🔆 #پندانه
🔻پناه میبرم "به خدا"
🔸از عیبی که "امروز" در خود میبینم
🔹و
🔸"دیروز" دیگران را بهخاطر همان عیب ملامت کردهام.
🔻محتاط باشیم در "سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران"
🔸وقتی
🔹نه از "دیروز کسی" خبر داریم
🔸و
🔹 نه از "فردای خودمان"
❄️🌨☃🌨❄️
بطری وقتی پُره و میخوای خالی کنی
خَمِش میکنی دیگه!
دلِ آدمَم همینطوره؛ بعضی وقتها از
غم، حرف و طعنه دیگران پُر میشه.
خدا میگه ما میدونیم و اطلاع داریم
دلت میگیره به خاطر حرفهایی که
میزنند . .
پس سرت رو بـه سجده بگذار و خدا
رو تسبیح کن🙇🏻♂🌱
_ از شیخرجبعلےخیاط .
❄️🌨☃🌨❄️
امر به معروف و نهی از منکر {۱۳}
3) «السیف فاتق والدین راتق؛ فالدین یأمر بالمعروف و السیف ینهی عن المنکر. قال الله تعالی: لکم فی القصاص حیاه:[16] شمشیر بازکننده گرهها و دین، ساماندهنده امور است؛ پس دین، امر به معروف میکند و شمشیر، نهی از منکر مینماید. خداوند متعال فرموده است: قصاص حیات شماست.»[17] «رتق» و «فتق» در لغت ضد هم هستند. اولی به معنای بسته و ضمیمه هم بودن و دومی به معنای جدایی و باز بودن. راتق به معنی عاقد(گره زن) و فاتق به معنای حال(بازکننده گره) است.[18] شمشیر با قهرش معضلات و گرهها را که با وسایل دیگر امکان باز نمودن آنها نیست، باز میکند و دین با مهرش نابسامانیها و گرههای باز شدهای را که به هم نمیپیوندند، به هم میرساند و اوضاع را سامان میدهد. امر به معروف و نهی از منکر هم به این شیوه، رتق و فتق امور جامعه اسلامی را به عهده میگیرند و در صورت تعطیلی این دو فریضه است که مشکلات حل نمیشود و نابسامانیها سامان نمیگیرد.
در باب اهمیت دو فریضهی امر به معروف و نهی از منکر دو روایت دیگر را از آن حضرت به عنوان خاتمهی این بحث میآوریم. البته همانطور که ذکر شد، در مباحث آتی نیز که آنها را به موضوعات مختلفی اختصاص دادهایم، اهمیت و ارزش امر به معروف و نهی از منکر به خوبی مستفاد میگردد.
خلاصه میگم...!
درد سرطان رو یه سرطانی میفهمه!
نبود مادر رو یه مادر از دست داده میفهمه!
نعمت آزادی رو یه زندانی میفهمه!
نعمت سلامتی رو یه بیمار میفهمه!
قدر ثانیه ها رو یه اعدامی میفهمه!
درد عشق رو یه عاشق میفهمه!
آدمها تا نچشیده باشند فقط بهت زل
میزنند و کمی بعد فراموش میکنند...
❄️🌨☃🌨❄️
از آدمهای
پــر توقع فاصله بگیر
اینها حرمت مهرت را می شکنند
و مقیاست را به هــــم میزنند
چون آنها
حافظهی ضعیفی دارند
وخوبی را زود فراموش میکنند!
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_تصویری
سخنران حجت الاسلام #مومنی
به اندازه یه لیوان آب یاد امام زمان علیه السلام بودن....
←#امام_زمان(عجل الله)🌱
- گاهے اوقات ،
گناھ ڪه مےکنم ،
تو سرت را پایین مےاندازۍ!
آقا جــــان حلالم ڪن !✋🏻💔(:
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدونوزدهــــــم💎
فلسفه احکام در خطبه حضرت فاطمه سلام الله علیها
سخنان یگانه دخت نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله، حضرت فاطمه سلام الله علیها همانند سایر معصومین علیه السلام برای عموم مردم؛ به ویژه نسل جدید مطالبی آموزنده و درس های تربیتی و اخلاقی به همراه دارد چرا که جهانبینی متعالی؛ پیوند با سرچشمه هستی؛ تبلور بر ارزشهای الهی و انسانی و جامعیت و کمال؛ از مهمترین شاخصه های این کلمات نورانی است. ما نیز در این فرصت، با شرح فرازهائی کوتاه از خطبه فدکیه حضرت فاطمه سلام الله علیها، سعی میکنیم اندکی از وظیفه خود را نسبت به گسترش فرهنگ و حیانی آن گرامی به انجام برسانیم. ان شاءالله!
زید بن علی از عمه اش زینب علیه السلام، خواهر امام حسین علیه السلام در مورد آن خطبه ارزشمند نقل می کند که حضرت زینب علیه السلام فرمود: هنگامی که به مادرم فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر قصد دارد او را از ارث پدری محروم نماید و از فدک منع کند، آن حضرت مقنعه اش را بر سر بپیچید و در میان بانوان و گروهی از قومش خارج شد، در حالی که دست هایش را می کشید، چیزی از راه رفتن رسول خدا صلی الله علیه و آله کم نگذاشت تا در مقابل ابی بکر ایستاد و آن خطبه غرّا را ایراد نمود.
ادامه دارد...
📚#حکایتی_پندآموز
کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز
اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.
براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.
نکته:
مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:
اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.
❄️🌨☃🌨❄️
📚#تعلیم_بهلول_به_یکی_از_دوستان
شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت.
❄️🌨☃🌨❄️
#شيريني_كشمشي 🥟 😋
🔸٣٠٠ گرم پودرقندو ١٤٠ گرم روغن صاف قنادي رودرظرفي بادست دستكش دستتون كنين وبادست خوب روغن وپودرقندرومخلوط كنين ،تاخميري ولطيف بشه .
🔸٣ تخم مرغ رو مخلوط وبادست هم بزنين وانيل روهم اضافه كنين ،سپس ٦٠ گرم كرم دانماركي رواضافه ومخلوط كنين وخميركاملا مخلوط شد
🔸٣٠٠گرم اردالك شده روتوسه مرحله اضافه ومخلوط كنين ٨٠ گرم كشمش رو اضافه و خميرروداخل قيف ريخته وداخل سيني كاغذشده بريزين وياباقاشق اينكاروانجام بدين .
سيني روداخل فر١٨٠ درجه بذارين به مدت ١٠ تا١٥ دقيقه .همينكه زيرشيريني رنگ گرفت ،شيريني اماده ست
#آش_جو_نطنز 😋🍜
▪️سبزي اش ١ كيلو(تره ،جعفري،شويد،اسفناج،گشنيز)
▪️جو ١ ليوان
▪️گوشت گوسفندي ٤٠٠ گرم (بجاي گوشت ميتونين ازقلم گوساله استفاده كنين )
▪️عدس ،لوبيا چيتي،نخود هركدوم ١/٢ ليوان
▪️برنج ١/٤ پيمانه
▪️پيازداغ ،نعناداغ،كشك،نمك وفلفل به مقدارلازم
🔸حبوبات روخيس كنين وحندبارابش روعوض كنين ،سپس گوشت وپياز روبذارين بپزه ،حبوبات رواضافه كنين وبذارين باحرارت ملايم بپزه ،سبزي رواضافه كنين ونمك وفلفل وادويه روهم بعدازپخت اضافه وبذارين جابيفته .اش رودرظرف سروبكشين وبعدازكمي خنك شدن روشوباكشك ونعناداغ تزيين كنين اگرازقلم استفاده كردين :قلم روروزقبل باپيازوچندحبه سيربذارين بپزه وابش رواستفاده كنين براي آش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رو نمازت چقدر غیرت داری؟!
#منبر
#برنج_قهوهای_و_سبزیجات_رنگی
مواد لازم
روغن زیتون: ۲ و ۱/۲ قاشق غذاخوری
آب لیمو: ۲ قاشق غذاخوری
رنده پوست لیمو: ۱ قاشق چایخوری
گشنیز تازه: ۱/۴ پیمانه، ریز خرد شده
پودر زیره: ۱/۲ قاشق چایخوری
سیر رنده شده: ۱ و ۱/۲ قاشق چایخوری (۱ حبه بزرگ)
برنج قهوهای آماده: ۲ و ۱/۲ پیمانه، سرد شده
لوبیای سیاه کنسروی: ۱ قوطی، کاملا آب گرفته ویا لوبیای چشم بلبلی
گوجهفرنگی: ۲ عدد، نگینی شده
فلفلدلمهای: ۳/۴ پیمانه، نگینی شده (ترجیحا دو رنگ)
برنج قهوهای پخته: ۲ و ۱/۲ پیمانه
فلفل تند1عدد کوچک، دانه گرفته و ریز شده
ذرت پخته: ۱ پیمانه
پیاز نگینی شده: ۱/۲ پیمانه
آووکادو: ۱ عدد خرد شده (اختیاری)
نمک و فلفل سیاه: به مقدار لازم و تازه آسیاب شده
طرز تهیه
۱. در یک کاسه کوچک مخلوط، روغن زیتون، آب لیمو، رنده پوست لیمو، گشنیز، زیره و سیر را با هم مخلوط کنید.
۲. برنج قهوهای، لوبیا، گوجه، فلفلدلمهای، هالوپینو، ذرت، پیاز قرمز و آووکادو را داخل کاسه سرو بریزید.
۳. مخلوط طعمدهنده لیمویی را روی مخلوط برنج بریزید و روی آن را نمک و فلفل سیاه ریخته تا طعم بگیرد.
نوش جان 💖
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کباب خوشمزه با فر😋😋
مواد تشکیل دهنده:
🍄 قارچ ۳۰۰ گرم
🍄 سینه مرغ ۵۰۰ گرم
🍄 فلفل دلمه 🍄گوجه فرنگی گیلاسی
🍄 روغن آفتابگردان یک قاشق غذاخوری
🍄 روغن زیتون یک قاشق غذاخوری
🍄 سرکه نصف قاشق غذاخوری
🍄 کنجد به دلخواه یک قاشق غذاخوری
🍄 شوید تازه ساطوری شده
🍄 پاپریکا
🍄 مخلوط فلفل سیاه و قرمز
🍄 چاشنی کباب مثل تندوری
🍄 نمک
مدت زمان پخت در فر با دمای ۲۰۰ درجه سانتیگراد به مدت ۴۰ دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | اثبات نجاست سگ - بخش نخست
«اثبات نجاست سگ» توسط حجت الاسلام والمسلمین وحیدپور از کارشناسان احکام
🔴 برد موشک خیبرشکن #سپاه
این موشک اگر از نقاط مرزی شلیک شود، کل خاک ترکیه، عراق، سوریه، فلسطین اشغالی، افغانستان،پاکستان، آذربایجان، ترکمنستان، ارمنستان، عمان، فلسطین اشغالی را در برمیگیرد
همچنین ۸۰% خاک عربستان، ۲۰% هند و بخشهایی از تاجیکستان، یمن، مصر و گرجستان را پوشش میدهد
#ایران_قوی به مدد #امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 در آخرالزمان یکی از هدفهای اصلی شیطان، خانوادههاست. | #ببینید 📽
استاد عالی: صمیمیت را در خانواده بیشتر کنید. پیوندها را قویتر کنید. خانه و خانواده یکی از مقدسترین سنگرهایی است که خداوند متعال آن را دوست دارد.
#نعمت_خانواده
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند… 😳😳😳
آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰
اخلاقشان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند😀😀😀 و مسخره میکردند😜😜😝😍 و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست...
باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ …
حاج آقا و شرط!!!
شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.🥀
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم🥀🥀
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏
حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از
جلف بازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟
نکند مجبور شوم…!
دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...🙏🏻🙏🏻
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آنها بیحفاظ است…🥀🥀🥀
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم …
اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.😜
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:
پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋
!
به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏
برای آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود!
همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳.
طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩!
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … 😭😭😭😭😭
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد.🎋🎋🎋🎋
هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم.
قصد کرده بودند آنجا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم...
به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند…
چند دقیقهای گذشت…
همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔
چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعةالزهرای قم رفتهاند …
آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏
اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭
#سرباز_سیدعلی
❄️🌨☃🌨❄️
❤️قسمت هشتاد و دو❤️
.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد☺
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم: "تو هم که بیداری!"
- خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔
# ❤️قسمت هشتاد و سه❤️
.
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد.
آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره رفتنی است.
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود.
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️
.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️
.
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
رمان های عاشقانه مذهبی @
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#شهیدایوب_بلندی
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی @
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت هشتاد و هشت❤️ آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم.
خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن،
خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد.
تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم.
چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت:
"من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم"
بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود:
"آقای وزیر.....محسن مرد...."
مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد.
گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد.
از تبریز تلفن کرد:
"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم."
هول کردم: "دکتر رفتی؟"
_ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟
گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم.
_ آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده.
گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد.
گفتم: "توی تبریز نه، بیا تهران."
با ناله گفت: "پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم."
التماسش کردم: "همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران." 😓
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و نه❤️ درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم تبریز
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید.
تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با عصا راه می رفت.
پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند. سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.
اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند @
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
خاطره حضرت آیتالله خامنهای از روایت مرحوم آیتالله خوشوقت درباره مکاشفهی یکی از علما
رهبرانقلاب: خدا رحمت کند، مرحوم آقای خوشوقت میگفت یک عارفی در #مکاشفه دید که آنجا یک سکوی بلندی
است، این جوانها همین طور میآیند و با یک جست میپرند روی آن سکو. این عارف مکرر پرید و هر کار کرد
نتوانست و افتاد زمین. بعد ملتفت شد که آنها #جوان هستند و این پیر است.
در عالم معنویت هم همین است، در سلوک هم همین است، در مشاهدهی رؤیت الهی و جمال الهی هم همین است؛ آنجا هم آمادگی جوان بیشتر است، بهتر میتواند پرواز کند و میتواند راههای بلند را بپرد. پیرها تا بیایند به خودشان بجنبند وقت گذشته و بعد هم توانشان اجازه نمیدهد. الحمدلله این مفاهیم در دل شما جوانها روییده. ۹۵/۸/۱۹
#سلامتی_فرمانده_صلوات