eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
718 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
205 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*لبخند اتحاد* بسم رب الشهدا - دوستان می‌آیید برای شهدای امنیت بسته‌های قشنگ درست کنیم، خیرات بدیم؟ پاسخ دوست دغدغه‌مندمان شد یک همت گروهی از مادران منطقه حکیمیه تهران. یکی تور و ربان خرید، یکی کیسه‌ها را دوخت، دیگری دفترچه و خط‌کش سفارش داد، آن یکی خوراکی‌اش را تهیه کرد. بسته ها که آماده شد، قراری را هماهنگ کردیم: فردا ساعت ۱۲ روبه‌روی دبستان فدک. ساعت تعطیلی بچه‌ها، خودمان را جلو مدرسه رساندیم‌. بسته ها را به پیوست لبخندی صمیمانه اینگونه به دست مادران دادیم: هدیه‌ای هست از طرف شهدای امنیت برای شما و فرزند گلتون. با حجاب و بی حجاب بسته‌ها را با لبخند و تشکر می‌گرفتند و باز هم فهمیدیم رشته محبت بین ما ایرانی ها را، تیغ هیچ رسانه‌ی خارجی نمی‌برد. @madaranemeidan
*حظ مادری* این کار دختر کلاس دوازدهمی منه، به مناسبت میلاد خانم حضرت زینب سلام الله علیها؛برای حدود۱۵۰ تا از بچه های مدرسه اش، تو هر برگه یه متن کوتاه نوشت،شکل ستاره درست کرد با شکلات ،تا به بچه ها بده... برای سه فرزند دیگه هم،شکلات همراه با یه متن کوتاه؛برای میلاد که فردا برای همکلاسی هاشون ببرن... @madaranemeidan
*📚باغ کتاب📚* پنج شنبه،۳ آذر بود که همراه تعداد زیادی از خانم ها،از گروه های مختلف و مادرانه شمال شرق تهران؛حکمیه جمع شده بودیم. چند سری بسته فرهنگی آماده کردیم: ۳۰۰ تا بسته کلیپس دار،که همراهش جمله زیبا درباره حجاب بود، و ۳۰۰ بسته شکلات؛به همراه متن باحال حجاب تهیه شد و بین افراد پخش شد این دفعه،دو دسته مخاطب رو برای بسته ها هدف گرفتیم... و یک نامه هم نوشتیم،چهل تا امضای ناب پای نامه زدیم و بابت شرایط باغ کتاب از مسیولینش مطالبه کردیم... جالب اینجا بود که فقط حضور دسته جمعی ما؛ باعث شده بود بعضی از افراد که شالشون رو انداخته بودن دور گردنشون با دیدن اینهمه محجبه ناخودآگاه شالشونو مینداختن رو سرشون... موقع گرفتن بسته ها لبخند میزدن و صدای پچ پچی که مدام شنیده می‌شد چقدر چادری زیاد شده اینجا... @madaranemeidan
دومین بار بود که می‌دیدمشان. سه دختر نوجوان دوست‌داشتنی با کلی سوال و گره ذهنی. از همان بار اول که در میهمانی قبلی سر صحبت را با آنها باز کردم به سادگی و صفا و صداقت‌شان غبطه خوردم. سوالات زیادی توی ذهن‌شان می‌چرخید که من در جلسه اول دوست نداشتم پاسخی به آنها بدهم. فقط می‌خواستم حرفهایشان را بشنوم. دیروز هم برای دومین بار در میهمانی تبیینی دیگری آنها را دیدم. یعنی این بار یکی از همان دخترها میهمانی گرفته بود و از ما هم دعوت کرده بود برویم. این بار چهار نفر دیگر از دوستانشان هم‌ بودند. ما رفتیم توی اتاق مشغول گپ و گفت با دخترها شدیم، مادرها و بقیه میهمانها توی سالن میخواستند مستند "بازگشت‌گمورا" ببینند. البته به این تجربه رسیدیم که در یک جمع ناهمسان و از سنین مختلف و در یک محیط غیر از سالن اکران، پخش مستند گزینه مناسبی نیست و راه بهتر، شکل دادن گفتگو پیرامون موضوع مستند و انگیزه دادن جهت تماشای آن در فرصتی دیگر است. و اما داخل اتاق با گل‌دخترهای دهه هشتادی مشغول گفت و گو شدیم. البته من سعی داشتم بیشتر شنونده باشم. میهمانهای جدید هم دغدغه‌ها و مساله‌هایی شبیه سه نفر قبل داشتند. چرا مثل پسرها آزاد نیستیم؟ چرا به خاطر آنها باید حجاب رعایت کنیم؟ داشتن دوست اجتماعی چه اشکالی دارد؟ و..... چیزهای زیادی دستگیرم شد که مهمترینش این بود که چقدر این دخترهای نوجوان و جوان دوست‌داشتنی و پاک بودند. تا پای حرفهایشان ننشینی و درد دلهایشان را گوش نکنی، تا جرقه‌های فطرتشان را نبینی، تا خلاها و کمبودهای دوران رشدشان(که خودشان تقصیری در آن نداشته‌اند) را نبینی، متوجه این نکته نمی‌شوی. این جلسه هم بنا نداشتم زیاد حرف بزنم. می‌خواستم بیشتر شنونده باشم. مهرشان به دلم نشست. بنا شد یک گروه بزنیم و هفته‌های بعد هم با هم قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. این هم رزق زیبای امروز من بود. این روزها میفهمم که چقدر برای جوانها و نوجوانها و فرزندان آینده سرزمین‌مان کم گذاشته‌ایم. باید برگردیم و جبران کنیم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"نوشته‌هایی از جنس دوستی" بعضی هاطوری برخورد میکنن انگار من دشمنشونم به همکلاسیام میگن این چادریه؛ چرا باهاش دوستین؟ ●• اینها را من میگویم ↻خب راستش را بخواهید مدرسه را همانطور که بود دوست داشتم با رقابت های رفاقتی و خنده های بی پایانِ دوستانه و دلخوشی های کوچکش اما چند وقتی است اوضاع بهم ریخته بین بچه ها شکافی عمیق ایجاد شده! یا باید اینوری باشی یا اونوری مثل من چادری را دشمن میدانند و خودشان را دشمن ما این دودستگی اذیتم میکند دیگر به جای بگو و بخند؛ اخم و گوشه و کنایه است... جو مدرسه سنگین شده و روی دیوار کلاس ها، شعارهای مختلف خودنمایی میکند تنور شایعات بدجوری داغ است این روز ها در مدرسه بحث، بحثِ زیست و ریاضی نیست بحث انتقام است و براندازی... ↯می گویم: کاش همه چی همان بشود که بود؛ غرق خوشی های گذشته بودم _ مادر اما ناگهان فکری به ذهنشان رسید: چهارشنبه ولادت حضرت زینب سلام الله علیها است؛ میتونی شکلات ببری و در کنار این شکلات ها دست نوشته ای رو مهمون چشمای دوستانت کنی ∞خوشحال شدم؛ خیلی زیاد... با ذوق شروع کردم به نوشتن اما نه از جنس این روزها، بلکه نوشته هایی از جنس دوستی، دوستی با خدا... 🌿••|چهارشنبه بود شکلات های رنگی با چاشنی دست نوشته هایی از جنس محبت، دوستی و وحدت، بین بچه ها پخش میشد... دیگر خبری از تفاوت ها نبود از اینکه تو چادری هستی و فلانی بی حجاب ذوق میکردم از ذوق هایشان، از برق چشمانشان هنگام خواندن دست نوشته ها از اینکه دوستم من را به کناری کشید و گفت: یه ماهی میشه با خدا قهرم و الان که ستاره رو باز کردم نوشته شد بود و خدایی هست بالاتر از حد تصور... [🖇☁️] و حالا سیل تشکر ها بود که به سمتم جاری میشد و من مبهوت این همه مهربانی... 🌾•• آن روز با زبان بی زبانی فریاد زدم: فارق از رنگ و لهجه؛ ما همه ایرانی هستیم و این تفرقه، توطئه‌ی دشمن. همه‌ی ما فرزندان علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام و حضرت زهرا‌ سلام‌الله‌علیها هستیم. ما باید در کنار هم باشیم و نه در روبه روی هم؛ که جنگ بین ما، همان پیروزی دشمن است @madaranemeidan
*ترشی تبیینی* فکرم درگیر حرف های این روزهای فامیل بود. اعتراض به معیشت، اعتراض به مسئولین، نادیده گرفتن نوجوان ها...... این ها حرف هایی بود که توی مهمونی های آشنایان زیاد میشنیدم. حالا باید چکار میکردم. تبیین خواهرشوهر و مادرشوهر باید چطور باشه که احترام ها حفظ بشه و سوتفاهم نشه...؟! چطوری با خواهرم صحبت کنم که جبهه نگیره و بد برداشت نکنه...؟! قدم اول چیه؟! یاد حرف های کلاس تبیین افتادم: "خدمت و محبت لازمه و مقدمه ی هر تبیینی است." بلند شدم از ترشی های دست سازم که خیلی پیششان طرفدار داره، هرکدام یک شیشه جدا کردم. بازهم یک جمله ی دیگه توی ذهنم تداعی شد: "از دعا و توسل غافل نشین که دل ها دست خداست." توی دلم نیت کردم... _خدایا با خوردن هر لقمه از این ترشی ناقابل ، خودت شیرینی ولایت و اثرپذیری از حق را به دلشان بیانداز. اخ جانی که از ته دل، موقع تحویل، گفتند، خیالم را راحت کرد و خدا رو شکر کردم. باید این محبت ها را بیشتر و خالص تر کنیم تا حرفمان اثرگذار باشد. حالا دارم به قدم های بعدی فکر میکنم باید خودم را مجهز تر کنم... باید کلاس های تبیین را با جدیت بیشتری دنبال کنم. @madaranemeidan
*زمینه سازان هشتادی* دوتا خواهر دهه هشتادی دارم هردو دانشجوی تهران هستند. از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد. انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد دنبال زبان مشترکی بودم. یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود... انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن... خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔 اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند. چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند. طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است. کمی که مسائل را باز کردیم دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم. از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭 نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن، ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است فقط باید دریابیمش. چقدر براشون کم گذاشتم باید جبران کنم "خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین" حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد: *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.* @madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه... _آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه. سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون. قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند. به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون. یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م. با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه می‌بره. سرکوچه منتظر وانت می مونیم. کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر می‌کنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰. همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند. نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم. با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن. یهو یکیشون می‌پرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟ از جسارت و صداقت شون خوشم میاد. لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست. بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم. تشکر می‌کنند.میگم بچه ی کجایید؟ میگن خ ناوی. میپرسم اینجا کاری دارید؟ میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه. میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام. اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید. بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه! با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی. با سر تاییدشان میکنم. ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو می‌دوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم. وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری می‌پرسه خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟ اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است. ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟ توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون. خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه. میگه: ما نمی‌دونیم.شما بگید. گیر میفتم وای خدا کمکم کن. از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره. دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟ جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند. سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره. وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس. تیر آخر رو پرتاب میکنم. میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟ میگن آره خیلی. میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه. بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن. اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان‌. بچه ها سکوت می‌کنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم. اما حیف که موقعیت ندارم. کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو می‌شنیدم و با هم بیشتر گپ می‌زدیم. بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم. از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم. @madaranemeidan
ساعت ۷:۲۵ صبحه. خانوادگی مشغول صبحانه خوردن هستیم و همزمان سخنرانی استاد پناهیان با موضوع رو گوش می‌کنیم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار" کنار بخاری دراز می‌کشم. از شدت خستگی نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد. صدای گریه دختر یک ساله‌ام توی گوشیم می‌پیچید. فکر می‌کنم خواب می‌بینم ولی خواب نبود. چون داشت از سر و کولم بالا می‌رفت. چشم‌‌هایم را به زور باز می‌کنم، بیقرار شیر است. در آغوشش می‌کشم تا آرام بگیرد. با صدای اذان مغرب برای دومین بار چشم‌هایم را باز می‌کنم. بارها از مادرم شنیده‌ام که خواب غروب خوب نیست ولی واقعا به این خواب کوتاه نیاز داشتم. این روزها روال خیلی چیزها فرق می‌کند از جمله زمان و مکان خواب مادران. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. بعد هم به آشپزخانه می‌روم تا فکری برای شام بکنم. جهاد تبیین این روزها، ورزیده‌مان کرده. مدیریت زمان هم‌ یادمان داده. وقتی توی آشپزخانه مشغول پخت‌وپز یا شست‌وشو هستم، صوتهایی که برای تبیین این روزها نشان کرده‌ام را روی اسپیکر پخش می‌کنم و در حین کار گوش می‌کنم. گروه مادرانه را باز می‌کنم. اوه چه خبر است!؟ فرصت ندارم تمام پیامها را با دقت بخوانم. با خودم قرار گذاشته‌ام که زمان رجوعم به گوشی در زمانهای خاصی باشد که به وظایفی که در خانه دارم، خلل وارد نکند. وسط پیامها چند ویس پشت سر هم توجهم را جلب می‌کند. ویسها در پاسخ پیامهایی است که به مشکلات اقتصادی کشور و فسادها و... سخت بودن تبیین در این شرایط اشاره دارد. ویسها را باز میکنم و مشغول کار می‌شوم. تا سیب‌زمینی‌ها را داخل روغن داغ می‌ریزم دختر کلاس اولی‌ام بنا می‌کند به بهانه‌گیری. مامان! میخوام مشقهامو بنویسم. تو هم بیا کنارم بشین. برایش توضیح می‌دهم که الآن دستم بند است و چند دقیقه دیگر به سراغش می‌روم، ولی ول‌کن نیست. _ مامان! گرسنمه. می‌فهمم بدخلقی‌اش از کجا آب می‌خورد. _الآن برای دختر گلم یه چای خوشمزه با کلوچه میارم که بخوره و سرحال بشه. همانطور که گوشهایم را تیز کرده‌ام که وسط کارها و حرفهایم نکته‌ای از آن را از دست ندهم، کمی نبات و گلاب داخل لیوان چای می‌ریزم و هم می‌زنم. کلوچه‌ها را هم داخل بشقاب می‌گذارم و جلوی دخترم می‌گذارم؛ بفرمایید دختر گلم. تا اینا رو بخوری منم کارم تموم میشه و با هم میریم سراغ مشقهات. برای خودم هم یک چای می‌ریزم. یک قااشق چایخوری کاکائو داخل چای می‌ریزم و هم می‌زنم. بر عکس روزهای دیگر امروز عصر خوابیده‌ام ولی هنوز هم خوابم می‌آید. کاکائو را می‌خورم به امید اینکه خواب را از سرم بپراند. به ویس آخر رسیده‌ام. اسپیکر را داخل اتاق می‌برم که کنار دخترم بنشینم و او هم مشقهایش را بنویسد و سوالهایش را بپرسد. لباسهای خشک‌شده را از روی رخت‌آویز برمیدارم و داخل سبد لباسها می‌گذارم. هم صوت را گوش می‌کنم و هم لباسها را مرتب می‌کنم و هم به سوالات دخترم جواب می‌دهم. آقای خانه از راه می‌رسد. دمنوش بِه را برای همسرم روی اپن می‌گذارم و سفره شام را پهن می‌کنم. حساب و کتاب کردم دیدم فردا صبح کلاس دوره تبیین داریم و نمیرسم فردا ظرفها را بشورم، پس بعد از شام فورا می‌روم سروقت ظرفها. کف آشپزخانه هم کثیف‌تر از آن است که بتوانم تا فردا به همین حال بگذارمش. نصف شبی دست به دامان جارو برقی می‌شوم.🙈 آخر روال زندگی‌مان این روزها تغییر کرده. خدا این جارو در زدن در ساعات اوج مصرف برق را بر ما ببخشاید. آشپزخانه را که سروسامان می‌دهم رختخواب بچه‌‌ها را پهن میکنم. تا پدرشان بخاری اتاقشان را راه بیندازد، از بچه‌ها می‌خواهم کتاب قصه‌هایشان را بیاورند تا برایشان بخوانم. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.... یک قصه از کتاب کلیله و دمنه که دخترم چند روزی است درخواست داده برایشان می‌خوانم. البته دختر کوچکتر هم درخواست دارد کتاب "نگو نمی‌توانم" از محمدرضا سرشار را برایش بخوانم. کتابی که خییییلی دوستش دارم و در عین سادگی پیامهای بزرگی دارد حتی برای ما بزرگترها. با خواندن کتابها یاد زمزمه‌های بعضی از مادران افتادم که می‌گویند ما نمیتوانیم تبیین کنیم. ما بلد نیستیم. یادم باشد ناظر به این کتاب این بحث را برای مادران توضیح بدهم. درخواست هر دو دختر را اجابت می‌کنم و هر دو کتاب را می‌خوانم. پدر خانواده زودتر از همه خوابش می‌برد. بعد هم بچه‌ها یکی‌یکی به خواب می‌روند و من می‌مانم و روایتهای تبیینی که باید بنویسم، برنامه‌هایی که باید بچینم، مطالبی که باید آماده کنم و.... شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار..... @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت مشترک مادران میدان و یک گروه فرهنگی شمال شرق گفتگوی مادران غیر هم تیپ با هم در مورد مسئله ی حجاب بچه هاشون مشغول بازی و نقاشی (با مربی)... این ها به صرف چای و شیرینی،تخمه وارد بحث شدن... و به احترام بقیه شالها رو هم جلوتر آوردن و یا از رو گردن روی سر گذاشتن و نشستن... یا کلاه رو مرتب تر کردن و کنار زیلو ایستادن... یا کمی عقب تر روی نیمکت های کناری گوش دادن... چند نفر دعوت ما رو قبول نکردن و نیومدن... چندین نفر هم هدیه گلدون ها رو با عکس شهید آرمان و حدیث درباره حجاب گرفتن،تشکر کردن و رفتن... تعدادی هم روی زیلو،پای کار نشستن حتی پرسیدن کی دوباره میاین اینجا، بازم برنامه دارید؟ از اونطرف یک تیم هم بصورت سیار توی پارک گشت زدن و گلدون کاکتوس زیبا رو به مناسبت میلاد حضرت زینب(سلام الله) هدیه دادن و ارتباط گرفتن و... خلاصه دست خدا با جماعت بود وسایه شهید روی سر ما❤️ @madaranemeidan
این هم گلدان هایی که حرفش رو زده بودم... دوتا از خانم های شهرک تهیه کردن... تو برنامه مادرانه پارک پلیس رزق معنوی شد🌻🌱 @madaranemeidan
"اندر حکایات یک مادر پیگیر"👏 بعد از گام اول که گزارشش رو قبلا نوشتم، تصمیم گرفتم تا گام دوم را بردارم 👣👣 رفتم مدرسه دخترم وچون چند سال آنجا جزء انجمن اولیا بودم مدیر کاملا من را می شناخت. راستش توی دلم یک نگرانی نسبت به مطرح کردن موضوع داشتم ولی گفتم قوی عمل کنم 💪💪💪و خیلی با آرامش و خندان 🧕🧕🧕وارد دفتر مدرسه شدم. به مدیر معاون و معاون پرورشی که در دفتر مشغول کاری بودند سلام کردم.🖐🖐 نمی دانستم چطور شروع کنم مدیر خیلی با معرفت تعارف کرد بفرمایید بنشینید رفتم و روبروی معاون پرورشی نشستم. او هم کوتاهی نکرد و چن تا برگه به من داد و گفت لطفا مرتب می کنی؟ در حال کمک بودم و فکر می کردم چه کار کنم چطور شروع کنم؟ گفتم یا امام زمان به زبانم و فکر جملاتی رو بیار که بتونم بگم.🙏🙏🙏 گفتم راستی خانم .... شما مستند ایکسونامی رو دیدین؟ گفت:نه اصلا اهل فیلم نیستم.. گفتم: نه تلویزیونی نیست، تبلیغاتش رو هم توی گروه ندیدین؟ گفت:نه چی هست؟ شروع دادم به توضیح دادن مدیر گفت: چه جالب ...! کجا می شه ببینی زمان و مکانش؟ خوش حال شدم که مدیر از کارش جدا شد🤩🤩 وبه حرف من گوش داد. پا شدم رفتم جلوی مدیر و گفتم زمان و مکان و هماهنگی هاش با من. فقط اگه اجازه میدین مادر ها رو دعوت کنم مدیر گفت باید مادرهایی رو که من می دونم و می گم بگین و ببرین😠😠😠 گفتم: باشه یک هفته گذشت دوباره رفتم مدرسه گفتم چی شد؟ کی مادر ها رو دعوت کنم؟ گفت: این هفته کار دارم ، باید کارهای اداری انجام بدی و از ادراه اجازه بگیری🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ خدای ناکرده اگه اتفاقی برای مادر ها بیفته کی باید جوابگو باشه ؟؟؟😳😳😳 گفتم باشه از ادراه اجازه می گیرم رفتم خونه وگوشی رو برداشتم📱📱📱 بعد از چند تا تماس و دیدار موفق شدم اجازه بگیرم🤓🤓 هفته سوم رفتم مدرسه و گفتم بلاخره اجازه شو گرفتم حالا می تونم دعوت کنم؟🤔🤔🤔 مدیر گفت: این اسامی را بگیر دفتر تلفن را از خانم...بگیر وخودت شماره ها را پیدا کن خودت تماس بگیر وتلفن دعوتشون کن.🙈🙈 البته ناگفته نماند که این وسط هم حرف هایی از عوامل محترم مدرسه بازگو شد از این قبیل که این کارا باید با اجازه باشه، مسئولیت داره، اگه مناسب نباشه و.... حرف ها زیاد بود اما تو راهی قدم گذاشته بودم که این ها را با کمال میل می پذیرفتم و با جان و دل می خریدم❤️❤️❤️ بلاخره روزی که مدیر اعلام کرده بود رسید ساعت ۹ صبح مدرسه بودم مدیر کمی کسالت داشت و نیامده بود. گفتم هر طور شده امروز کار رو تمام می کنم شروع کردم اسم بچه ها و مادر ها رو از دفتر پیدا کردم و جلوی اسمشان علامت زدم✅✅ تقریبا تا ۱۱ طول کشید که شماره ی بیست نفر را پیدا کردم😰😰😰 البته بعد از این کار تا زمان تعطیلی بچه ها با مادرها صحبت کردم وتمام گرفتم و بعضی ها رو راضی شون کردم بیان برای دیدن ساعت ۳ بعد از ظهر حسینیه هنر منتظر بودم سه تا چهار نفر بیشتر نیامده بودن 😔😔😔 رفتم جلوی کوچه تا کسی دنبال آدرس نگرده طی نیم ساعت تقریبا ۱۲ نفر جمع شدند بازم نگران و مضطرب که اگه مادر ها دوست نداشته باشند چی؟!😬😬😬😬 مستند اکران شد مابین فیلم خیلی مخفیانه چهره مادرها رو رصد می کردم ببینم در چه حس وحالی هستن😎😎😎 الحمدلله همه عمیقا غرق تماشا بودن چند نفر سوالاتی داشتند که قبلا با هماهنگی یک نفر مسئول پاسخگویی توضیح و جواب داده شد نزدیک اذان شد گروهی سریع رفتند وبعضی هم شروع کردند پرسیدن سوال که الحمدالله به لطف خدا و یاری امام زمان صلوات الله علیه شبهات و سوالات شنیده شدو پاسخگویی شو. حالا کمی آرامش داشتم😇😇😇 گفتم ان شاءالله قدم بعدی اکران فیلم لوپتو برای بچه های مدرسه..... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
هم میخونن: قطار انقلاب، با همیم و شاداب هوهو چی‌چی هوهو‌ چی‌چی صدای اذان بلند شد و در پایان برنامه به رسیدیم.... قسمت خوشمزه ماجرا که پذیرایی با شکلات و شیرینی 🍬🍭🍪🍩 هست در جلوی در و هنگام خروجِ مادرانِ خندان و راضی به لطف خدا و تلاش دوستان انجام میگیره لازم به ذکره که در حین برنامه فروش بلیط انیمیشن لوپتو رو داشتیم که با استقبال خوبی مواجه شد و همچنین تقاضای مهمانان عزیز برای عضویت در گروه مادرانه سبزوار. و پایان یه روز خوب کنار دوستای جدید با کلی خاطره و حال خوب. @madaranemeidan
آزادی! پنجمین جلسه جهاد تبیین مادرانه سبزوار دوستان برای دوره ی تبیین مادرانه،بهم پیشنهاد میدن که مبحث آزادی رو ارایه بدم. در شرایطی که اوضاع و احوال جسمانیم اصلا ردیف نیست. بارداری ،استراحت مطلق،ویارهای شدید،ضعف جسمانی... اونقدر موضوع و دوره برام مهمه که نمیتونم نه بگم. کتابی رو با همین موضوع از داخل کتابخونه برمیدارم اما اونقدر حالم بده که رمق خواندنش رو ندارم.کتاب از روی تشک می‌ره زیر تشک،باز پیداش میکنم میزارمش کنار دستم دوباره صبح از زیر بالش میارمش بیرون. فقط از این طرف ب اون طرف میفته و منی که کم کم ب اسم و جلد و ظاهر کتاب ویار میگیرم.کتاب رو از جلو چشمم برمیدارم‌ تا نگاهم بهش نیفته خدایااا کمکم کن... میرم دکتر طب سنتی دارو میگیرم تا کمی سر پا بشم. شوهرم روزه نذر می‌کنه تا خالم بهتر بشه. و نصف شبی که از شدت حال بد از خواب بیدار میشم و با همه وجود حضرت زهرا س رو صدا میزنم.... یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی😭 یکی دو روز بعد کمی حالم بهتر میشه.اما فقط یکی دو روز خوبم...و دوباره کتاب آزادی معنوی شهید مطهری رو میخرم بعلاوه چند کتاب از استاد علی صفایی. و چند صوت از اساتید صاحب نظر. زمان هایی ک حالم بهتره شروع میکنم ب مطالعه کتاب ها و نت برداری از صوتها. مباحث رو جمع بندی میکنم.ارایه آزمایشی پیش خانم عباسی انجام میدم. و روز موعود میرسه... کلیپ و گلدون زندانی شده رو میارم کمک کارم‌.. بحث رو شروع میکنم. از مفهوم آزادی ... چند دقیقه انسان شناسی میگم. و میرسیم ب انواع آزادی.و شکست غرب در اجرای آزادی و تعبیر غلطشون از آزادی.و می بینیم غرب مثل همیشه در مقابل اسلام هیییچ حرفی برای گفتن نداره حتی در مفهومی ک خودش رو داره براش تکه پاره می‌کنه. ب اذان مغرب می رسیم .جلسه بحمدالله پویاست و گذر زمان رو حس نمی‌کنیم. بحمد الله خدا مثل همیشه دستم رو میگیره و حرفها رو ب زبان الکن م جاری می‌کنه. @madaranemeidan
*یک ون شبهه* جزوه یک ون شبهه دستم بود. یهو گفتم، بچه ها میدونید حجاب اجباری نیست؟! تو کشورمون فقط پوشش اجباری هست، که تو همه کشورها هست‌. یکی شون گفت: اسم کتابش چیه؟ گفتم:«یک ون شبهه» برداشت از روی میز، یک صفحه خوند، گفت: تموم کردی میشه بدی به من؟! همون روز دادم بهش، گفتم تو سابقت زیاده اینجا دوست داشتی بده بقیه هم بخونن. اومد بین بچه ها گفت میخام براتون کارگاه تبیین بزارم... تبیین رو بین حرف های من شنیده بود. گفت این(اشاره بمن) میگه الان وقت جهاد تبیینه... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"از توحید رسیدیم به لزوم جهاد تبیین" انگار توپ ترکانده باشی وسط خانه. بعد از نماز صبح نخوابیدم. رفتم اثرات زلزله‌ای که در خانه اتفاق افتاده را پاک کنم. زلزله‌ای که روزی چندبار به برکت فرشته‌ها در همه خانه‌ها رخ می‌دهد. مشغول شدم، کتابها و لباسها و اسباب‌بازیها و.... روی اُپن را مرتب کردم و هر چه ظرف و لیوان کثیف گوشه و کنار خانه بود جمع کردم و گذاشتم داخل سینک. توی این مرتب کردنها به فرمولها و متدهایی رسیده‌ام که ویژه من نیست و همه مادرها بلدند. خانه‌ها مرتب شد ولی ظرفهای سینک بخت یارشان نبود و به شستن‌شان نرسیدم. دخترم را زدم زیر بغلم و صورتش را شستم. نیاز به تعویض داشت. هم فرصت شستنش را نداشتم و هم میترسیدم سرما بخورد. با دستمال تمیزش کردم. سرهمی آبی را تنش کردم. در یخچال را باز کردم که چیزی برای صبحانه بردارم. فرصت صبحانه خوردن نداشتم. چند کلوچه داخل ظرف دردار گذاشتم. یکهو یادم آمد که اگر دخترم بخواهد این کلوچه‌ها را بخورد کل حسینیه را کثیف میکند. سریع یک پارچه چپاندم داخل کیفم که موقع کلوچه خوردن زیرش پهن کنم. کیفم پر بود از کتاب و دفتر و پوشک و جغجغه و شیشه و پستونک و دستمال پارچه‌ای و ... و جای نفس کشیدن نداشت و حتی زیپش هم نمیتوانست دهان معترضش را ببندد. گوشی را باز می‌کنم. صبح که میخواستم برای پسرم تاکسی بگیرم، اسنپ خراب بود. دعا می‌کنم و از حضرت مادر می‌خواهم که اسنپ درست شده باشد. الحمدلله خیلی زود ماشین پیدا می‌شود بدون اینکه مجبور شوم گزینه عجله دارم را بزنم. استاد تاکید کرده ساعت ۹ونیم کلاس شروع می‌شود و من باید زودتر از همه به حسینیه برسم و در را باز کنم و بخاری ها رو روشن کنم و تخته وایتبرد را ردیف کنم و.... فقط یک مشکل داریم. آن هم نداشتن رکوردر برای ضبط کلاس است. قران را می‌بوسم و از خانه بیرون میزنم. همانطور که در حیاط را می‌بندم از حصرت زهرا میخواهم که رکوردر را برایمان جور کند. بر خلاف تصورم، با یک تماس مشکل رکوردر هم حل شد و قبل از شروع کلاس رکوردر به دستم رسید. توی کلاس تبیینی چه خبر بود؟ از هستی و توحید رسیدیم به لزوم مردم‌سالاری و جمهوریت، ولایت، پیشرفت، وحدت، استقلال، استکبارستیزی، صدور انقلاب، حزب جهانی مستضعفین و با ادله عقلی و فلسفی محکم. البته به همین راحتی‌ها نبود و کمی پیچیده و فلسفی بود که بنظرم با تکرار و بازخوانی در ذهنمان می‌نشیند. و البته که ذهن‌ها و دلها دست خداست.... خدای مهربان مادرها! قلب و ذهنمان را بگشا و به وقت و فکرمان، برکت و به جسممان، قوت عطا کن. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*تبیین پسرانه* امروز رفتم پایه سوم ابتدایی پسرانه ۲کلاس رفتم تو یک ساعت نیم ساعت برای هر کلاس کارایی که انجام دادم. ✅ازونجایی که پسرا به قصه های قهرمانی هیجانی علاقه دارن از کتاب عمو قاسم قصه مربوط به شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو انتخاب کردم ✅تو خونه یه بازی ساده مرتبط به داستان طراحی کردم. صفات سردار صفات دشمنان سردار رو ، روی برگه هایی که از قبل داشتم نوشتم. بعدم گذاشتم تو نایلون که تو دست بچه ها پاره پوره نشه ✅رفتم سر کلاس، معلم شون گفت من اگه اشکال نداره بمونم برگه هاشون رو تصحیح کنم. منم گفتم نه. دوتا عکس پرسی از حاج قاسم جان برده بودم چسبوندم رو تخته سیاه ✅پرسیدم ایشون کی هستن؟ همه میشناختن و با صدای بلند جواب دادن. سوالاتی مثل حاج قاسم اهل کدوم شهر بودن؟ حاج قاسم کجا دفن هستن؟ شغل حاج قاسم چی بود؟ برای داستان انتخاب شده من ،باید جایگاه شغلی حاج قاسم رو برای بچه ها روشن میکردم. از واژه محافظان حاجی استفاده کردم و چشما همه گرد شد و متوجه شدم همه شون فهمیدن خیییلی مقام شغلی شون بالا بوده ✅یکی از بچه ها پرسید پس چرا محافظا اجازه دادن حاج قاسم رو شهید کنن؟ منم سریع از این سوال خوب استقبال کردم و تشویقش کردم و موقعیت رو عالی دیدم که نحوه شهادت رو بگم بصورت لطیف قصه شهادت رو تو چند ثانیه گفتم. ✅قصه رو که خوندم چون قبلش جایگاه شغلی حاجی رو متوجه شده بودن، با تعجب و مات و مبهوت از کار حاجی به هم نگاه میکردن. از سکوتشون هم میشد فهمید خیلی به دلشون نشسته. وسط قصه کلماتی رو که حس میکردم نمیدونن معنی شو یا برای تاکید روی معانی و اشخاص مثل واژه اهل بیت علیهم السلام دوباره میپرسیدم کی بودن و ... ✅بعد قصه رفتم سراغ بازی کتابی کارتا رو دست گرفتم و گفتم اینا چی ان دو گروه شش نفری اوردم پای تخته یه گروه باید صفات سردار رو با گیره های اهن ربایی پیدا میکرد از تو کارتا و میزد به تخته یه گروهم صفات دشمنان سردار رو من عامدانه دو سه واژه جدید رو بین کارتا نوشته بودم. مثل : متواضع🌺بزدل🌺 این دوتا رو چون نمیدونستن شانسی میذاشتن تو بازی بازی که تموم میشد میگفتن متواضع یعنی چی؟ معنی شو گفتم براشون معلم هر کلاس از هر قسمت اجرای داستان گویی و فعالیت کتابی تند تند عکس میگرفت😄 نتایج👇 ⭐️شوق بچه ها برای ادامه داستان گویی در روزهای آینده ⭐️یادگیری معنای بزدل و متواضع ⭐️آشنایی بچه ها با شیوه شهادت حاج قاسم❤️ ⭐️آشنایی بیشتر بچه ها با حاج قاسم جان❤️ ⭐️مشتاق شدن بچه ها به کتاب عمو قاسم ⭐️درخواست ناظم مدرسه از من برای برگزاری آموزش فعالیت های کتابی به معلمان @madaranemeidan
*کتاب خوب* امشب تو پاتوق دیدم ی خانم بی حجابی اومد برای دخترش کتاب بگیره. ولی قیمت رو نگاه میکرد،ارزون انتخاب میکرد بر خلاف میل دخترش. میگفت:همش پاره میکنه‌. گفتم:عیب نداره بچه هست دیگه ؛ باید اینقدر پاره کنه تا اشباع بشه، بعد شروع کنه به خواندن. دخترش پنج ساله بودحدودا‌؛ همونجا رفتم کتاب علی لندی رو برداشتم و به دخترک هدیه دادم. @madaranemeidan
* محل کار، برای تبیین* در حین اینکه پشت سیستم بیکار شدم، سخنرانی اقا رو با بسیجیان گوش میدادم؛ همکارم ایستاده بود کنارم. بعد نیم ساعتی، یکی دیگه از همکارهام اومد گفت: چی گوش میدی؟ یهو اون یکی که کنارم ایستاده بود گفت: سخنرانی آقا رو گوش میده گفتم: تو از کجا میدونی؟ گفت: دیدم داری نُت برداری میکنی اون یکی گفت: خب به ماهم بگو اقا چی گفتن؟ گفتم: باشه حتما. هر زمان که بگین. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"برکات مادری وسط میدان تبیین" داشتم به دخترم کلاس‌اولی‌ام دیکته می‌گفتم که دختر چهارساله‌ام مثل همیشه حسادتش گل کرد. کتاب و دفترهای خیالی‌اش را آورد و از معلم و مدرسه خیالی‌اش گفت: "خانم من گفته این رو بکشم... خانم من گفته این رو بنویسم..." بعد هم یک مجله آورد و گفت: "مامان این رو برام بخون." مجله را باز می‌کنم و می‌رسم به داستان "آش خوشمزه". داستان راجع به عدس داخل قابلمه آش بود که به نخود می‌گوید: تو نیا داخل قابلمه، تو خیلی قلمبه هستی، نمی‌خوام داخل آش کنار من باشی. به رشته می‌گوید: دوستت ندارم تو خیلی درازی نمیخوام داخل آش کنارم باشی. به نمک و فلفل هم می‌گوید: شما رو هم دوست ندارم، داخل آش نیاین. به سبزی می‌گوید: از تو هم بدم میاد، برو بیرون. هیچ کدومتون رو دوست ندارم. می‌خوام فقط خودم توی آش باشم. آش شده بود فقط آب و عدس. بی‌مزه و بدقیافه و بی‌عطر و بو. آب داخل قابلمه داد زد؛ من بی‌مزه‌ام. الان منو دور می‌ریزن. هیچ کس منو نمیخوره.😭😭😭😭 همه ی وسایل آشپزخانه با هم داد زدند: آش بی‌مزه شده آش بی‌مزه شده عدس به خودش آمد و سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با شماست. ما همه کنار هم قشنگیم. کنار هم خوش‌مزه‌ و خوشرنگیم. بیاین دست همدیگه رو بگیریم و یه آش خوشمزه🍲 بشیم...😋😋😋😋 این داستان را که برای دخترم خواندم، دیدم عجب تمثیل جالبی است برای تبیین لزوم "یدواحده" شدن. آخر این روزها دنبال ایده‌ها و سوژه‌هایی هستیم که بتوانیم به روشهای مختلف، لزوم دفاع از انقلاب و حفظ وحدت و انسجام نظام را بگوییم. و گاهی این حرف‌ها(تبیین‌ها) را در قالب برنامه و داستان‌بازی‌هایی برای بچه‌ها می‌گوییم که البته در حضور مادران انجام می‌شود. این تنها یک نمونه از رزق‌های مادری من بود در این روزهای تبیینی. خداوند از دلِ فرصتی که برای دخترم گذاشتم یک ایده تبیینی به ذهنم رساند که باید با دوستان بنشینیم و پرورشش بدهیم. اسمش جهاد تبیین است، ولی اثرات و برکات تربیتی، مهارتی، اقتصادی و.... هم دارد. هم برای خودمان، هم برای دیگران. مادران عزیز! قدم به میدان بگذارید تا ببینید چطور در لابلای انبوه کارهای مادری، مسائل حل می‌شود، گره‌ها باز می‌شود، دلها آماده می‌شود، مطالب سروشکل می‌گیرد و.... من خود به چشم خویشتن می‌بینم تحقق وعده‌های الهی را .... می‌بینم باز شدن مسیرها را .... که؛ "الذین‌ جاهدوا‌ فینا‌ لنهدینهم‌ سبلنا" @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"تبیین با استفاده از کتاب انسان ۲۵۰ ساله" امروز عصر ساعت ۳ باید توی مجلسی صحبت می‌کردم. از دیشب دارم مباحث رو آماده می‌کنم که چطور بحث رو از نقطه‌ی مورد علاقه‌ی مخاطب شروع کنم و برسونم به نقطه‌ی مطلوب خودم که البته مورد نیاز جامعه است. ✍ رجوع کردم به کتاب انسان ۲۵۰ ساله و با توجه به ایام‌ شهادت حضرت زهرا (س) مطالب رو از قسمت زندگی حضرت زهرا (س) دنبال می‌کردم تا قسمتی که میرسه به شعب ابی طالب و نقشی که حضرت زهرا توی سه سال شعب ابی طالب داشت. تا جایی که لقب پیدا میکنه. 😍 یه قسمتی نوشته بود، توی شرایطی که همه چیز خوب و آرومه، معمولا مردم سپاسگزار امام اون جامعه هستند که شرایط خوبی براشون فراهم کرده. ولی اگه اون حکومت و جامعه دچار سختی بشه، دیگه همه‌ی مردم پای سختی هاش نمی‌ایستند. توی شرایط دشوار همیشه تعداد دینداران کم میشه. توی شعب ابیطالب، یکی از سختی‌هایی که پیامبر داشت این بود که باید حقانیت دینش رو اثبات می‌کرد. باید نشون می‌داد که دین اسلام ارزش این رنج کشیدن‌ها رو داره. غیر از رنج هایی مثل کمبود غذا و گرسنگی و گرمای روزها و سرمای شبها و بی‌سرپناهی و... این سختی در مورد پیامبر وجود داشت و در این شرایط سخت حضرت زهرا کنارشون بودن. نکته‌ای که اینجا وجود داره اینه که این شرایط سخت برای جامعه‌ی دینی، توی موقعیت‌های مختلف و بصورتهای مختلف جنگ، تحریم، مشکل اقتصادی، فتنه، اغتشاش و... ممکنه اتفاق بیفته. اینجا بود که بحث رو گره زدم به شرایطی که تا حالا در برهه‌های مختلف برای کشور ما و انقلاب ما پیش اومده. که توی این شرایط باید مثل مادرمون حضرت زهرا (س) پای انقلاب بمونیم و به پایِ انقلاب موندن بقیه هم کمک کنیم. چون این انقلاب ادامه‌ی حکومت رسول الله هست و ارزش این سختی ها رو داره. 💪 و ما باید توی این زمینه مثل حضرت زهرا که با اون سن کم شون توی اون ماجرا با بصیرت و با صبر پشت جامعه اسلامی ایستاده بود، ماهم اگه الگومون ایشونه باید مثل ایشون حرکت کنیم و پای دشواری های نظام و انقلابمون بمونیم. و البته رسالت بزرگی که برعهده مون هست، بحث تبیین و جهاد تبیینه. 👩‍🏫 ناگفته هایی که در مورد انقلاب، هدف انقلاب و ارمان های انقلاب وحود داره که باید بیان بشه. شرایط فعلی جامعه باید تبیین بشه. 🗣 بحث رو به اینجا رسوندم.. دخترم رو باخودم نیاورده بودم و منزل مادرم گذاشته بودم. دلم می‌جوشید و دیرم شده بود و دیگه باید برمیگشتم خونه.. بحث رو تموم کردم و رفتم خونه مامانم که به دخترم برسم و بهش شیر بدم. 🤱 وقتی رسیدم خونه دیدم تخت خوابیده و گریه هم نکرده الحمدلله. @madaranemeidan
*مولودی تبیینی* یکی از مادران قصد داشت در روز ولادت حضرت زینب (س) اقوام و خویشان خودش رو دعوت کنه و مولودی بگیره اما با یک تفاوت بارز، اون هم از جنس جهاد تبیین😃 به همین خاطر از قبل با واحد تبیین مادرانه هماهنگ کرده بود. در روز مراسم، میهمانان و مادر تبیینگر همراه مادران واحد کودک وارد منزل میزبان شدند. قرار بر این بود در جلسه اول صحبت ها بصورت صمیمانه پیش بره و فقط بحث ایجاد ارتباط خواهرانه و دوستانه حول محور لزوم همدلی و وحدت باشه.👨‍👩‍👧‍👦👨‍👩‍👧‍👦 برنامه هایی که واحد کودک تدارک میبینه با محورت بچه هاست ولی مخاطبینش هم مادران هستند و هم خود بچه ها. داستان بازی هایی طراحی میشه با مفاهیمی مثل وحدت مقاومت ولایت پذیری و... که مربی با بچه ها انجام میده و مادران شاهد این بازی هستند. ابتدای گفتگو با جمله ی حضرت زینب بود که می فرمایند * ما رایت الا جمیلا * و اینکه چطور میشه که یک انسان توی زندگی با وجود این همه سختی و مشکلات در نهایت میگه من چیزی جز زیبایی ندیدم. در مورد این گفتگو شد. سپس از مادران خواسته شد 3 نمونه از نعمت هایی که خداوند بهشون داده اسم ببرند و یکی از افتخارات شون رو بگن. اکثر مادرها نعمت هایی رو که اشاره کردن، خانواده شون بود و دوسه نفر هم کشورشون، امنیت جامعه و مذهب شون رو ذکر کردن. 🔹🔸 هنوز باب گفتگو باز بود و بحث جدی شروع نشده بود ... فعلا بحث آشنایی و صمیمیت بود که مداح از راه رسید.. در حین آماده شدن مداح و صرف چایی و شیرینی ☕️🍰 نوبت به واحد کودک بود که اومدن و در حضور مادران، بچه ها رو دور خودشون جمع کردن و شروع به تعریف قصه ای کردن با موضوع وحدت... 🎈🎉🎉 اینکه بچه ها اگه باهم باشن، میتونن کلی کار باهم انجام بدن ولی اگه تو خودشون دچار دعوا و اختلاف بشن، ادم بدا میتونند بهشون مسلط بشن. 😈 حین بازی رفت و امد زیاد بود و چند تا بچه خیلی شیطون بودند که سروصدا میکردن و همراهی نداشتن.. وهمین یه مقدار بازی و قصه رو مختل کرده بود و فضا یکم سنگین شده بود ...😪 خلاصه به هر نحوی بود مربی، داستان رو جمع و جور کرد و مداح شروع کرد به خواندن مولودی.😍🎊🎊 تمام که شد مادر تبیینگر که حس میکرد جلسه نباید ابتر بمونه و بی دنباله باشه و نیاز به یک جمع بندی داره. پس با اجازه ی مداح، میکروفن رو گرفت ودر مورد لزوم وحدت و شرایط کشور با میهمانان صحبت کرد.. اینکه الان همه باید در کنار هم باشیم و دشمن اگر ورود پیدا کنه نگاه نمیکنه که کی شیعه است کی سنی، کی چه تفکری داره، کی حجاب داره یا نه.. گلوله میکشه رو همه، مثل قضیه ی شاهچراغ که همه مون شاهدش بوریم. ما همه الان باید متوجه باشیم که مهم ترین مسئله ی ما حفظ وحدت و همدلی هست. دشمن اگه بهمون مسلط بشه، نمیذاره آب خوش از گلومون پایین نمیره.. ⚔⚔🔥🔥💣 و صحبت هایی از این دست انجام شد. بعد اشاره شد به داستان بازی که واحد کودک انجام داده بودن که به خاطر رفت و آمدها شاید مفهومش جا نیفتاده باشه، این بود که بچه ها به این نقطه برسن که در کنار هم باشن وحدت داشته باشن. در مورد روال برنامه های مادرانه صحبت شد که گفتگوی صمیمانه و خواهرانه حول محور های مشترک انجام میشه و واحد کودک با همین موضوع داستان ها و بازی هایی رو طراحی می‌کنه و در حضور مادر ها انجام میشه. معمولاً مادر ها و بچه ها خاطرات خوشی از این روضه ها و دورهمی‌ها و مهمانی ها دارن. 💚 @madaranemeidan
"من چه‌کاره‌ام؟" پنجمین جلسه دوره تبیین که تمام شد، بدو بدو به خانه آمدم. دوست پسرم آمده بود تا با هم شخصیت‌های انیمیشن نبرد آمرلی و داعش را با لگو پلاس بسازند. وقتی به خانه رسیدم دیدم ساخت و سازشان تمام شده و نشسته‌اند پشت کامپیوتر و دارن آمرلی را بازی می‌کنند. لباس هایم را در آوردم و به آشپزخانه رفتم. باید بساط شام را آماده می‌کردم. سبزی‌هایی که ظهر تمیز کرده بودم، داخل تشت آب خیساندم. زیر کتری را روشن کردم تا برای مهمان پسرم چایی دم کنم. اوضاع آشپزخانه بهم ریخته بود و چند ساعتی زمان می‌برد. کارهایم زیاد بود. وسط این همه کار برنامه‌ریزی کرده بودم سخنرانی‌های اخیر آقا را هم گوش کنم. آخر هنوز سخنرانیِ مقام معظم رهبری در جمع مردم اصفهان را گوش نکرده بودم که آقا در جمع بسیجیان هم سخنرانی کردند و آن را هم باید گوش می‌کردم. گفتم خوب است در حین کار سخنرانی‌های آقا را گوش کنم. وارد کانال مقام معظم رهبری شدم فایل صوتی را دانلود کرده و گذاشتم روی اسپیکر. برای اینجور مواقع یک دفتر و خودکار ثابت روی اپن دارم. هر نکته‌ای که نیاز به ثبت شدن دارد یا هر ایده‌ای به ذهنم می‌رسد همانجا یادداشت می‌کنم تا بعدا بیشتر در موردش فکر کنم و برنامه بریزم. سرفصلهای مهم بیانات اخیر آقا دستم آمد و حالا زمان این بود که ببینم من در این میدان چه‌کاره‌ام و چه باری را باید بردارم. ساعت ۹ نشده بود و هنوز همسرم به خانه نیامده بود، ولی من هم کارهای آشپزخانه را انجام داده بودم و هم هر دو سخنرانی رهبرم را گوش کرده بودم. @madaranemeidan
*برای همدلی* از صبح زدم بیرون تا به کارام برسم، بهش پیام میدم: حوالی ساعت ۱۱ هستی بیام؟ جواب نمیده ...کارهام رو انجام میدم فقط مونده یک کار ، ولی هنوز جواب نداده با خودم میگم میرم حالا ان شاءالله که هست زنگ میزنم -بله -خانم......هستن؟ -نه -ممنون ماشین رو روشن میکنم و دور میزنم یکم جلو تر یک خانوم کاپوت ماشینش رو زده بالا و ایستاده جلوش میزنم کنار -سلام خانم طوری شده کاری ازم برمیاد؟ -نه ممنونم...فیوزش بد جاخورده باید درش بیارم دو باره جا بزنم -بلاخره هر کمکی از من ساخته هست بفرمایید وسیله ای چیزی ار نیاز دارید بیارم براتون -نه ممنون -پس خدا... -میشه شما که زحمت کشیدین اومدین ببینید میتونید این فیوز رو دربیارین ؟ -وای چه سفته، دستام یخ زده نمیتونم ولی انبردست دارم الان میارم.. از صندوق عقب انبر دست رو برمیدارم میبرم خیلی سریع کارش راه میوفته و ماشینش روشن میشه -وااای ممنون خدا خیرتون بده ، بازم شما ازون موقع ۲۰ تا مرد ازین جا رد شده یکی شون نگفت چی شده -لبخند میزنم و خدا حافظی میکنم توی مسیر همش به این فکر میکنم که چقدر با یک همدلی ساده میشه شکاف هایی رو که دشمن بین مون ایجاد کرده از بین ببریم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
*روز جـــدولـی* رفتم کلاس چهارم مدرسه ابتدایی پسرانه چون قبلا کلاس دوم و دوتا کلاس سوم پسرانه رفته بودم و خیییلی شلوغ و پرسر و صدا بودن اصلا فکر نمیکردم بچه های کلاس چهارم اینقدر آرووم و خوب باشن😍😍👏👏 وارد کلاس شدم همه بلند شدن و ایت الکرسی رو هماهنگ بنابر مدل کلاسی شون خوندن❤️👏 و بعد سلام، نشستن. امروز هم کتاب عمو قاسم رو برده بودم. چون هم داستاناش زیاده و هم بچه ها خیلی دوست دارن حاجی رو و هم حس قهرمانی توش پررنگه و خب پسرا به این مدلی ها علاقه دارن😍 ✅با یه سری سوالات شروع کردم ببینم چقدر بچه ها سردار رو میشناسن اهل کجا بودن؟ محل کارشون کجا بود؟ محل دفن شون کجاست؟ بچه ها اطلاعات خیلی خوبی داشتن و خیلی خوشم اومد و حسابی تشویق شون کردم. ✅داستان جنگنده رو از کتاب انتخاب کردم و خوندم براشون ✅از نحوه شهادت ایشون پرسیدم. دست و پاشکسته میدونستن اما دقیقش رو نه. که من دقیقش رو براشون گفتم. ✅بعد از قصه کوتاه جنگنده رفتیم سراغ بازی جدولی در سایز بزرگ 😍 فکر میکنم کمتر کسی باشه که علاقه زیادی به جدول نداشته باشه و توی عمرش جدول حل نکرده باشه🌱 جدولی رو که صبح خودم طراحی کرده بودم رو روی تخته چسبوندم. برخی سوالات👇 سفر معروف پیاده ای که مردم جهان برای زیارت امام حسین علیه السلام به عراق می روند 🌺اربعین نام موشک بالستیک، ساخت ایران، همنام شهری در جنوب که امام خمینی رحمت الله علیه در مورد آن شهر اینگونه گفت: ........را خدا آزاد کرد. 🌺خرمشهر ⭐️هدفم از طراحی این مدل سوالات برانگیختن و پررنگ کردن حس غرور و افتخار به ایرانی مسلمان بودن در بچه هاست.⭐️ خلاصه با کلی شور و هیجان بعد از خوندن سوال گروه ۴نفره بچه ها با هم مشورت میکردن و بعد از ۱۰ثانیه که همکلاسیا میشمردن یک و یک و یک ...دو و دو و دو... مهلت تموم میشد و جواب رو باید میگفتن اگر جواب درست بود ۳۰ثانیه برای چیدن حروف رنگی در جدول زمان داشتن. ✅هر سوال برای یک گروه ۴نفره بود. و ما توی نیم ساعت فرصت کردیم فقط ۴ ردیف از جدول رو تکمیل کنیم و به این صورت ۱۶ نفر از بچه ها در گروه های ۴نفره برای تکمیل جدول کمک کردن. به من که خیلی خوش گذشت چون از نشاط بچه ها، انرژی گرفتم😍😍 خدا همه بچه های ایران زمین رو حفظ کنه🤲 @madaranemeidan
"وقتی‌ مادر و معلم دست به یکی می‌کنند" بعد از خوندن روایتهای تبیینی مادران، بشدت ذهنم درگیر بوده و هست که من چیکار میتونم بکنم تو جهاد تبیین... دیدم یه معلم خوش ذوق برای تدریس حرف ر از مادر گفت و سردار و روضه... از طرفی روز تولد حضرت زینب معلم پسرم براشون قصه حضرت زینب رو گفته بود. با خودم گفتم به معلمشون پیشنهاد بدم برای درس ر که ایام فاطمیه هم هست از مادر بگه و از سردار... اتفاقا معلم استقبال کرد و قرار شد موعدش خبرم کنه. یکی دو روز بعد موعد فرا رسید.. منم رفتم پرچم ایران، پرچم فاطمه زهرا و عکس سردار دلها و رهبر رو خریدم. یه هدیه هم برای بچه ها و پذیرایی. فرداش سر صبح بردم کلاسشون و معلم هنوز نیومده بود؛ منم پذیرایی و هدیه ها رو چیدم رو میز معلم و پرچم ها و عکس ها رو به تخته چسبوندم و اون روز معلم از مادر و از سردار به بچه ها گفت و بازخوردهای خوبی از بچه ها، معلم و بعضی از مادرها گرفتم و تونستم یه قدم خیلی کوچیک بردارم... و بچه ها از دفترچه ایی که هدیه گرفتن بسیار خوشحال شدن و همه با نام سردار و مادر زیر یک پرچم میریم.... بازخوردهای این برنامه خیلی خوب بود الحمدلله @madaranemeidan
"مادر دغدغه‌مندی که از یک انیمیشن هم پیامهای تبیینی دریافت می‌کند" کارتونی هست به نام پهلوانان درباره پهلوان پوریا ولی ... امروز که این انیمیشن رو می‌دیدم داستان درباره یه جادوگری بود که با کمک افراد شرور شهر بذر درختی در وسط شهر کاشتند این درخت ابتدا ظاهری خوب داشت و بوی خوشی میداد همه جذب این درخت شده بودن اما پوریا درخت رو شناخت و به مردم گفت این درخت باید قطع بشه واگرنه روزگار همه رو سیاه میکنه مردم به حرف پوریا گوش ندادن و گفتن چون زیبا و خوش بو است نباید قطع بشه... خلاصه فردای اون روز درخت رشد غیر طبیعی داشت و هر شاخه ی درخت شبیه مار گوشت خوار شد😱 مردم فرار کردند فرد شرورِ دربار شاه که مسبب اصلی اجرای این برنامه توسط جادوگر بود و هدفش هم خوب جلوه دادن و شجاع نشان دادنِ خودش بود جلو اومد تا درخت رو قطع کنه ولی توانِ لازم رو نداشت (و در اصل باید گفت چون نیت خراب و شیطانی داشت نتونست درخت رو قطع کنه... اون فرد میخواست پوریا ولی رو ناتوان نشون بده و خودش رو منجی...) و در نهایت پوریای ولی با ذکر ((یا علی)) وارد شد و ریشه درخت رو قطع کرد این داستان برای من یک پیام مهم داشت: درسته که دشمن با تمام قوا وارد میدان شده و در صدد خراب کردن وجهه ی ولایت فقیه و نظام هست اما خدا هست.... دست دشمن رو میشه و بعضیا به قضاوتهای نادرست خودشون پی میبرن و متوجه میشن چه گروهی غم خوار و دلسوز شون هستن. دست خدا بالای تمام دست هاست... @madaranemeidan
"سخنرانی گوش دادن با اعمال شاقه" این روزها در حین انجام کارهایم سخنرانی های تبیینی گوش می کنم تا بتوانم در جلسات تبیین از آنها استفاده کنم. اسپیکر را روشن می‌کنم تا صوتی از خانم فاضل را گوش کنم. هی به دفتر روی اُپن سر میزنم و نکات مهم سخنرانی را یادداشت میکنم و هر ایده ای که همان جا به ذهنم می‌رسد توی دفترم می‌نویسم. در حال یادداشت کردن هستم که پوشک آویزان دخترم توجهم را جلب می‌کند. وارسی میکنم. بعله نم داده و باید تعویض شود. به سرم می‌زند که دخترها را یک حمام ببرم بد نیست! وان پلاستیکی را زیر شیر آب می‌گذارم. دخترها رو داخل وان می‌گذارم و به دخترم می‌گویم؛ شما اینجا با آبجی آب‌بازی کنین تا من برم حوله‌هاتونو بیارم. از انجا که سابقه دختر بزرگترم خراب است، چندبار با تاکید می‌گویم: یه وقت در شامپو رو باز نکنین تا خودم بیام. صوت روشن است و من هنوز گوشم به آن است. منِ خوش‌خیال فکر می‌کنم با تاکید چند باره و "باشه" گفتن دخترم، مشکلی پیش نمی آید. اما چشمتان روز بد نبیند. تا به حمام برمی‌گردم و چشمم به شامپوهای ریخته‌شده کف حمام می‌افتد که دخترها روی آنها وول میخورند... چنان جیغ بنفشی می‌کشم که دیوارهای حمام به لرزه درمی‌آید. این قسمت را شطرنجی می‌نویسم تا خاطر شما مکدر نشود.🙈 همانطور که شامپوها رو از روی سرامیک جمع می‌کنم و داخل تشت می‌ریزم، دلم می‌گیرد از خودم و صبر اندکم و فریادهایی که بر سر دخترم کشیده‌ام. از خودم متنفر می‌شوم و بلافاصله در صدد جبران برمی‌آیم تا دلش را بدست بیاورم. قالیچه ای را که مدت‌هاست در گوشه حمام منتظر شسته‌شدن است، توجه‌ام را جلب می‌کند. می‌گویم خوب است با یک تیر چند نشان بزنم!!!😃 هم قالیچه را بشویم، هم دلِ دخترم را به دست بیاورم. آخر دخترم عاشق فرش شستن است. بلافاصله گریه‌های دخترم تبدیل به خنده می‌شود و چشم‌هایش از خوشحال برق می‌زند و شیرینی لبخندش به جانم می‌نشیند.😘 فرچه را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: مامان میشه من بشورم؟ _ بعله. چرا که نه! صدای سخنرانی هنوز از بیرون حمام به گوشم می‌رسد. هرچند به خاطر اتفاقات حادث شده در حمام، چند جایش را از دست داده‌ام، اما هنوز گوشم پی‌اش را می‌گیرد. گاهی دختر یکساله فرچه را می‌گیرد، گاهی دختر چهار ساله و گاهی من... آبهای وان را روی قالیچه خالی می‌کنم کف حمام پر از آب و کف می‌شود. دخترهایم جست‌وخیز می‌کنند و می‌خندند و از وجناتشان پیداست که توی دلشان می گویند: ما و این همه خوشبختی محاله....😂 این بار هم صدای سخنرانی وسط خنده‌های آنها گم می‌شود. با هم شروع به خواندن می‌کنیم تا سورمان کامل شود؛ "منم علی لندی.... منم حسین فهمیده..." دیگر صدای صوت خانم فاضل را نمی‌شنوم. حسابی به بچه‌ها خوش گذشته. به انتهای مراسم قالیچه‌شویی می‌‌رسیم که یکهو دختر یه ساله بسته پودر را روی قالیچه خالی می‌کند.🤪 الحمدلله که این‌بار توانستم به خودم مسلط باشم و صحنه دلخراشی را در تاریخ مادری‌ام ثبت نکنم. خیلی زود پودرها را جمع کردم و خم به ابرو نیاوردم. ماجرای حمام به هر شکلی بود تمام می‌شود و سخنرانی نیز. کنار بخاری مشغول شیر دادن به دخترم هستم. کتابی را که از دیروز دست گرفته‌ام را برمی‌دارم؛ "زمانی برای زن بودن" روایتهای نابی از زنان شهیده و مادران شهید و زنان امدادگر. همانطور که شیر می‌دهم و کتاب را می‌خوانم، با خودم فکر می‌کنم چطور می‌توانم این سرگذشت‌ها را برای مادران و دختران امروز بگویم؟؟؟؟ که این خودش می‌شود یک . ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد همان جا توی دفترم یادداشت می‌کنم.. صدای اذان ظهر بلند می‌شود. باب دیگری از عبادت پیش رویم گشوده می‌شود. وضو می‌گیرم و سر سجاده می‌نشینم.... @madaranemeidan
*غیرت ملی* معلم یک مدرسه ی غیر انتفاعی در محدوده‌ی پاسداران هستم. مدرسه ای مذهبی و بسیار تجملاتی... دختران دبستانی ، کیف و جامدادی و ظرف غذایشان را از یک برند معروف ترکیه ای میخرن که مجموعه ی این سه قلم شش ملیون تومان میشود. مادران چادری هستند، با ناخنهای کاشت، و مژه های بادبزنی. حرف های سیاسی طرفداری ندارد. بچه ها سر کلاس علوم از سفرهای دور دنیایشان و آنچه دیده اند و باغ های پر از میوه های کمیابشان می‌گویند. خلاصه بساط تفاخر بینکم بسیار محیا ست... در این بین اما من از پیشرفت های علمی ایران ، از دانشمندان برجسته ی مان و از تواضع برایشان گفتم. یکیشان گفت وای خانم ما نمیدونستیم ، ما هم دانشمند زن با حجاب داریم. یکی دیگر گفت وای خانم فکر کنم ، اگر ایران نبود ، هیچی تو دنیا نبود. خوشحالم‌که غیرت ملی شان کمی بیدار شد. @madaranemeidan