#همسرداری_اهل_بیت
💢خانمها بخوانند...
شخصى خدمت رسول خدا عرض کرد:
#همسرى دارم که به هنگام ورود به خانه به استقبالم مى آید و به #هنگام خروج بدرقه ام می کند.
هنگامى که مرا اندوهناک یافت در تسلیت من می گوید: اگردرباره رزق و روزى مى اندیشى #غصه نخور که خدا ضامن روزى است و اگر در امور آخرت مى اندیشى خدا اندیشه و اهتمام ترا زیاده گرداند. پس رسول خدا فرمود :
خداى را در این #جهان عمال و کارگزارانى است و این #زن از عمال خدا می باشد ، چنین همسرى نصف اجر یک شهید را خواهدداشت.
📚وسائل الشیعة ج 14 ص 17
💢 حقیقت تلخ
اکثر سوالاتی که #دانشجوها این ترم میپرسند:
چرا #حجاب اجباریه؟
رضاخان خوب بود یا بد؟
چرا به #کوروش افتخار نمیکنیم؟
خوب سرکارمان گذاشته اند، این #سوالات دانشگاه و دانشگاهیان ماست، یعنی قشر فرهیخته، بجای اینکه در #دانشگاه روی معضلات جدی و نیازهای اساسی #جامعه فکر کنیم، بجای اینکه برای بحرانها راه حل پیدا کنیم، باید در #میدانی بازی کنیم که برایمان طراحی کرده اند.
از دلِ این #دانشگاهها با این دغدغه ها چیزی برای #ساخت جامعه در نمی آید.
#پاسخ_شبهات
💢پاسخ به شبهات کانال نقدی بر اسلام
آیا امام حسن مجتبی(ع) برای صلح با معاویه، چند #امتیاز مالی درخواست کرد؟
✅در منابع تاریخی و حدیثی آمده است که در عهدنامه صلح امام حسن(ع) به چند مسئله مالی توجه شده است:
1. مبلغ پنجمیلیون #درهم که در بیت المال کوفه موجود است، از تسلیم به حکومت معاویه مستثنا است و باید زیر نظر امام مجتبی(ع) مصرف شود.
2. معاویه باید در تعیین #مقرری و بذل مال، بنیهاشم را بر بنیامیه ترجیح دهد.
3. باید #معاویه از خراج «دارابگرد»،مبلغ یکمیلیون درهم در میان بازماندگان شهدای جنگ جمل و #صفین که در رکاب امیرالمؤمنین علی(ع) کشته شدند تقسیم کند.
درباره علت درج این #امتیازات مالی در صلحنامه میتوان گفت:
الف. از آنجا که شهر «دارابگرد» بدون جنگ تسلیم ارتش اسلام شد و مردم آن با مسلمانان پیمان صلح بستند،خراج آن طبق قوانین اسلام، #اختصاص به پیامبر اسلام(ص) و خاندان آنحضرت و یتیمان و تهیدستان و درماندگانِ راه دارد؛ از اینرو امام مجتبی(ع) شرط کرد که خراج این شهر به بازماندگان شهدای جنگ جمل و صفین پرداخت شود؛ زیرا درآمد آنجا به خود آنحضرت تعلق داشت. بهعلاوه؛ #بازماندگان نیازمند شهیدان این دو جنگ که بیسرپرست بودند، یکی از موارد مصرف این خراج به شمار میرفتند.
ب. امام مجتبی(ع) بر اساس شیوه عقلانی خواستند هدفهای #عالی خود را - بدون در نظر داشتن نفع شخصی - تا آنجا که مقدور است به طور نسبی تأمین نمایند؛ از اینرو؛ هنگامی که ناگزیر شد با معاویه کنار آید، #حکومت را با این شرط به وی واگذار کرد که در اداره امور جامعه اسلامی براساس قوانین قرآن، و طبق روش پیامبر(ص) رفتار نماید. بدیهی است هرچه که تا حدودی کنترلکننده معاویه بود، میتوانست در کاهش ضرر و زیان به گروه حق تأثیرگذار باشد.
📚علل الشرائع، ج 1، ص 212،
📚فتوح البلدان، ص 376،
📚بحار الانوار، ج 44، ص 10،
مدح و متن اهل بیت
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت یازدهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاه
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دوازدهم: پورياي ولي
✔️راوی : ايرج گرائي
🔸مسابقات #قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم #جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي #حريف ابراهيم نيست.
🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با #امتياز بالا ميبُرد.
🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي #مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود.
🔸قبل از شروع #فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
🔸مربي، آخرين توصيه ها را به #ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با #لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش #دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما #جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و #باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.
🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي #آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر #حرص نخور!
🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي #خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، #مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه #ازدواج کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم.
🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد!
🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌹شادی روحش صلوات