بیوقفه بیمقدمه هیئت گرفتنیست
هیئت گرفتنیست سعادت گرفتنیست
از موقع ورودیه تا آخر دعا
هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنیست
وضو میگیریم و سلام میدهیم و به توصیه ولیّ امرمان، دعای چهاردهم صحیفه سجادیه و دعای توسل را برای پیروزی جبهه مقاومت میخوانیم و در دوازدهمین جلسهی حضور بر سر خوان کرامت اهل بیت علیهمالسلام، مهمان روایت «قابلمه مادر» به قلم «سمیه حبیبپور» و «نذر یاری ظهور نزدیک تو» به قلم «لیلاسادات هاشمی» میشویم.
به امید گوشه چشمی از مادر سادات...
به #روضه_روایت خوش آمدید.
دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱
از طریق پیوند زیر میتوانید در گروه «روضه و روایت» عضو شده و وارد تماس گروهی شوید.
ble.ir/join/AJBxGBHAgm
#مداد_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
برکت کار جمعی
روی میز پر بود از طلاهای ظریف زنانه و سکههای پارسیان. به طلاهای توی کیفم نگاهی انداختم؛ انگشترها، زنجیر، نیمست طلا سفید و سکهها سر جایشان بودند. تمام راه کیف را به خودم چسبانده بودم و آیتالکرسی میخواندم. از اینکه حالا در یک قدمی این میز بودند، نفس راحتی کشیدم و منتظر ماندم کار آقای مسنی که جلوتر از من بود، راه بیفتد. آمده بود خمسش را حساب کند و پولی هم برای کمک به لبنان بدهد. مقداری پول هم جداگانه داد و گفت این از جانب همسرش است. داشت میگفت: «چون از جانب آقا حکم فرض صادر شده، اومدم کمک کنم.» مسئولی که پشت میز بود به حرفهای مرد گوش میکرد و کارش را انجام میداد. نگاهی به من انداخت و اشاره کرد جلو بروم. طلاها را از دستم گرفت و تک تک روی ترازو گذاشت و وزن هر کدام را ثبت کرد. آقای دیگری داخل آمد. مقدار زیادی دینار همراهش بود. روی میز گذاشت و گفت میخواهد برای کمک به لبنان بدهد. کار من تمام شده بود و باید به اتاق بغلی میرفتم تا رسید طلاها را بگیرم اما چشمم از دیدن این آدمها سیر نمیشد. دوباره مردی وارد شد و دلارهایش را به مسئول اتاق داد و گفت برای کمک به جبهه مقاومت است. بالاخره دل کندم و به اتاق بغلی رفتم. تاکید کردم برای هر کدام از طلاها رسید جداگانه بدهند که به دست صاحبانشان برسانم؛ مادرهایی که با جان و دل طلایشان را هدیه داده بودند. هفتهی پیش وقتی داشتم به دورهمی #مادرانه_محله میرفتم، قبل از خروج از خانه چشمم به قرآن افتاد و بازش کردم. وعدهی نجات آمد و دلم را از پیشنهادی که میخواستم در جلسه مطرح کنم قرص کرد. در جلسه پیشنهاد دادم: «بیاید کمکهای مالی رو جمع کنیم و یک جا به سایت رهبری واریز کنیم.» بچهها گفتند: «سایت رهبری که هست! هر کی بخواد کمک کنه میره تو سایت واریز میکنه. میتونیم ما تشویق کنیم مثلا!» گفتم: «نه! اینکه این کار رو با هم انجام بدیم، با هم حرکت کنیم و همقدم بشیم مهمه. وقتی «ما» میشیم جریان راه میفته. خدا هم به کار جمعی برکت میده.» انگار اطمینانی که از قرآن گرفته بودم، در جلسهمان جاری شده بود.
برای جمعآوری کمکها، شماره کارتی در گروه گذاشتیم. روز اول و دوم واریزی زیادی نداشتیم. اما ناامید نشدیم. مدام در گروه پیام میگذاشتیم و تشویق میکردیم؛ «السابقون السابقون!»، «بشتابید!» و ...
آخر شبها مبلغی که جمع شده بود را اعلام میکردیم و به میدان آوردن امکانها را دوباره و دوباره به خودمان و یکدیگر گوشزد میکردیم.
در همین گیر و دار یکی از دوستان پیشنهاد داد از چند خیّر وام بدون بهره بگیریم و قسطهای وام را بین خودمان با سهمهای پنجاه هزار تومانی تقسیم کنیم. همه استقبال کردند. صد میلیون تومان هم اینطور جمع شد. چند نفری گفتند: «ما میخوایم طلا بدیم. شما که دارید جمع میکنید، طلاها رو هم بگیرید.» برکتی که به خاطر کار جمعیمان سرازیر شده بود، بیش از حد تصورمان بود. برکتی که احتمالا با نیت دوستانمان پیش از کمکها به دست مردم مظلوم لبنان برسد...
به روایت: زینب وطن پرست
#مادرانه_جنوبشرق
#مادرانه_محله_ایران
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
#صوت آن زنی که خود را در دامنهی آن قلّهای میداند که در اوج آن، فاطمهی زهرا (س) - بزرگترین زن
km_20241223_360p_12f_20241223_150621.mp3
5.87M
#پادپخش
«خواهر مینا فرج زاده طهرانی»
✓ الان در جامعهای هستیم که اگر حرکت نکنیم، موج دریا بچهها و جوانها و... را به ناکجا میبرد.
✓ فرصت کم است، تا جوانیم باید برای کار خدا بدویم نه اینکه راه برویم یا حتی قدم بزنیم!
#سلسله_نشست_روـبه_قلهـدر_مسیر
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
سلاح در دستم
هُدای ۱۸ ماههام را با بسماللهی آرام روی تختش خواباندم. پتو را تا روی شانههایش بالا کشیدم و با پشت دست گونهاش را نوازش کردم. حسنا دو ساعتی زودتر خوابیده بود. از دور چند بوسه رگباری حواله گونههای گلانداختهاش کردم و آرام از اتاق بیرون رفتم. خیالم که از خوابیدن بچهها راحت شد مثل قهرمانان وزنهبرداری همه هوای اتاق را بالا کشیدم و با کمی صدا از اعماق تک تک سلولهایم بیرون دادم. خواباندن بچهها یکی از سختترین کارهای دنیاست.
حالا وقت کاری بود که قولش را به بچههای محله داده بودم.
صندلی را عقب کشیدم و همزمان با صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیکها لبم رامحکم گاز گرفتم و چشمهایم را از ترس بر باد رفتن تلاشهایم به هم فشار دادم. چند لحظه بدون حرکت ایستادم. وضعیت سفید بود. لبخند ریزی زدم و پیروزمندانه خودم را پشت میز جا کردم. شکمم به میز چسبیده بود. ماهی شناور در دریای وجودم خودش را با تکانی که خوب متوجه بشوم اعتراضش را اعلام کرد. کمی خودم را عقب کشیدم و کمی نوازشش کردم. وقت زیادی نداشتم. سریع همه مدادرنگیها را به صف کردم. قراراست امشب با این سلاح به پیکار با شمر زمانه بروم و مرهمی بر زخمهای تن جبهه مقاومت بشوم.
با دست چپ طرحها را در گالری گوشیام بالا و پایین کردم و همزمان دست راستم برای انتخاب رنگ مداد معطل مانده بود. حس دوگانهای داشتم. از یک طرف غرق شادی بودم که بعد از مدتها توانسته بودم با مدادرنگیهایم خلوت کنم. و از طرفی دلم برای مردم و کودکان لبنان خون بود.
بسمالله محکمی گفتم و به نیابت از پدر مرحومم با مدادرنگی قرمز شروع کردم.
تصور اینکه ما هم میتوانستیم با خرید کالاهایی در کوره جنگ بدمیم و گرمایش را بیشتر کنیم مسؤلیتم را سنگینتر میکرد و همین باعث میشد تا تلاشم رابرای بهترشدن و گویا شدن تصاویر چندبرابر کنم. به خیال خودم اینگونه دفاع همهجانبهتری را از مظلوم این روزها کرده باشم.
و تنها به شعار بسنده نکنم. ظلم و خون و اشک نقطهی مشترک همه طرحها بود. به طرح آخر رسیده بودم. در تصویر اسپری دامستوس صورت کودکی را که محصورشده میان ویرانهها، هدف قرار میداد.
خیال، نگاهم را به در اتاق بچهها میدوزد و لحظهای مقایسه، قطرات اشک را روی گونههایم جاری میکند.
ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. و من در وسط میدان جنگ زمینگیر شده بودم. برنامهی فردا، صبح زود بود و با این شرایطم باید کمی استراحت میکردم. به نقاشیها نگاهی کردم و با لبخند رضایت از پشت میز بلند شدم. از کمر تا سر ناخنهای پایم تیر میکشید. با پشت دست کمی کمرم را ماساژ دادم. روی تخت دراز کشیدم و متکای کوچکی را بین زانوهایم جا دادم.
بعد از نماز صبح، مقدمات غذای ظهرم را آماده کردم و سفره صبحانه را مفصلتر از هر روز پهن کردم. ساعت حدود ۸ بود که هدا را توی کالسکه گذاشتم و به سمت پارک حرکت کردیم. قبل از رسیدن من، بچههای محله رسیده بودند و همه در تکاپو بودند. بوی آش، پیام آغاز بازارچه را به گوش همه محله رسانده بود. میزهای یک اندازه و یک شکل سنگر محکمی را ساخته بود که پشت هر کدامشان مادرانی بودند که با نهایت امکانشان پای کار حمایت از جبهه مقاومت آمده بودند. جای نقاشیهایم را بالای میزها روی ریسهای نخی، بین دو درخت خالی گذاشته بودند.
به ترتیب از چپ؛ پرچم فلسطین، پرچم لبنان و نقاشیهای من.
راوی: فریده شادکام
به قلم: سیدرضایی
#مادرانه_شمالشرق
#مادرانه_محله_شهرک_ولایت
#نهضت_مردمی_حمایت_از_جبهه_مقاومت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
#نشست_مجازی
"زن و مرد از لحاظ ارتباطات معاشرتی، محدودیّتهایی دارند؛ این جزء خصوصیّاتی است که اسلام روی آن تکیه دارد. اسلام روی این ملاحظات تکیه دارد؛ اسلام روی مسئلهی حجاب، مسئلهی عفاف، مسئلهی نگاه تکیه دارد. این هم یکی از خصوصیّاتی است که در این منشور باید بیاید."
(امام خامنهای ١٤٠٣/٩/٢٧)
مدار مادران انقلابی، برگزار میکند:
چهارمین نشست از سلسله نشست؛
زن در هندسه انقلاب اسلامی
با موضوع:
✓ چیستی و چرایی قانون عفاف و حجاب
میهمان: خواهر محدث تک فلاح
دکترای حکمرانی
پژوهشگر حوزه خانواده
سردبیر ایرنا زندگی (سبک زندگی خبرگزاری ایرنا)
چهارشنبه ۵ دی ماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۳
در نرمافزار قرار:
https://gharar.ir/r/2ebeab9f
منتظر شما عزیزان هستیم.
#سلسله_نشست_زنـدر_هندسهـانقلابـاسلامی
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
چند روز پس از تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک عزیز کشورمان، امام خامنهای فرمودند :«بایستی خطای محاسباتی
خانم فاطمه بلوری کاشانی همسر شهید احمدی روشن
به جریان حمایت از وعدهی صادق ۳ پیوستند.
#نامهـبهـشورایـعالیـامنیتملی
#جریانـحمایتـازـوعدهیـصادق۳
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
بی بی صدیقه علم الهدی، خواهر شهید سید حسین علم الهدی
به جریان حمایت از وعدهی صادق ۳ پیوستند.
#نامهـبهـشورایـعالیـامنیتملی
#جریانـحمایتـازـوعدهیـصادق۳
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
#نشست_مجازی "زن و مرد از لحاظ ارتباطات معاشرتی، محدودیّتهایی دارند؛ این جزء خصوصیّاتی است که اسلام
قانون عفاف خانم فلاح ۵ دی.m4a
30.64M
#صوت
"زن و مرد از لحاظ ارتباطات معاشرتی، محدودیّتهایی دارند؛ این جزء خصوصیّاتی است که اسلام روی آن تکیه دارد. اسلام روی این ملاحظات تکیه دارد؛ اسلام روی مسئلهی حجاب، مسئلهی عفاف، مسئلهی نگاه تکیه دارد. این هم یکی از خصوصیّاتی است که در این منشور باید بیاید."
(امام خامنهای ١٤٠٣/٩/٢٧)
«چهارمین نشست از سلسله نشست؛
زن در هندسه انقلاب اسلامی»
با موضوع:
✓ چیستی و چرایی قانون عفاف و حجاب
میهمان: خواهر محدث تک فلاح
دکترای حکمرانی
پژوهشگر حوزه خانواده
سردبیر ایرنا زندگی (سبک زندگی خبرگزاری ایرنا)
چهارشنبه ۵ دی ماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۳
#نشست_مجازی
#سلسله_نشست_زنـدر_هندسهـانقلابـاسلامی
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
پاورچین پاورچین قدم برداشتم و آرام مردمک چشم راستم را در لنز دوربینِ چشمیِ در فرو بردم. صدایی توی راهپله پیچید. نفسم را حبس کردم که عطسه بلندی به سراغم آمد. درجا خفهاش کردم. سوژه به پاگرد رسید و شک به جانم افتاد. زیر لب گفتم: «حالا محمدامین یه چیزی گفت، تو چرا گوش دادی؟ اصلاً همین الان سربهنیستش میکنم، بذار درو ببنده.» قلبم به شماره افتاد و دهانم خشک شد. چشمانم را ریز کردم و دیدم انگار متوجه تغییری نشد و در را پشت سرش بست. فوری در واحدمان را باز کردم و نقاشی پرچم سفید و آبیِ محمدامین را سانسور کردم. در را بستم و در برزخ شکی دیگر، از هم پاشیدم. نفس عمیقی کشیدم. سوت زودپز زودتر از بوی سوختگی، آژیر "ناهار بی ناهار" را در خانه نواخت. گنگ و بیدستوپا خودم را به آشپزخانه رساندم. یک ماهیتابه نیمرو، میزبان ناهار هر پنج نفرمان شد. دیشب که محمدحسین خواب را بر همهمان حرام کرد هم باز در برزخ کتوتیفن سوئیسی یا شیرزردچوبه گرم حکیم خیراندیش، شب را با سرفههای مزمنش به صبح دوختم. فقط این تردیدهای جزئی نبود. حتی در مهمترین انتخابهایم طناب شک به جانم میافتاد و تا خرخره پلان به پلان خفهام میکرد. زمان انتخاب همسر، اختلاف سنی بچهها و انتخاب میان شاغل یا خانهدار بودن. مسائل سیاسی که بماند. هیچ اظهار نظری نداشتم. فرق اسرائیل و صهیونیسم را هم نمیدانستم. بچهها که خوابیدند کنار پنجره اتاقشان رفتم. لبخند تلخی زدم و رطوبت زیر چشمم را پاک کردم. نگاهی به بیرون انداختم و به تنهاییام پناه بردم. انگار اصغر فرهادی بالای سرم ایستاده بود و تمام تردیدهای یک بانوی ایرانی را کارگردانی میکرد تا با ساخت زندگینامهام از اسرائیل جایزه اُسکار بگیرد.
◾️◾️◾️
نمیدانم ساعت چند بود. صدای تلق تولوق قطار کرمان-مشهد و نور چراغقوه موبایل که بالای سرم مدام جابهجا میشد، تمرکزم را نشانه گرفته بود. اما من هرچه بیشتر لابهلای صفحات کاغذی شنا میکردم بیشتر در دریای نادانستههایم غرق میشدم. گرگ و میش صبح بود که درِ کوپهها را زدند و با صدای بلند گفتند: «نماااااااز». بچهها خواب بودند. خودم را از توی تخت کَندم. نیمخیز شدم و همانجا وضو گرفتم و با همسرم در هوای سرد پاییزی دوان دوان راهی نماز جماعت بین راهی شديم. سلام نماز را که دادم چند دقیقه همانجا دو زانو نشستم. کتابم همراهم نبود ولی مطمئن بودم من دیگر منصوره سابق نیستم. شاید این یک سالی که مسئول #کتاب_ماه محله شده بودم، همهی زندگیام زیر و رو شده بود. کتاب، مثل پیچک به همه جای زندگیام سرک میکشید. بعد از نماز صبح، قبل از ناهار، عصر وقت بازی بچهها و شب قبل از خواب. موقع بیرون رفتن، کتاب بر پوشک و آب و خوراکی و اسباببازی بچهها اولویت داشت، برای جاگیری در کیفم. داخل کیسه میگذاشتمش تا بین لوازم بچهها پرپر نشود. لابهلای کتابهایم بودم که سوت قطار هوشیارم کرد. کفشهایم را پوشیدم و دست در دست همسرم به سمت قطار دویدیم. از پلههای تنگ و کوتاهش بالا رفتیم و در تخت طبقه سوم دراز کشیدم. چشمم که روی کلمات آخر کتاب سُر خورد، نور ملایم آفتاب، صورتم را گرم کرده بود. دلم را هم. بچهها بیدار شدند. محمدامین صبحانه میخواست، ریحانه دستشویی، محمدحسین آه و ناله صبحگاهی داشت و من غرق پایان سرابِ شک و شبهههایم با پایان کتاب من مطمئنم بودم.
📚 ادامه در متن بعدی
به روایت: منصوره خالقی
به قلم: فاطمه شعبانی
#مادرانه_کرمان
#کتاب_ماه_مادرانه
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary