی، مسئول واحد تبیین مادرانه سبزوار، صحبتهای خود را با موضوع "جدال دو اسلام از نهضت حسینی تا نهضت خمینی" شروع میکند.
و میگوید امام حسین (ع) با پرچم اسلام ناب محمدی، علیه اسلام مناسکی و شعائری، اسلام معاویه و ابوسفیان، اسلام زر و زور و تزویر، اسلام راکد و بیتفاوت و... قیام کرد. سخنران به مظاهر این دو اسلام اشاره میکند و اینکه این خط اسلام اصیل در تمام دورانها باید دنبال شود همانطور که امام خمینی (ره) هم علیه طاغوت و اسلام آمریکایی بپا خواست.
سخنران مطالب خود را با خواندن چند سطر از کتاب فتح خون شهید آوینی به پایان برد که بسیار زیبا و دلکش بود.
مداح آمده بود و میکروفن آماده بود تا بعد از ابلاغ بُعد معرفتی روضه، حالا واسطه رساندن بعد احساسی و عاطفی روضه شود هر چند که بین این ابعاد انفکاک مطلق نمیتوان برقرار کرد.
روح حماسه و معرفت و احساس و جهاد و.... همه در کنار هم و باهم معنا پیدا میکنند.
بعد از پایان روضهی حضرت علیاصغر (ع)، گروه "مادرانه سبزوار" خدمت میهمانان و عزاداران حاضر در مجلس، معرفی شد و هدف از روضههای مقاومت گفته شد.
حالا نوبت معرفی کتاب بود. این بار "فصل شیدایی لیلاها" توفیق یافت و پایش به مجلس آقا جانمان باز شد.
مادران و بچههایی که دودمهها را تمرین کرده بودن به خط شدند. گروهی دم میگرفتند و میخواندند؛👇
مادران انقلاب و رهروان زینبیم
و گروه دیگر پشتبندش همزمان با هم جواب میدادند؛👇
ما حسینیمکتبیم، ما خمینیمکتبیم
و به همین ترتیب سه دودمهی انقلابی مادرانهای را همخوانی کردند.
در واحد کودک هم برنامهها به خوبی پیش میرفت. چند نفر از مادران عزیز بچهها را با قصه و بازی و کاردستی سرگرم کرده بودند. مدادرنگیها و کاربرگهای نقاشی را یادمان رفته بود بیاوریم و گمان میکردیم که در کار واحد کودک اخلال پیش میآید و بدون مدادرنگی و کاربرگ، آرام نگه داشتن بچهها سخت میشود ولی الحمدلله برنامه واحد کودک به بهترین نحو اجرا شد.
شعر بسم الله خواندند و
بازی انجام کارهای مختلف را انجام دادند و
قصه "چرا؟چرا؟چرا؟" از کلرژوبرت که مفهوم آن مبارزه با ظلم است را گوش کردند و
کاردستی کشتی نجات را انجام دادند که نمادی بود از کشتی نجات بودن امام حسین (ع)
با وسایل نقلیه مختلف به کربلا سفر کردند و....
پشت سر هم خوراکیهای خوشمزه برایشان میبردند.😋
اعضای مجازی مادرانه که همدیگر را ندیده بودند جمع شدند و باب آشنایی باز شد.
و به ابن ترتیب دومین روضهی مقاومت محرم ۱۴۰۱ به پایان رسید ولی انشاءالله که اثرات و برکاتش هیچ وقت به پایان نرسد.
#محرم
#روضه_مقاومت
#از_نهضت_حسینی_تا_نهضت_خمینی
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز شنبه ششم محرم ۱۴۰۱ ، آخرین روز از روضه های مقاومت مادرانه سبزوار
جوانه های کوثر و حورا مسئول برگزاری امروز هستند که انصافا دلی مایه گذاشتند.
سر و صدای بچه ها از تو هال و تراس بزرگ خونه،
سلام علیک و خوش و بش مادرها
صدای بشقاب و استکان از آشپزخونه
سیاهه و کتیبه های روی دیوار
و صدای مداحی از باند کوچیک، همه فضای قبل شروع روضه رو تشکیل میدن.
و جمعیت که لحظه به لحظه زیادتر میشن.
بچه های با اخلاص و خلاق واحد کودک که کارشون رو با بچه ها شروع میکنن، فضا آماده ست برای آغاز برنامه.
چند آیه کلام الله مجید و خانم جلمبادانی که حسابی دست پر و با تجهیزات کلاسی از ماژیک و تخته و پازل و ...، اومده تا برامون نه سخنرانی، که یه کلاس درس بذاره
موضوع درس امروز نقش زنان در پرچمداری نهضت حسینی و نهضت خمینی هست.
اسامی زنان الگو در طول تاریخ از قبل اسلام تا همین امروز، توسط میهمانان گفته میشه و توسط مدرس روی تخته نوشته میشه؛ زنانی که هر کدوم مسیر متفاوتی رو طی کردن برای قیام لله.
تو کلاس می فهمیم که اونچه که این مسیر رو مشخص میکنه موقعیت، امکانات و شرایط هر فرد هست؛ در نتیجه ممکنه هیچ ۲ مسیری شبیه هم نباشه، اونچه که مهمه حرکت برای رسیدن به قله ست در مسیر قیام لله.
کلاس درس که تموم میشه ، میریم که با نوای خانم مداح، دلمون رو باصفا کنیم و صورت هامون رو با اشک بر اباعبدالله متبرک کنیم و در غم سالار شهیدان بر سر و سینه بزنیم.
دست بر قضا روضه، روضه ی حضرت زینب هست؛ الگویی در اوج قله.
اما، قسمت حماسی روضه هنوز مونده؛ دودمه های انقلابی مادرانه
بچه ها کنار مادرا نوای ایستادگی پای نهضت تا آخرین لحظه رو سر میدن.
پای نهضت حسینی
زیر بیرق خمینی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
#محرم
#روضه_مقاومت
#از_نهضت_حسینی_تا_نهضت_خمینی
#مادران_میدان
@madaranemeidan
روضه نقد!
دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را مدام بر زمین می کوبید و گریه می کرد.
گاهی وسط گریه هایش، جیغ های بنفش پیاپی می کشید. مادرش هم بی اعتنا پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود،چادر روی صورت انداخته و تسبیح می چرخاند.
چند باری برای دخترک شکلک در آوردم تا شاید کمی آرام شود اما فایده که نداشت هیچ، گاهی صدای جیغ هایش بلند تر هم میشد! چند تا شکلات از توی کیفم درآوردم و برایش تکان دادم، اما بیدی نبود که به این بادها بلرزد!
دوست داشتم آن آمپول و سوزن خیالی که عمری توی مسجد و هییت ها قرار بود از کیف زن ها بیرون بیاید و به ما بخورد تا آرام بگیرم را از توی کیفم دربیاورم، تا شاید دخترک آرام شود.
دروغ چرا مرد این تونل وحشت ساختن ها هم نیستم!
دست و پای قضاوت کردن مان را هم بسته است این بحث های گروهی مادرانه و نمی گذارد حتی توی دلت بگویی:« چه مادر بی خیا.... استغفرالله»
زن های هییت از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمده اند و مدام بهش چشم غره می روند. اما او بی اعتنا کار خودش را می کند.
یک دفعه پیرزنی از گوشه تکیه برمی خیزد و به طرفم می آید.
_دختر جان! این چه جور بچه اییه که داری؟ وردار ببرش بیرون نمیذاره صدا به صدا برسه.
تا می خواهم بگویم بچه من نیست، حرفم را می خورم و لبخندی میزنم و می گویم:« چشم حاج خانم!»
ناگهان فکری به سرم می زند. دست بند دست سازم که همین چند دقیقه پیش توی راه پاره شد را از توی کیفم در می آورم. گره اش را باز می کنم و میریزم روی زمین. مهره های دستبند غل می خورد جلوی دخترک و توجهش را جلب می کند.
آرام می شود و زیر چشمی به مهره ها نگاه می کند.
بهش می گویم:« دوس داری با هم دست بند درست کنیم؟»
بادی توی غبغش می اندازد و می گوید:«من خودم بلدم. من همیشه ازینا درست می کنم و...» خلاصه یک لیست بلند بالا از رزومه اش در زمینه دست بند سازی برایم رو می کند.
قانع می شوم و کار را به دستان کوچکش می سپارم.
نگاهی به صورتش می کنم و می گویم:«راستی نگفتی اسمت چیه خانم کوچولو؟»
همین طور که مهره ها را نخ می کند می گوید:« اسمم رقیه اس!»
لبخند می زنم و می گویم چه اسم قشنگی داری رقیه خانم! حالا بگو ببینم برای چی گریه می کردی؟!
سرش را بالا می آورد و توی چشم هایم نگاه می کند، انگار دوباره غمش را تازه کرده باشم با بغض می گوید:« چون بابامو میخوام. دوس دارم برم پیش بابام...»
لبخند می زنم و می گویم:« این که گریه نداره. روضه که تموم بشه با مامانت میرین پیش بابات.»
چشم هایش پر از اشک می شود و می گوید:« بابام نیست. من بابا ندارم. بابای من شهید شده..»
مهره های دست بند از توی دستش پخش زمین می شود.
دلم هری می ریزد پایین. بدنم داغ شده. به سختی بغضم را فرو می خورم. مانده ام رو به روی یک رقیه ی کوچیک بی بابا چه بگویم...
یک دفعه توجه مادرش به طرف ما جلب می شود. نخ دستبند را که توی دست دخترک می بیند، شروع به عذرخواهی می کند.
فوری می پرم توی حرفش و می گویم:«دست بندم پاره شده بود، رقیه خانم از اون موقع داره سر همش می کنه.»
با چشم های غرق خونش لبخندی بهم می زند و می گوید، رقیه استاد این کارهاست.
مادر هم به کمک مان می آید تا مهره ها را نخ کنیم. همین طور که دستش را روی فرش می کشد برای جمع کردن مهره های روی زمین، می گوید:« بابای رقیه چند هفته اییه شهید شده، رقیه از شب اول محرم داره بهانه گیری می کنه. امشب دیگه دستشو گرفتم و آوردم اینجا و گفتم امام حسین خودت میدونی و بچه های شهدا! از من دیگه کاری ساخته نیس...»
دخترک آخرین دانه را می اندازد توی نخ و ذوق زده گره اش را محکم می کند.
دست بند را می گیرم و می گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می بوسم.
می پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می گوید: «خاله یه راز بهت بگم؟! من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها...»
امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را...آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم.
پینوشت: پدر دخترک از شهدای مظلوم تیپ فاطمیون بود.
#به_وقت_شام_تاسوعا
#از_بند_های_اخوتی_که_گره_می_زنیم
#مادرانه
#شهدای_مدافع_حرم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
تکیه ای در آغوش حسین(ع)
اصرار دارد هییت برویم محله های پایین شهر!
می گوید حالم آن جا بهتر است!
بی خیال هییت های پر زرق و برق و سخنران و روضه خوان های پر سر و صدایشان!
اصلا سر و ظاهرشان نمی گذارد من روضه گوش کنم.
هنوز می خواهد به منبرش ادامه بدهد که لبخندی می زنم و می گویم:« باشه قبول تسلیم بریم!»
راه میفتیم به سمت حاشیه شهر
از یک قسمت هایی دیگر خبری از آسفالت نیست و توی ماشین حسابی دل و روده ات به هم می پیچد.
هرچه می روی جلو فضا تاریک و تاریک تر می شود. فکر کنم تیر برق ها نتوانسته اند خودشون را به این جا برسانند. شیشه ماشین را پایین می کشم تا کمی حالم عوض شود. اما بوی گند فاضلاب می زند توی سرم و نزدیک است که بالا بیاورم.
چند تا سرفه می کنم و روسری ام را محکم جلوی دهان و بینی ام می گیرم که خراب کاری نشود!
بالاخره پرسان پرسان به هییت محله می رسیم. این جا از همان جنس جاهاییست که همیشه خبر دزدی و قتل و فساد و جنایتش توی خبرها پخش می شود.
این جا همان جایی است که خوب و بدش را یک کاسه می کنند و همیشه برایش یک تیتر مفسده دار می زنند!
چند دختر و پسر کوچک جلوی در تکیه ای که با چادر و داربست سرپایش کرده اند، دارند با چوب روی زمین برای هم خط و نشان می کشند.
از توی تکیه صدای ضعیف حسین حسین می آید!
از همسرم جدا می شوم و به قسمت زنانه می روم.
چند زن با چادر های مشکی رنگ و رو رفته گوشه هییت گرم صحبت هستند.
چند نفر دیگر هم گوشه تکیه دارند توی یک تشت پلاستیکی کوچک، لیوان ها را آب کشی می کنند و توی سینی می چینند.
آهسته سلام می کنم و گوشه ای می نشینم. چند دقیقه ای سر و ظاهرم را برانداز می کنند و دوباره به صحبت شان ادامه می دهند.
یک دفعه بچه ها می آیند تو تکیه و می گویند:« حاج آقا آمد، حاج آقا آمد»
حاج آقا یا الله کنان وارد تکیه می شود.
بسم الله می گوید و مجلس را شروع می کند. سلامی به اباعبدالله می کند. من هنوز غرق در فضای تکیه و شمارش زن هایی هستم که هر دقیقه زیاد تر می شوند. انگار ساعت شان را به وقت حاج آقا تنظیم کرده اند.
یک دفعه کلماتی آشنا توی سخنرانی، توجهم را جلب می کند. با خودم می گویم شاید اشتباه شنیده باشم. گوشم را تیزتر می کنم.
چه خوب شد که نبودی لیلا...! زن ها یکی یکی چادر هایشان را روی سرشان می کشند.
تو می خواستی کربلا باشی که چه کنی؟
برای علی اکبر مادری کنی؟
هرچه جلوتر می رود یقینم بیشتر می شود.
خودش است.پدر، عشق، پسر...!
حاج آقا دارد روی منبر کتاب می خواند. پدر عشق پسر می خواند، توی شب علی اکبر....
اشک شوق توی چشمم جمع می شود. تا حالا ندیده بودم سخنران روی منبر کتاب بخواند و خودش یک تنه هم منبری شود و هم روضه خوان!
چند صفحه ای می خواند و کتاب را می بندد و شروع به معرفی می کند.
دیگر صبرم تمام می شود. از زن جوان کناری ام می پرسم:« ایشون هرشب براتون کتاب می خونه؟» لبخندی می زند و می گوید:« آره حاج آقا کتاب میاره برامون یک شب برای ما یک شب برای بچه ها. خدا خیرش بده.»
ذوق زده می پرسم:« بعد کتابا رو میاره براتون شما هم بخونین یا فقط معرفیه؟»
همان طور که چشمش دنبال بالا و پایین پریدن پسرش وسط تکیه است، می گوید:« نه اونقد بودجه نیس که بیاره ما هم تو وسعمون نیس بخریم. انقد واجب تر از کتاب داریم حاج خانم!»
لبخندی میزنم و می گویم:« خب نمیشه مثلا چند تا بیارن امانتی بین هم بچرخونین؟!»
انگار حوصله جواب ندادن نداشته باشد، بلند می شود و در حالی که به طرف پسرش می رود می گوید:« از اون دخترای جوون بپرس من خبر ندارم!»
تشکر می کنم و به طرف آشپزخانه می روم.
یک ظرف قند بزرگ کنار سینی است. اشاره می کنم به ظرف و می گویم:« اجازه هست اینو بچرخونم تا شما چایی بیارین؟» نگاهی بهم می کند و می گوید:« ببر دخترم!»
قندها را می چرخانم و می رسم به جمع دخترهای نوجوان که حسابی سرشان به گوشی و سلفی گرفتن گرم است. همان جا کنارشان می نشینم. خودم را قاطی شان می کنم و می پرسم:« ازین کتابا که حاج آقا معرفی می کنه اینجا هست امانت بگیریم؟»
موهایش را به زور زیر شالش می کند و می گوید:« نه خانم امانت نمیدن. باید بریم کتابخونه بگیریم راهش دوره ما هم دیگه بی خیالش میشیم.»
کمی مکث می کنم و می گویم:« اگه یه پیشنهاد بدم بهتون پایه هستین انجام بدین.» بقیه دخترها جلوتر می آیند و می گویند:« مثلا چی؟!»
_میز کتاب! کتاب بیاریم از همین کتابای معرفی حاج آقا اینجا امانت بدیم. البته باید یکی مسئول امانت بشه.
یکی شان می گوید:« ینی اگه گم بشه خودمون باید پولشو بدیم.»
_نه إن شاء الله گم نمیشه. اصلا کار سختی نیستا. میشه از کم شروع کنید.
می پرسند:« نمیشه خودتون باشید؟»
می خندم و می گویم:« نه من مسیرم اینجا نیست. شاید فقط گاهی بتونم بیام. ولی میدونم شما از پسش برمیان. حالا اگه موافقین بریم با حاج آقا حرف بزنیم دسته جمعی!»
کمی به همدیگر نگاه می کنند....
یکی شان می گوید:«آخه ما تا حا
لا ازین کار نکردیم. شاید مامان مون اجازه نده خانم!
می گویم:« نگران نباشین بهتون یاد میدم. ماماناتونم با من!»
به همسرم پیامک می دهم که حاج آقا را چند دقیقه دم در نگه دارد!
دخترها سر و ظاهرشان را مرتب می کنند و باهم به بیرون تکیه می رویم.
حاج آقا با یک ساک بزرگ کنار دیواری ایستاده و دارد با همسرم حرف می زند.
به طرف شان می رویم.
سلام و احوال پرسی می کنم و ماجرا را می گویم.
حاج آقا با خوش رویی استقبال می کند.
چند تا کتاب از توی کیفش در می آورد و به طرفم می گیرد و می گوید:« با این چند تا می تونین شروع کنین فقط برای اول کار یه ضمانت باید بذارین.»
همسرم پیش قدم می شود و کارت ملی اش را به حاج آقا می دهد و معامله جوش می خورد.
با دخترها می آییم توی تکیه
کتاب ها را وسط تکیه پهن می کنیم.
کم کم بچه ها و زن ها دورمان را می گیرند.
با یکی دو نفر از دست و پا دارهایشان، صحبت می کنم و کار را می سپارم بهشان.
چشمم می افتد به اسم حسین که با گِل دور تا دور پارچه های مشکی تکیه را توی بغلش گرفته، #دستم_را_به_طرفش_دراز_می_کنم و می گویم، خودت هوایشان را داشته باش حسین!
#از_بند_های_اخوتی_که_گره_می_زنیم
#به_وقت_شب_هشتم_محرم
#تکیه_اسلام_مستضعفین
#مادران_میدان
@madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴
«...از مجلس روضه که خارج میشویم باید مصیبتی که شنیدهایم، اشکی که ریختهایم، مرثیهای که تکرار کردهایم را، توشه راه و بالِ پروازمان کنیم تا وبالمان نشوند روز قیامت.
به روضههایی میاندیشیدیم که روزنههایی باز کند برای امروزمان و به یادمان بیاورد که:🔻
📌صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک «یا لیتنی کنت معکم» ختم نمیشود...»
#روضه_های_مقاومت_۱۴۰۱
#از_نهضت_حسینی_تا_نهضت_خمینی
#روضههای_مادر_و_کودک
#روضه_به_سبکمادرانه
#مادرانه_سبزوار
#مادران_میدان
@madaranemeidan
پویش #ازبه
#از: مادران و کودکان ایرانی💔
#به: مادران و کودکان عراقی💔
🎒اکنون که کولههای اربعینی، آمادهی رفتن به #سفرعشق شدهاند،
حیف است حامل پیام عشق و ارادت ما به آقاجانمان اباعبداللهالحسین (ع) و زائران و خادمانش نباشند.
👩👧👦فرزندانمان را در کنار خود مینشانیم، دلهایمان را روانه 🚩🏴کربلا و مسیر پیادهروی اربعین میکنیم و دست به کار میشویم.
🎁 هدیههایی میسازیم از جنس همدلی و محبت تا همراه مادران و کودکانِ ایرانیِ مسافرِ اربعین، برسند به دستِ مادران و کودکانِ عراقی.
😭 هر که دارد هوس کرببلا، بسمالله....
🌱 آنان که در این پویش شرکت میکنند، از مراحل کارشان عکس بگیرند و به آیدی زیر ارسال کنند.
@shaghayeghimandost
#مادرانهسبزوار
#حبالحسینیجمعنا🤝
#هدیههایبهشتی
#الایرانوالعراقلایمکنالفراق
#منایرانموتوعراقی
@madaranemeidan
سلام دوستان جان 😍
اولین عکس های ارسالی از هدایایی که داره توسط بچه های گلمون درست میشه برای بچه های عزیز عراقی
#پویش
#از_به
#من_ایرانم_و_تو_عراقی
@madaranemeidan
#پویش
#از_به
#برنامه
#اربعین
#هر_که_دارد_هوس_کرب_و_بلا_بسم_الله
دارن عروسک نمدی درست میکنن برای بچه های عراقی
هر چوبی رو که رنگ میکنه میگه به نظرت امام حسین علیه السلام این رنگو دوسداره؟! خوشحال میشه؟! 😭
@madaranemeidan
#پویش
#مادران_میدان_تبیین
📢 شیپور جنگ که نواخته شد، خیرالنساءها لباس رزم پوشیدند.
تنور خانهشان را روشن کردند تا مگر تنور دلشان آرام بگیرد.
نان و کلوچه و مربایشان، قوت قلب و قدرت بازوی رزمندگانی شد که تا رفع فتنه در جهان، عزمِ جنگیدن داشتند.
میدان جهاد امروز اما، نان خیرالنساءها را نمیخواهد، ولی غیرتشان را میخواهد.
جبهه امروز مادرانی میخواهد که به #میدان بیایند و تنور #جهاد_تبیین را داغ کنند.
#مربای_شیرین_امید، #کلوچه_خوشمزه_بصیرت و #نان_پربرکت_عزت بپزند و #دستکشِ_گرمِ_اتحاد ببافند.
🔴 ایدههایی را نوشته و میدانهایی را تعریف کردهایم برای آنان که میخواهند #مادر_میدان باشند.
"خودمانی نوشتهایم، خودمانی بخوانید." 👇
✅ اول از همه برای قوی شدن نگرشی و روشی خودمون قدمی👣 برداریم. 💪
چه قدمی؟🤔
برای دنیا دیده شدن لازم نیست حتما دور دنیا بچرخیم. کافیه دورِ کتاب بچرخیم. دل بدیم به تلویزیون و چهارتا مستند تبیینی ببینیم. مثلا مستندهای عمار و ثریا.
بساط گفتگو با رفقامون پهن کنیم. بگیم و بشنویم.
و....
✅ #روضه_مقاومت بگیریم به یاد شهدای شاهچراغ و شهدای امنیت.
توی این روضهها چکار کنیم؟🤔
🎤سخنرانی متخصص و متعهد دعوت کنیم.
🏴 ذکر مصیبت اهل بیت(ع) و دعای دستهجمعی و ذکر و توسل به اهل بیت (ع) داشته باشیم.
👩👧👦 مداحی و سینهزنی مادر و کودک داشته باشیم.
🚩 فضاسازی روضه رو با عکس شهدای شاهچراغ و پوسترهای تبیینی رو انجام بدیم.
🗣 یه گفتگوی مادرانه شکل بدیم.
🍛 نذری بدیم به نیت شهدای شاهچراغ.
📚 کتاب معرفی کنیم.
🎾با بچهها بازی کنیم.
✅ #میهمانی_تبیینی بگیریم.
توی این میهمانیها چکار کنیم؟
🤝 اقوام و دوستان و همسایههامون رو دعوت کنیم و ضمن خوشوبش دوستانه، براشون مستند پخش کنیم.
🗣گفتگو کنیم.
📚کتاب معرفی کنیم.
🎾با بچههاشون بازی کنیم.
🍱 یه صبحانه یا عصرانه مَشتی بخوریم و قرار میهمونی تبیینی بعدی رو با همدیگه بزاریم.
دسته جمعی با بچههامون بریم #پارک.
توی پارک چکار کنیم؟🤔
🇮🇷 ایستگاه صلواتی بزنیم به یاد شهدای شاهچراغ یا مناسبتهای دینی و ملی.
👦🧒ایستگاه کودک بزنیم. (نقاشی، کاردستی، قصه، بازی و...)
🎤 میز گفتگو داشته باشیم.
📚 میز معرفی و فروش کتاب داشته باشیم.
👩👧👦حلقه بازی مادر و کودک داشته باشیم. (البته توی پارک بانوان)
🖼 نمایشگاه عکس و پوستر و جملهنوشته داشته باشیم.
✅ دستهجمعی با بچههامون بریم #امامزاده.
اونجا چکار کنیم؟🤔
🍛 نذری بدیم (با یه یادداشت زیبا کنارش) به یاد شهدای شاهچراغ و شهدای امنیت.
🎤 میز گفتگو بزاریم.
🇮🇷 ایستگاه صلواتی بزنیم.
👦🧒ایستگاه کودک بزنیم.(نقاشی، کاردستی، قصه، بازی و...)
🎁 اشعار و جملات زیبای وحدتآفرین و پوسترهای تاملبرانگیز رو چاپ کنیم و در یک بستهبندی شکیل توی امامزاده توزیع کنیم.
📋 یه لیست معرفی کتاب و مستندهای خوب چاپ و توزیع کنیم.
✅ بریم #مدارس بچههامون.
اونجا چکار کنیم؟🤔
اول چندتا از مادرهای دغدغهمند دیگه رو با خودمون همراه کنیم. بعد مطالباتی داشته باشیم از کادر مدرسه برای برنامههای فرهنگی تربیتی جذاب و هدفمند و مبنایی برای بچهها. میتونیم خودمون هم چندتا پیشنهاد بدیم. مسابقه، بازی، تئاتر، گفتگو، کتابخوانی و...
میتونیم پیشنهاداتی بدیم برای جلسات انجمن اولیاء در مدارس مثل چی؟ مثلا برای والدین دانشآموزا مستند پخش بشه، کتاب معرفی بشه، گفتگو انجام بشه و....
✅ اگه آشنایی داریم که مغازه یا تاکسی داره پوسترهای هدفمند مناسب این روزها رو چاپ کنیم بدیم بزنن روی شیشههاشون. یا شیشه تاکسیها.
🌱 هر کدوم از این ایدهها رو که خواستین انجام بدین، به آیدیهای مربوطه پیام بدین تا مادران میدان در حد توان، راهنماییتون بکنه.
📸🖌 عکس و گزارش و روایت هر کدوم از این برنامهها رو به آیدی زیر در پیام رسان اینا و بله بفرستین:
@M_borzoyi
#یَدِ_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#مدار_مادران_انقلابی
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
برای حوالی. میلاد پیامبر یه عالمه مادر از حکیمیه ی شمال شرق، اومدن پای کار.. که با پیام پیامبر مهربانی حرکتی بزنیم که بشه این روزها. شکاف رو کمترکرد و با همدلی و تالیف قلوب نقشه دشمن. رو نقش بر آب کنیم.
برنامه توی پارک و وسط هفته بود. مردد بودیم هم بخاطر اوضاع این روزها ،هم فکر میکردیم استقبال کمتره ولی باز خدا یک پرده ی زیبا از وحدت به ما نشان. داد که حیران ماندیم.
یاعلی گفتیم. ببست و خوردی تا خانم چادر با یک دوجین وسیله به دست و سه برابر بچه که دنبالشون میدویدند وارد پارک شدند. به محض ورود اینطوری شدیم😳🙊 شعارهای مرگ بر خ ا....🙈و روم به دیوار فحش به رهبری.
روی دیوار های کنارمون اسپری شده بود ولی ما اسپری مشکی رو برا پاکسازی فراموش کرده بودیم که تو لیست بگذاریم🤔 . زیلوها رو پهن کردیم با ریسه ها و بادکنک ها درخت های کنار زمین. بازی رو تزیین کردیم و آهنگ کودکانه پخش کردیم تایخ فضا آب بشه..
برنامه که شروع شد تعدادی از مادرهای شل حجاب توی پارک با دعوت ما و تعدادی مادر این تیپی دیگه که خودشون اومدند توی جمع ما تا بچه هان هاشون کاردستی پیامبر رو با پیام. پیامبر مهربانی درست کنند و بادکنک بگیرند.
در کنار ساخت کاردستی این ده دوازده تا مادر مهمان توی جمع ما ایستاده بودن و دو سه تا از مادرهای ما ، باهاشون خوش و بش هم کردند و نزدیک تر شدند 🌹🤝
باور نمیکردیم که اینها همون هایی هستند که تو مجازی ازشون قول ناامیدی و خشونت ساخته بودن. ولی در عمل ارتباط باهاشون آنقدر سخت نبود چون مادری حرف مشترک همه ی ماست راحت میشه از این در همکلام شد و همدل شد، بعد تموشدن کاردستی و پذیرایی نوبت بازی رسید🤸♂⛹♀
بچه ها چندنفر چندنفر بازی گروهی کردند نقشه ایران روی بادکنک ها کشیده شد در حالی که دسته شون رو به هم داده بودند و سرود زیبا زیبایی ای ایران میخواندند باید از بادکنک مراقبت میکردند و ضربه میزدند بره بالاتا نقشه کشور که روی بادکنکه زمین نخوره،
با هدف تزریق وحدت و همدلی و عشق به پرچم🤗
دورت بگردم ایران زیبا🌿
خلاصه که آخر برنامه
خانمهایی که از محوطه پارک با دعوت ما اومدن تو جمعمون چقدر تشکر کردن
چند عبارت قشنگ شنیدم بین حرفاشون
ممنون از مهربونیتون❤️
ممنون از لبخند قشنگتون❤️
میشه ما هم عضو گروه تون بشیم❤️
شما خودتون جشن میگیرین چه جالب جایی حمایت مالی نمیکنن❤️
ممنون که به فکر بچه های مردم هستین❤️😭
غروب شده بود و ما در حالی که با دوستامون با فلاکس های چای گعده کرده بودیم از حال خوب اون روزمون حرف میزدیم و تجارب رو یککاسه میکردیم تا دفع بعد قوی تر به خط بزنیم💪
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#مادرانه_محله_حکیمیه_تهران
@madaranemeidan
تو فکر بودم برای حوادث اخیر که دامن گیر کشور عزیزم شده یه کاری کنم.
با مشارکت دوستان گل مهربانو بساط یه آش ماستی رو تدارک دیدم تو خونه.🥣
و ذکر توسل و پهن شدن سفره تو خونه.🤲
چند تا از آش ها هم رفت در خونه همسایه ها😃
و برگه هایی که از در وحدت و همدلی و یکپارچگی حرف میزد چسبوندیم روی در ظروف🤝❤️
و حظ بالاتر همسایه مون بود که بعد دریافت اش اومده بود در خونه مون و شدیداً ب وضع موجود اعتراض داشت و میگفت اگه شما طرفدار دولتمردان هستید نه دعا میکنم نه آش میخورم.
ما هم یک ساعت یک لنگه پا چهارنفره داشتیم روی نقاط اشتراک به تفاهم میرسیدیم.😍
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#مادرانه_محله_سبزوار
@madaranemeidan
*مشق نوعروسان*
مهمانهای جمع، نوعروسان دهه هشتادی بودند. مسجد روستا میخواست برایشان کلاسهای سبک زندگی اسلامی بگذارد.
احساس خطر کرده بودند، از آژیرهای به صدا در آمده توی این روزها! عدو باز هم سبب خیر شده بود و از بغلش نان و نوایی هم قسمت ما شد. گفتند بخش کتاب خوانی دوره را برای تو گذاشته ایم کنار.
نشستم و به مغزم فشار آوردم. نوجوان دهه هشتادی نو عروس که به قول امام روح الله می خواهد برود و بسازد...
نگاهی به قفسه کتابهایم انداختم. خانه دار مبارز زودتر از همه، چراغ سبزش را نشان داده بود و سر همراهی ما توی این جلسه را داشت.
خب بسم الله!
گپ و گفت های روز آشنایی و ترین های دوران عقدکنان و سوتی های روزهای ازدواج شان را مرور کردیم و با حفظ شئونات اسلامی و زیر نظر خادمه مسجد، به شکل استاندارد خندیدیم و شادی نمودیم.
لای مرور خوشمزگی های نو عروس ها، می توانستی مدل نگاه و حس حالشان به زندگی که قرار است پا تویش بگذارند را بفهمی.
نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به #خانه_دار_مبارز کردم و آرام رو به جمع گرفتمش! گفتم:« حوصله دارین ترینهای این نوعروس دوازده و اندی ساله رو هم، باهم مرور کنیم!»
کمی باهم پچ پچ کردند و به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که یکی شان با لحن حسرت آمیزی گفت:« خانم چه قد زود عروس شده! آزادیا شو همه رو از دست داده مثل ما...»
بغل دستی اش فوری آمد وسط حرفش و گفت:« آره آدم عروس بشه نه دیگه می تونه درست، درس بخونه. نه بره سرکار و برای خودش کسی بشه. فردا هم باید بچه بیاریم و کهنه بشوریم.» لبخندی زدم و گفتم:« حالا نگران کهنه اش نباش. ماشین کهنه شور هست.»
بهش اشاره کردم و گفتم اصلا خودت پاشو بیا اینجا با هم بریم تو زندگی این نوعروس ۱۲ساله ببینیم تو اون زمانا تو ازدواج با سن کم و در حالی که از یه جاییم مدرسه نتونسته بره، چه جوری برای خودش کسی شده! اصلا کسی شدن ینی چی؟!»
آمد کنارم ایستاد و شروع کردیم به خواندن تکه هایی از کتاب که مشخص کرده بودم.
از ازدواج #خانه_دار_مبارز شروع کردیم و آرام آرام رسیدیم پای همان منبری که زندگی خانه دار قصه را زیر و رو کرده بود و کم کم ازش یک خانه دار واقعی ساخته بود!
حالا پای خانه دار داشت از چارچوب خانه اش می زد بیرون. هر زمان و توی هر اوضاع و احوالی مرکز دنیایش نو به نو عوض می شد و توی میدان های مختلف نقش آفرینی می کرد.
یک روز توی مسجد و منبر، یک روز وسط راه پیمایی، یک روز توی خانه اش، یک روز توی جهاد سازندگی، یک روز وسط جنگ، یک روز هم پای گهواره نوزادش...
کتاب داشت به انتهایش نزدیک می شد. دخترها انگار سرنخ را پیدا کرده بودند. حالا جنس سوال و جواب هایشان عوض شده بود.
کلمه های جدیدی توی دهان شان می چرخید.
هویت...
زن مسلمان...
آزادی...
جهاد...
مبارزه...
هدف و آرمان....
داغ داغ قرار جلسه بعدی را گذاشتم.
مشق شب: میخوای در آینده چیکاره بشی؟
سوالی که صدبار توی زندگی ازمان پرسیدند و البته جواب درستش را قشنگ حالیمان نکردند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
*معلمها! برپا...! *
با وجود رایزنی های بسیار با مدیر و معاون چند تا مدرسه، باز هم راه به جایی نبردم! مدیر می گفت:« الان ورود هرگونه آدمیزادی غیر از کادر مدرسه به کلاسا ممنوعه!» گفتم:«بابا می خوایم کتاب بخونیم باهم!» گفت:«نه الان همه چی تو مدارس جیزه چه برسه به کتاب که معلوم نیس لاش چه نسخه ای بپیچین!»
سرم را پایین انداختم...دستِ درازتر از پای من را که دید گفت:«صحبت با بچه ها جیزه ولی با معلما نه! میخوای واسه معلما کتاب معرفی کن.»
چند دقیقه ای فک کردم و گفتم:«باشه قبول! البته با حضور افتخاری معاون پرورشی تون!»
با غر و لند بالاخره، یار پسندید ما را و رفتیم سراغ زیر و رو کردن خوانده ها!
#برپا ایستاده بین کتاب ها در خط مقدم، دلبری می کرد و حریف می طلبید! از قفسهٔ مخصوص مربیان پرورشی کتاب خانه ام کشیدمش بیرون و راهی مدرسه شدم.
خودم تا حالا با هیچ کتابِ #تاریخ_شفاهی قد #برپا نخندیده بودم. گفتم:«خودشه! همین خنده رو باید بیارم وسط و یخ جمع رو بشکنم.»
شروع کردم به خواندن. معلم ها خیلی باوقار ریسه میرفتند از شیطنت های شخص اول کتاب! بعد کم کم بساط لهو و لعب را جمع کردم و ژست جدی گرفتم!
دانه دانه خوش فکری های آقای #برپا را روی تخته ردیف کردم. معلم ها داشت، شاخک هایشان از این همه خلاقیت، آن هم توی قحطی امکانات دهه شصت می زد بیرون!
دیدم دل ها آماده است. پلی زدم به روضه و از قحطی خلاقیت برای تبیین گفتمان اسلام و انقلاب سخن گفتم. این که نسل نو چه قدر محتاج خلق روایت هایی از اسلام و انقلاب با زبان خودش است.
سرها را به نشانه تایید تکان می دادند. امید داشتم دل هایشان هم تکان خورده باشد.
قصه ما به سر رسید #برپا هم به خانه اش رسید.
جای شخصیت های این کتاب ها این روزها بدجوری خالی است. دستشان را بگیریم و ببریم رونمایی شان کنیم برای نو معلمان. البته نه از آن رونمایی های معمول!
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
*یک آزمایش واقعی!*
از دوران مدرسه عاشق آزمایش براده های آهن بودم. آهن ربا را می گرفتم روی براده ها و تندی خودشان را می چسباندند به آهن توی دستم و من حسابی ذوق می کردم.
گاهی برای این که بالا و پایین پریدن براده ها را بیشتر ببینم یک کاغذ می گذاشتم بین براده ها و آهن ربا. طفلکی ها هرچه خودشان را زمین و آسمان می زدند، نمی توانستند به آهن ربا بچسبند!
آمدیم و آمدیم و بزرگ شدیم. آن قدر که دیگر از وقتی عقلم رسید، آهن ربا و براده ها و آن کاغذ را توی فضای واقعی لمس می کردم.
چند روز پیش بود که خبرم کردند بروم مدرسه ای و مهمان نوجوان ها باشم. دوباره همان دست و پای سرد و اضطراب و... . فک کردم توی این اوضاع آن همه با دختران نوجوان از چی حرف بزنم که حال دو طرف مان گرفته نشود!
یک دفعه آزمایش ها براده ها پرید توی ذهنم!
شهر را زیر و رو کردم و مقداری براده آهن پیدا کردم و با آهن ربا برداشتم و رفتم سرکلاس.
بعد از خوش و بش پهن شان کردم روی میز! قلبم همچنان توی سینه بالا و پایین می پرید!
مزه پرانی ها شروع شد!
خانم ما علوم پاس کردیما
خانم اینا سوغاتیه
خانم باز مدرسه چه خوابی دیده برامون
گفتند و گفتند و من هم خندیدیم.
بعد هم پایان عملیات مزه پرانی را اعلام کردم.
همین طور که نگاه شان می کردم آهن ربا را بالای براده ها می چرخاندم و آن ها هم آویزان آهنربا می شدند.
دخترها هم ریز ریز با هم حرف می زدند و می خندیدند.
سرم را بالا آوردم و گفتم:« به نظرتون چرا اینا به آهن ربا می چسبن؟»
یکی شان از آخر گفت:« خانم به خدا ما علوم تجربی پاس کردیما بی خیال!
گفتم خب بچه زرنگ کلاس پس جوابمو بده!
گفت خب خانم براده آهنه دیگه باید بچسبه به آهنربا انتظار دیگه ای ازشون دارین؟!
گفتم آفرین نه والا همین انتظارم میره ازش!
کاغذ روی میز را برداشتم و چسباندم به آهن.
دوباره پرسیدم خب به نظرتون الان چرا نمی چسبه!
یکی دیگرشان با خنده گفت:« خانم سرکار گذاشتیا. خب کاغذو بردار تا بچسبه!»
گفتم اتفاقا منم داشتم به همین فکر می کردم!
چرا کاغذو گذاشتن بین ما و عقل و دل مون و نمی تونیم خوب و بدمونو درست تشخیص بدیم!
یک دفعه همه ساکت شدند!
گفتم خب کسی جوابی برای سوالم نداره.
دخترکی که میز جلو نشسته بود گفت:«خانم متوجه منظورتون نمیشیم. کیا مثلا ؟! کی نمیذاره ما درست تشخیص بدیم؟!»
گفتم ببین مثلا من دیشب رفته بودم لباس بخرم خودم یه لباس دیگه انتخاب کرده بودما ولی مغازه داره، انقد تبلیغ یه لباس دیگه که اصلا هم خوب نبود رو کرد که من نتونستم لباسی که میخوام انتخاب کنم. نتونستم درست فک کنم و تصمیم بگیرم و برم سراغ اونی که برام بهتره!
یکی شان گفت:« خب به حرفش گوش نمی دادی خانم! آدم خودش باید تصمیم بگیره آزادی داشته باش»
تا گفت آزادی چسبیدم به حرفش!
گفتم آفرین دمت گرم من دلم میخواد آزادی داشته باشم. بتونم خودم تصمیم بگیرم. نه این که انقد گرد و خاک کنن که اصلا نتونم جلومو ببینم و بفهمم چی خوبه برام چی بده!
گرد و خاک زیاد بشه شما می تونین جلوتونو ببینین؟!
موهایش را جا داد توی مقنعه اش و گفت:« والا خانم مام آزادی میخوایم. میخوایم خودمون تعیین کنیم چی نپوشیم چی بپوشیم نمیذارن که!
ازش پرسیدم بیا این جا تا بیشتر با هم حرف بزنیم.
از سرجایش بلند شد و با تردید جلو آمد.
بحث در مورد آزادی و مفهوم آزادی شروع شد...
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*کشتی نجات*
سفره صبحانه را پهن کردم جلوی تلویزیون. چشم دوخته بودم به زیرنویس های شبکه خبر
آمار شهدا مدام جلوی چشمم رژه می رفت. لقمه را به زور قورت دادم و سفره را جمع کردم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.
هوای روضه داشتم اما تنهایی به دلم نمی چسبید. باید این غم قسمت شود تا جوانه بزند. ذهنم رفت سراغ روضه های مقاومت مان. همان روضه هایی که با شهادت حاج قاسم متولد شد. همان روضه هایی که تویش قول و قرارمان انتقام سخت بود، با رمز عملیات های مادرانه در میدان!
دست به کار شدم. چای را دم گذاشتم. یک تکه پارچه سیاه به در خانه زدم. رخت عزا به تن کردم و رفتم سراغ همسایه ها. یکی یکی در زدم و دعوت شان کردم به روضه مقاومت.
روی در هم نوشتم به مجلس عزای چشم و چراغ های حرم شاهچراغ خوش آمدید.
صدای مداحی با عطر چای دارچین توی خانه پیچیده بود. نیم ساعت بعد زنگ در به صدا در آمد. همسایه ها یکی یکی وارد خانه شدند.
نشستیم دور هم.
بی آن که روضه و مداحی باشد، اشک هایمان جاری شد. انگار چشم هایمان داشت روضه می خواند برای همدیگر.
وقتش بود که دست به کار شویم. کتاب #کشتی_نجات را از قفسه بیرون آوردم و ماجرا را برای مادرها توضیح دادم.
بچه ها را برداشتیم و به سمت حسینیه مجتمع رفتیم. چند تا از همسایه های دیگر هم بهمان اضافه شدند.
بچه ها را کنار هم نشاندیم. #کشتی_نجات را برداشتم و قصه ی محاصره فوعه و کفریا را برای بچه ها خواندم. قصه تمام شد. حالا نوبت بازی بود.
بچه ها گروه های مقاومتی شده بودند که قرار بود خودشان را به کفریا برسانند و محاصره را بشکنند.
مادرها هم قاطی بازی بچه ها شدند.
به کفریا رسیدیم. محاصره شکست. فریادِ #امنیت توی فضای حسینیه پیچید.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
#روضه_مقاومت
@madaranemeidan
تلفنم زنگ می خورد.
خواهرم است با اضطراب می گوید:« مریم می تونی خودتو برسونی بیمارستان ما!»
با نگرانی می پرسم:« چی شده؟ خوبی خودت!»
می گوید:« فعلا پاشو زود بیا شاید از دستت کاری بیاد.»
جانم را به لبم می رساند. اسنپ می گیرم و فوری خودم را به بیمارستان می رسانم.
جلوی اورژانس منتظرم است. تند تند ماجرا را برایم تعریف می کند و مرا به طرف اتاق استراحت شان می برد.
_ببین تو شلوغیا که گاز اشک آور زدن، اینا ترسیدن غش کردن آوردنشون اینجا. الآنم میگن دوباره میرم و خلاصه حرفهای خطری میزنن.
برو ببین می تونی حرف بزنی آرومشون کنی تا خانواده هاشون برسن. چون برسن جنگ میشه اینجا!
در می زنم و وارد اتاق می شوم. تا چشم شان بهم می افتد نیم خیز می شوند. سه تا دختر دوازده سیزده ساله.
یکی شان می گوید:«چیه از گشت ارشاد اومدی بیری مون بیا ببر مام میریم پیش مهسا
دیگری می گوید:« نه بابا گشت ارشاد که شلوار لی و کفش اسپرت نمی پوشه!»
خدایی دمش گرم عجب تیکه ای بهم انداخت
گفتم نه بابا من خواهرم این خانم پرستاره. فشارم افتاد اومدم یه کم سرحال بشم اینجا.
چرا فشارت بیفته حتما تو خیابون ترسیدی!
گفتم نه بابا من از بیمارستان و آمپول می ترسم. تا دکتر و آمپول و بیمارستان می بینم فشارم میفته.
خندید و گفت: واقعا چه عجیب!
راستش را هم گفته بودم. چند دقیقه ای بی حال شدم خدا همه را شفا دهد من جمله مریض منظور ینی من!
بعد گفتم شما اینجا چیکار می کنین؟
ما مبارزیم واسه حمقمون می جنگیم ولی اون لعنتیا بهمون تیر زدن!
توی دلم حسابی خنده ام گرفته بود. چه قدر تلاش می کردند خودشان را بزرگ نشان دهند.
منم نزدم توی ذوق شان!
با هیجان گفتم واقعا؟! به کجات تیر خورده؟!
گفت: ما در رفتیم وگرنه مرده بودیم.
گفتم چه وحشتناک پس خدا بهتون رحم کرده! پس چرا اومدین بیمارستان؟
بغلی دستی اش که هنوز بی حال بود گفت:« الکی آوردن ما رو اینجا. وگرنه خوبیم.»
گفتم خب عیبی نداره حالا یه کم استراحت کنین.
راستی برای چی مبارزه می کنین با کی؟
گفت واسه آزادی خانم!
گفتم آزادی چی؟!
گفت فضای مجازی می خوایم گشت ارشاد نمی خوایم اونا نباید ما رو بخاطر حجابمون بزنن.
گفتم مگه کسی تا حالا شما رو برای حجاب تون زده؟
نه ولی می زنن ندیدی مهسا رو چه جوری زدن و کشتن.
گفتم عه واقعا آخه من دیشب دیدم باباش می گفت اصلا ضربه به سر دخترم نخورده. جنازه ام که سالم بود.
گفتن نه بابا دروغه. گفتم بیاین بیاین با هم فیلمشو ببینیم.
فیلم تمام شد. چند دقیقه ای به هم نگاه کردند. یکی شان گفت خب بالاخره انقد ترسوندنش سکته کرده مرده.
گفتم باهات موافقم اگر ترسونده باشن کاری اشتباهی کردن.
از جایش بلند شد و گفت آره دیدی دیدی خانم ما راست میگیم. ما مبارزه می کنیم و انقد هرشب میایم که صدامونو بشنون.
گفتم خب میگی داره تیر میزنن شلوغه همه جا
به نظرت تو این وضع اصلا صدات شنیده میشه.
مثلا یه جایی که همه داد میزنن اصلا صدای کسی میاد!
کمی فک کرد و گفت:« نه خب ولی اعتراضه دیگه!
گفتم خب نمیخوای از اعتراضات نتیجه بگیری این جوری به نظرت میشه.
دوباره فک کرد و گفت نه ولی چه جوری پس مبارزه کنیم. ما آزادی میخوایم
گفتم تو مگه نمی خوای مبارزه کنی و به خواستت برسی. پس باید زنده بمونی باید بتونی آدما رو با خودت همراه کنی.
الان تو این شلوغیا بلایی سرتون بیاد. پس مبارزه تون چی میشه.
پس بیا اول فک کن برای چی میخوای مبارزه کنی بعد در موردش اطلاعاتتو زیاد کن تا بدون حرفای مسی و اونایی که گفتی خودت تصمیم بگیری. تو انقد باهوشی که لازم نیست از کسی دستور بگیری. هم تو هم دوستات.
یک دفعه زد زیر گریه. خانم به خدا بابام الان بیاد منو می کشه. کاش امشب مرده بودم. تقصیر خانوممه. گفت برید اعتراض کنین. گفتم چرا خانومتون خودش نمیاد پس؟!
فردا که رفتی مدرسه حتما ازش بپرس. بگو چه جوری تو با آتیش زدن و شکستن و خراب کردن اموال مردم میشه اعتراض منطقی کرد که کسی صدامونو بشنوه.
آن دوتای دیگر هم می گفتند الان که خانواده مان برسد زنده ازینجا بیرون نمی رویم. ما اصلا نمی خواستیم بیایم. همش تو مدرسه بعضی معلمامون میگن.
گفتم من نمیذارم با مامان بابا هاتون حرف میزنم.
فقط باید بهم یه قول بدین!
دیگه نرین وسط این شلوغیا.
خانواده هایشان آمده بودند و توی راه رو با نگرانی قدم می زدند. رفتم و چند دقیقه ای صحبت کردم و گفتم با رفتار هیجانی بچه هایتان هیجان زده رفتار نکنید تا تنش کمتر شود و بتوانند با شما حرف بزنند.کمی هم در مورد فضای مدرسه گفتم.
اولش کمی سر و صدا کردند و بعد قبول کردند.
إن شاء الله به خیر گذشته باشد.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*آرزو_های_دست_ساز*
دیروز، پریروز دوان دوان رفتم توی یک جلسه مجازی نوجوانانه پایین شهر.
بچهها توی سال انتخاب رشته بودند و مدیرشان داشت گله میکرد از نبود مشاور درست درمان و خانوادههای بچهها که سر ازین چیزها در نم آورند. القصه نگران اوضاع و احوال بچهها بود.
کمی دل به دلش دادم و باهم یک دل سیر پشت سر نظام آموزشی حرف زدیم.
و اما بعد!
گفتم حالا من که نمی توانم همه این مشکلات را حل کنم. اما شاید بتوانم یه بار کوچک بردارم.
گفت:«چه جوری؟!» گفتم:«یه جلسه ترتیب بده با بچهها!»
جمعبندی به جلسه حضوری نرسید!
رفتم تو دنیای غیر واقعی و سعی کردم کمی واقعی با بچهها از دنیای بعد از دانشآموزی و انتخاب رشته و این چیزها حرف بزنیم.
چراغ منبر که روشن شد پریدم بالا!
شنوندگان عزیز توجه فرمایید! توجه فرمایید!
امروز با آدم حسابی ها آمده ام مهمانی تان.
سوال و شوخی ها، پایین جلسه مجازی جریان داشت و من هم خون سردانه پاس گل به مزه پرانی ها میدادم.
#امواج_اراده_ها را گرفتم بالا.
همه باهم رفتیم توی دل کتاب.
روایتهایش را ورق زدیم. هیجان زده شدیم، گریه کردیم، خندیدیم، ذوق کردیم و خلاصه حسابی غرق شدیم در #امواج_اراده_ی آدم حساب های نسل انقلاب.
کتاب بعدی #آرزوهای_دست_ساز بود.
از امواج ارادهها آمدیم بیرون و رفتیم سراغ نسخههای بچههای دهههای جدید انقلاب که بعد شنا توی این موج اراده، حالا آرزوهایشان را با دست هایشان ساخته بودند.
بچهها غرق شوق بودند.
گمان میکنم تاکنون اسکای روم این همه ایموجی چشم قلبی و چشم اشکی ناشی از ذوقزدگی و چشم ستارهای به خود ندیده بود!
جلسه رو به پایان بود. من خود به جان خویشتن دیدم که نسل نو چه قدر تشنه ی گفتن از آدمهای بااراده است. آدمهای واقعی. آدم های حسابی که گاهی آدمهای ناحسابی را جایش، جا میزنند و قالب نسل جدید میکنند.
رفتند که آرزوهایشان را با دست خودشان بسازند توی هر رشته و جایگاهی که جا گرفتند.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#معرفی_کتاب
@madaranemeidan
May 11