eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13.4هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ دستورالعمل (علیه السلام) برای و ... 🔈 حجت‌الاسلام والمسلمین حسینی قمی
✅ مرضیه حدیده‌چی: وقتی غذای امام را داخل اتاق می‌بردم، می‌دیدم قرآن را باز کرده‌اند و مشغول قرائت آن هستند. مدّتی این مسئله (کثرت ) ذهنم را مشغول کرده بود، تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا! شما سراپای وجودتان قرآن عملی ست، دیگر چرا این قدر قرآن می‌خوانید؟» امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم شود، باید دایم بخواند.» 📚 پا به پای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅
🌱 18 🔶 امروز میخوایم یاد اون مسلمی بکنیم که وقتی محاصرش کردند گفت خدايا من این بچه ها رو چیکار کنم...؟!😭 دستشونو گرفت برد در خونه شُرِیح قاضی ملعون. گفت این بچه ها پیشِت امانت باشن تا وقتی امام حسین علیه السلام اومد اونها رو تحویل اباعبدالله بده میبینی که من تنها شدم و معلوم نیست چه سرنوشتی خواهم داشت....! بچه ها رو امانت داد...... ⭕️ ولی اون ملعون به محض شهادت مسلم بچه ها رو کَت بسته تحویل عبیدالله داد.... نمیدونم تعزیه دو طفلان مسلم شرکت کردید یا نه. واقعا غوغاست... 🔹وقتی بچه ها متوجه شدند این خداحافظی و وداعه ، شروع کردند به بیقراری.....😭 ❤️ مدام این بابا رو بغل میکرد و اون بغل میکرد، در نهایت کوچيکه رو سپرد به بزرگتره 🌴 میخوام به مسلم بگم شما هم صحنه خداحافظی داشتی ولی لااقل جلو چشمت به بچه ها حمله نکردن...... 😭مسلم جان جلو چشم ابا عبدالله به خیمه ها حمله کردند...... . . . . بلند شد، نحیف و مجروح به نیزه ای تکیه زد و گفت نامردا جلو چشم من به بچه ها حمله نکنید......😭😭
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. ____ فاطمه کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ____ محمد حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ____ فاطمه رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:دوستش دارین ؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟ _این خیلی خوشگله حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟ گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم ....
_جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست . با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش. مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام. ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم. بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند. مامان رفت سمت ماشینش و +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردم و _نه! کجا ؟ مامان بهم تنه زد و +با تو نبودم،با آقا محمد بودم ! خجالت کشیدم .محمد گفت +نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت +نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و +خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت +زود بیا خونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت +یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام. سرم و تکون دادم. دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه. سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ +اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارش و نفهمیدم. دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه +وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم. محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم و از جاش کند مصطفی برگشت سمتم و +فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت. حس کردم پاهام شل شده. عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم. وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد. همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود! همه چی دور سرم میچرخید. محمد دست مصطفی رو گرفت +چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو. فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟ نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی ! مصطفی بهش یه پوزخند زد. ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم. محمد جلو میرفت و ماهم پشتش. رسیدیم به ماشینش. ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره. محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد. ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم. میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم. ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌. صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! دستم و محکم فشرد . +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم. دستم و ول کرد و +فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده. دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد. آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم. چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم. میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم. باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه. بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو +پیاده شو. _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم. من...!خانومش؟ ____ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم. از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم. احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم. دلم میخواست از همچی براش بگم. بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش. نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده ؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شما شده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت. نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم. یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمد از بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم. قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد.
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم. البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم. فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش . عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم ____ فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد. فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... ____ نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم. یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم. روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم. حس میکردم روی ابرها راه میرم. نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم. دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره . محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد . مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته . از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم. دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم. ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ... هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم _ مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا. گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم. _من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین و بست و رفت. با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم . صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم. تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید. _سلام .صبح بخیر باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران. سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست. به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم. جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم. مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین. ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم . تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما _چرا برم پایین؟! +محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو. با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ. از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشین محمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش. .
؛ هر شب جمعه صدای مادر آید از حرم من تمام عمر دنبال صدای مادرم می‌زند ناله بُنَیَّ کو لباس کهنه‌ات؟ کو سرت، کو حنجرت، کو یاورت، کو دخترم؟ بشکند دست کسی که دستْ بر مویت زده گیسویت خاکی شد و من خاک می‌ریزم سرم مثل من پیشانی‌ات با تیزی سنگی شکست درد می‌گیرد کنار تو دوباره پیکرم پیش چشمانم تو را با حوصله سر می‌برند پیکر تو زیر و رو شد پیش چشمان ترم شب جمعه شب زیارتی ارباب بیکفن التماس دعای خیر و فرج 🌹🌹🌹
یک عمر در عزاي تو باران نوشته‌ايم اسم "هواللطيف" فراوان نوشته‌ايم اسم هو اللطیف خدا را یکی یکی دور و بر حسینیه‌هامان نوشته‌ایم با دست‌خط گریه، عزای حسین را یک عمر بر کتیبه‌ی ایمان نوشته‌ایم مؤمن دلش عزای حسین است و والسلام این را برای هر چه مسلمان نوشته‌ایم ما جمله‌ی «حسین و نعم الامیر» را روی کفن به دیده‌ی گریان نوشته‌ایم هر قطره می‌چکیم که پیدایتان کنیم بر روی پلکمان غم کنعان نوشته‌ایم اين گريه، اين عبادتِ شيرينِ خويش را نذر كبوترانِ خراسان نوشته‌ايم سرهای ما اگر چه به نيزه نشد ولی در پای نیزه، گریه فراوان نوشته‌ایم
|⇦•چند وقتیه که... وتوسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجراشده سال ۱۴۰۱به نفس کربلایی حسین طاهری •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ چند وقتیه که گوشه گیرم تا دوباره کربلا نرم هیچ جا نمیرم تازه فهمیدم که بی حرم از دنیا سیرم از دنیا سیرم... حرم که نباشه آخه چه جور دردا دوا شه حرم که نباشه می خوام اصلاً دنیا نباشه آرزوم زیارته یاره، کربلا دلخوشی دنیاست بی هوای حرم این شب ها زندگیم رو هواست «یا حسین یا اباعبدالله، یا ابا عبدالله» از آدما هیچی نمیخوام کربلا نباشم انگاری تنهای تنهام فقط از خدا میخوام برم دیدار آقا دیگه هیچی نمیخوام چی بدتر از اینه غمه فراق باشه تو سینه چی بدتر از اینه نوکری آقاش و نبینه بهتر از همه تو‌ میدونی حال من واسه چی داغونه بیشتر از این نزار این روزا اینجوری بمونه یا حسین یا ابا عبدالله...یا اباعبدالله این روزا حالم رو به راه نیست من مریضِ دوریم ولی حیف که دوا نیست به خدا علاج دردِ من جز کربلا نیست چه‌جوری میتونم‌ این‌همه از تو‌دور بمونم چه‌جوری میتونم خودم وآخر میرسونم وقتی که درِ خونه ات بازه کی میگه‌ راه حرم‌ بسته است کربلا نمیرسم اما روضه های تو‌هست «یا حسین یا ابا عبدالله...ابا عبدالله»
14010227eheyat-taheri-zamine2.mp3
3.81M
|⇦•چند وقتیه که... و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجرا شده سال ۱۴۰۱ به نفس کربلایی حسین طاهری•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ تعریف من از عشق همان بود ک گفتم؛ دربند کسی باش که دربند حسین است
|⇦•این فرش روضه... و توسل به‌حضرت سیدالشهدا علیه السلام ویژهْ شب جمعه اجرا شده سال ۱۴۰۱به نفس کربلایی حسین طاهری •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ این فرش روضه که روش نشستی اینجا، همین جایی که هستی یه روزی آرزوت میشه وقتی بری برا همیشه همین حسین حسین گفتنا همین شبا روضه رفتنا یه روزی آرزوت میشه وقتی بری برا همیشه یه ثانیه ش بر نمیگرده خاک تورو اسیر کرده تا میتونی تا زنده ای گریه کن برا حسین زندگیت فدا حسین «حسین ...حسین» چایی قبل و بعد هیئت این گریه ها همین دو سه ساعت یه روزی آرزوت میشه وقتی بری برا همیشه همین کتیبه ها رو میبینی همین سیاهیها رو میبینی
14010306eheyat-taheri-shoor2-1.mp3
1.03M
|⇦•این فرش روضه ... و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام ویژهٔ شب جمعه اجرا شده سال ۱۴۰۱ به نفس کربلایی حسین طاهری•✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻ بهم گفت: با این اوضاع دلار و سکه و گرونی هنوزم پای آرمان‌های رهبرت هستی؟ گفتم: به‌ما یاد دادن تو مکتب حسین(ع) ممکنه آب هم واسه خوردن نباشه....!
ـ⁣⁣⁣⁣🍒🍃🍓🍃🍒 ـ⁣⁣⁣⁣ 🍃🍓🍃🍒 ـ⁣⁣⁣⁣🍓🍃🍒﷽ ـ⁣⁣⁣⁣🍃🍒 ـ⁣⁣⁣⁣🍒 ❓پول درآوردن از چه راه‌هایی مکروهه؟ 1️⃣ پول درآوردن از قصابی (امام، رهبری، وحید، سیستانی، نوری و صافی). 2️⃣ پول درآوردن از کفن‌فروشی (مکارم: اگه به‌صورت شغل دربیاد) (همه مراجع). 3️⃣ پول درآوردن از طریق معامله با افراد پست (همه مراجع). 4️⃣ پول درآوردن با معامله بین اذان صبح تا طلوع آفتاب (همه مراجع). 5️⃣ پول درآوردن از خریدوفروش گندم و جو، اگه به‌صورت شغل دربیاد (امام، رهبری، سیستانی، وحید، صافی و نوری). 6️⃣ این‌كه براى خريد جنسى كه ديگرى مى‌خواد بخره، وارد معامله اون بنده خدا بشه (همه مراجع). 7️⃣ پول درآوردن از خریدوفروش ملک (وحید، صافی و نوری). 🔺 توضیح‌المسائل مراجع، م۲۰۵۴؛ سیستانی و صافی، رساله، م۲۰۶۲؛ امام، رساله، م۲۰۵۴؛ وحید، رساله، م۲۸۲؛ نوری، رساله، م۲۰۵۰؛ مکارم، رساله، م۱۷۵۱.
📜 | 🔖 آیت الله خامنه ای: نیت وضو باید خالص باشد، بنابر این اگر به قصد قربت، ریا ضمیمه شود؛ در صورتی­که این ریا در اصل عمل باشد، وضو باطل است و اگر بعضی از افعال واجب وضو از روی ریا باشد، هر چند این کار حرام است، لکن چنانچه قبل از فوت موالات آن قسمت را مجدداً با قصد قربت خالص انجام دهد، وضو صحیح است. 🔖 آیت الله سیستانی: انسان برای آنکه وضو را با قصد قربت و اخلاص گرفته باشد، همین که آن را به قصد اطاعت از امر خداوند متعال انجام دهد، کافی است و اگر به قصد ریا و خودنمایی یا برای خنک شدن بدن یا مانند آن وضو بگیرد، باطل است. 🔖 آیت الله مکارم: وضو را به قصد قربت يعنى براى خدا انجام دهد، بنابر اين به قصد ريا و خودنمايى يا براى خنک شدن بدن و مانند آن بگيرد باطل است، ولى اگر تصميم قطعى دارد که براى اطاعت فرمان خدا وضو بگيرد در ضمن مى داند خنک هم مى شود، ضررى ندارد. ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 📚منابع:رساله آموزشی، جلد یک، درس ١۴، توضیح المسائل جامع آیت الله سیستانی، جلد یک، مسئله ٣١٠، توضیح المسائل آیت الله مکارم، مسئله ٣٠۴
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️متن بسیار جالبی است ☜تخم مرغ ..! یک رنگ است ..! اما ..! وقتی شکستیش ..! دو رنگ می شود ..! پس انتظار نداشته باش ..! آدمی را ..! که شکستی ..! با تو یک رنگ باشد. ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ... ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑاشیم , ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ، ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ : ﻧﻪ انسانی ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ , ﻧﻪ انسانی ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ،!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آیت الله بهجت(ره) : ☘ خواص خواندن سوره 🖌 اسم اعظم در سوره هست...
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ✴️ جمعه 👈15 اردیبهشت / ثور 1402 👈14 شوال 1444👈5 می 2023 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🔵امور دینی و اسلامی. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد علاقمند به تحصیل علم و دارای کمالات شود. 🚖سفر: مسافرت مکروه و در صورت نیاز همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓امروز قمر در برج عقرب و برای امور زیر مناسب است: ✳️درختکاری. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️خرید باغ و‌ زمین زراعی. ✳️جراحی چشم. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️و آبیاری و کندن چاه و قنات نیک است. 📛ولی از امور اساسی و زیر بنایی مثل ازدواج پرهیز شود. 🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب نیست. 💑مباشرت امشب و فردا: فرزند همیشه رو به خواری و حقارت برود. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت)، باعث شادی می شود. 💉حجامت. خون دادن فصد و زالو انداختن... یا حجامت ، سلامتی در پی دارد. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. ض👕👚  دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ*✨
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - جمعه زیارت‌امام‌زمان(عج)صدقی.mp3
878.5K
💠 زیارت امام زمان (عج)در روز جمعه 🎙 با نوای مهدی صدقی ❇️السَّلامُ عَلَيكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرضِهِ 🔶السَّلامُ عَلَيكَ يا عَينَ اللهِ في خَلقِه ❇️السَّلامُ عَلَيكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهتَدي بِهِ المُهتَدُونَ 🔶ويُفَرَّجُ بِهِ عَنِ المُؤمِنينَ ❇️السَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا المُهَذَّبُ الخآئِفُ 🔶السَّلامُ عَلَيكَ اَيُّهَا الوَلِيُّ النّاصِحُ ❇️السَّلامُ عَلَيكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ 🔶السَّلامُ عَلَيكَ يا عَينَ الحَيوةِ ❇️السَّلامُ عَلَيكَ صَلَّي اللهُ عَلَيكَ 🔶وعَلي آلِ بَيتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ ❇️السَّلامُ عَلَيكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصرِ وَظُهُورِ الامر 🔶السَّلامُ عَلَيكَ يامَولايَ ❇️انا مَولاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخريكَ 🔶اتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيتِكَ ❇️واَنتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الحَقِّ عَلي يَدَيكَ 🔶واَسئَلُ اللهَ اَن يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ❇️واَن يَجعَلَني مِنَ المُنتَظِرينَ لَكَ 🔶والتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعدآئِكَ ❇️والمُستَشهَدينَ بَينَ يَدَيكَ في جُملَةِ اَولِيآئِكَ 🔶يا مَولايَ يا صاحِبَ الزَّمان ❇️صلَواتُ اللهِ عَلَيكَ وَعَلي آلِ بَيتِك 🔶هذا يَومُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَومُكَ ❇️المُتَوَقَّعُ فيه ظُهُورُكَ 🔶و الفَرَجُ فيه لِلمُؤمِنينَ عَلي يَدَيكَ ❇️وقَتلُ الكافِرينَ بِسَيفِكَ 🔶واَنَا يا مَولايَ فيهِ ضَيفُكَ وَجارُكَ ❇️واَنتَ يا مَولايَ كَريمٌ مِن اَولادِ الكِرامِ 🔶ومأمُورٌ بِالضِّيافةِ وَالاجارَةِ ❇️ فاَضِفني وَ اَجِرني 🔶صلَواتُ اللهِ عَلَيكَ وَعَلي اَهلِ بَيتِكَ الطّاهِرين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خواهرم  این  آزادی که  می بینی  در ایران هست هر جور میخوای  می گردی  میگی  به  کسی  مربوط  نیست  به اینهامربوط میشه 😔👆😔 این  سرزمین  امنیتش و آزادیش که  تو  می بینی  و  باز هم  انکار  می کنی  نتیجه  رشادتها  و از خود گذشتگی این عزیزان است.😔
AUD-20210820-WA0013.mp3
14.27M
🤲 *دعای ندبه* 🎙 با نوای سید مهدی میرداماد ⏰Time=33:31 🤲التماس دعای فرج🤲
doa_nodbeh_tarjomeh.pdf
670.2K
📜فایل pdf دعای ندبه با ترجمه فارسی
روزهای اول مهر بود ، تصمیم گرفتم یه مدل متفاوت خودمو به بچه های کلاس معرفی کنم ، یه عکس از دوران نوجوانی داشتم با موهایی بهم ریخته ،  شلخته و  یه لباس ساده ... وارد کلاس که شدم بعد سلام عکسم را  از کیفم در آوردم و  چسبوندم به تخته کلاس ... گفتم ؛  بچه ها میشه چند نفر تون بیاین از نزدیک به این عکس نگاه کنید و نظرتون  رو در مورد این عکس بگین ... بچه ها یه کم تعجب کردن و گفتن ؛ خانم شما دبیر چه درسی هستین !؟ خندیدم و گفتم ؛ کم کم آشنا میشیم بعد چند تا از بچه ها آمدند و  به عکس خیره شدند و هر کدام یه چیزی گفتن .. یکی گفت ؛ معلومه دختر شلخته و بی خیالیه یکی گفت ؛ خانم عکس قدیمیه ، معلوم بچه روستاست ،  خانم چشم‌هاش شبیه خودشماست یکی دیگه گفت ؛ خانم معلومه از اون آب زیر کاه هاست ... خانم فامیلتونه ؟ خنده هاش شبیه شماست ؟ خانم لباسش چرا اینجوریه  بدتر از من حوصله نداشت موهاش هم شونه کنه فکر کنم زیاد پول دار نبودن... بچه ها هی می گفتن و من هی می خندیدم یکی یهو گفت ؛ خانم فکر کنم از اون دسته دختر ها هست که خیلی احساسیه و همش تو رویاست خانم نکنه گم شده .....یا الان بزرگ شده و یه آدم معروفه ...؟؟ عکس رو از روی تخته برداشتم و کنار صورتم قرار دادم با لبخند گفتم ؛ این منم بچه ها درست  زمانی که  همسن شما بودم چند تا شون گفتن ؛ خانم به خدا شک کردیم عکس خودتونه و من  با لبخند ادامه دادم  ؛ پدرم کشاورز بود ،صدای خوبی  داشت و قصه های زیادی بلد بود و برای مادرم همیشه ترانه های قشنگ می خوند اسم مادرم گلدسته بود ، کسی که به پدرم زندگی دوباره  بخشید و بلد بود دل آدم ها را به دست بیاره  از پدرم دوست داشتن آدم ها را یاد گرفتم و از مادرم دل به زندگی دادن را... وقتی به دنیا امدم فصل سرد زمستان بود بعد از چند روز که بی نام و نشان بودم زن کدخدای روستا  نامم را افسانه گذاشت شاید زن کد خدا می‌دانست قرار است معلم تاریخ شوم و افسانه های زیادی را برای شماها تعریف کنم. آنچه که شماها در مورد این عکس گفتید کم و بیش درست بود من هم در همان سن و سال گاهی لجبازی می کردم ،  گاهی به قول شما آب زیر کاه بودم  و گاهی هم خدای احساسات  ، بعضی وقت ها هم  می ترسیدم گاهی ساعت ها به آینده فکر میکردم گاهی هم بی خیال همه چی شروع میکردم به شیطنت گاهی خودم را می کشتم تا نمره ۲۰ بگیرم گاهی هم به نمره ۱۰راضی بودم یک روز جلوی آینه خودم را زیبا می دیدم و روزی دیگر زشت ترین دختر روستا گاهی برای خودم رویاهای قشنگ می بافتم و گاهی کاملا نا امید حتی توی مدرسه با همکلاسیها اسم پسر های خوشتیپی که می‌شناختم را روی کاغذ می نوشتم و  نقطه بازی می کردم  تا ببینیم احتمالا  اسم همسر آینده ام  چه خواهد بود خلاصه هرچی که بودم اهل آرام و قرار نبودم و اینگونه هر اشتباهی برایم تجربه شد و هر موفقیتی، شوقی برای تلاش بیشتر برای آینده  حالا  این منم، خانم معلم شما خواستم بدانید اگر روزی احساساتی شدید و کلی حرف برای گفتن داشتید ، زنگ من ساعت  انشا هم هست ، از جان گوش می کنم  اگر روزی بغضی داشتید ، مرا در آغوش بگیرید ، من هم بغض های زیادی دارم که دنبال آغوشی برای خالی شدن می گردم  اگر صدای خوبی دارید ، توی کلاس من ترانه های شاد و زیبا بخوانید ، تا شکوفه های  امید را  از نفس های شما  حس کنم اگر عاشق شدید و قلبتان شکست ، دستهایتان را به من بسپارید تا بگویم ؛ عشق قشنگ ترین اتفاق زندگی آدم هاست و اگر کسی احساستان را نفهمید ،دلیل بر کمبودی در شما نیست روزی که آب و خاک احساستان با نور قلب کسی جور شد حتما گل عشقتان شکوفه  های قشنگ خواهد داد اگر در خانواده ای هستید که پدر یا مادر کنارتان نیست و یاد مان باشد خدا به ما پاهایی داده  برای ایستادن در روزهای سخت زندگی و اینکه بچسبیم به آدمی که کنارمان مانده و  رهایمان نکرده .. بعد عکسم را  روبه ازبچه ها گرفتم و دوباره  گفتم؛ این منم خانم معلم شما که امروز بدترین عکس آلبومش را به شما نشان داد تا بگوید ؛ الان آرزو دارد دوباره  بر گردد به همان سنی که در این عکس هست با همین لباس و تیپ و احساسات بلا تکلیف ... اما معلمی باشد  که به  او بگوید ؛ از زندگی نترس ، از اشتباه نترس از دوست داشتن نترس از اینکه خودت باشی نترس از اینکه خانواده خوبی نداری نترس از اینکه کسی رهایت کرد  نترس از اینکه یه قیافه معمولی داری نترس از اینکه یک دختری و خیلی جاها حقی برای تو قائل نشدن ، نترس  اگر اینها را در مدرسه یاد می گرفتم  ،حتما رنگ رویاهایم الان زیباتر بود و اوج موفقیت هایم  الان بیشتر بعد دستهایم را به طرف بچه ها باز کردم هجوم بچه ها و آغوش من برای جبران روزهای نوجوانیم که در مدرسه نیاز داشتم به جای گشتن کیف هایمان، گاهی  دستهایمان را می فشردن تا اعتماد کنیم و جرات حرف زدن داشته باشیم معلمی در شالیزار ( شیوار)
🔅 ✍ برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن 🔹مردی بود که زمین‌های زراعی بزرگی داشت و به‌تنهایی نمی‌توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. 🔸تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه‌ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه‌ای بود که طوفان‌های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می‌شد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند. 🔹سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه‌دار آمد. 🔸مزرعه‌دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه‌دار بوده‌ای؟ 🔹مرد جواب داد: من می‌توانم موقع وزیدن باد بخوابم. 🔸به‌رغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعه‌دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. 🔹مرد به‌خوبی در مزرعه کار می‌کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و مزرعه‌دار از او راضی بود. 🔸سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می‌رسید. 🔹مزرعه‌دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. 🔸فورا به‌سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلندشو، طوفان می‌آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آن‌ها را با خود نبرد. 🔹مرد همان طور که در خواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می‌وزد من می‌خوابم. 🔸مزرعه‌دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. 🔹با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ‌ها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. 🔸مزرعه‌دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. 🔹وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.