#خاطرات_شهدا
پس از پایان جنگ ، با آقای دولتی در مأموریت خارج از مرز بودیم. موقع نماز شد. ایشان دستور توقف داد و به رغم خطرات فراوانی که در منطقه ما را تهدید میکرد ، مشغول خواندن نماز شد. در حین نماز متوجه دگرگونی در حالت روحی او شدم.
پس از نماز علت تغییر روحیهی او را سئوال کردم. گفت ،
در دوران جنگ یکی از هم سنگرانم مجروح شده بود. قبل از شهادت سرش را روی زانوانم گذاشت و به نقطهای خیره شد. کبوتری را دیدم که بیتابانه به سوی او پر کشید و دور سرش به پرواز در آمد. پس از دقایقی آن برادر بر روی زانوانم به آرامش ابدی فرو رفت و پرنده نیز بال زنان از ما دور شد.
از آن زمان تاکنون هر وقت رفتن یاران و غربت خودم را به یاد میآورم ، حضور آن کبوتر را بالای سر خود احساس میکنم.....
#شهیدمحمود_دولتی_مقدم
📕 ترمه نور ، ص ١٦١
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🇮🇷 @mafeleshg
#خـــاطرات_شهدا
توی شرایط حساس، یه شب نگهبانها پست شون رو بدون اجازه ترک کردند؛ محمود دستور داد وسط محوطه سینه خیز بروند و غَلت بزنند تا تنبیه بشن و حساب کار دستشون بیاد. تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش رو در آورد و همراه اونا شروع کرد به سینه خیز رفتن، وقتی هم نگاه های متعجب ما رو دید، گفت: یک لحظه احساس کردم از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور بر من پیروز نشه...
#شهیدمحمود_دولتی_مقدم
📕 مقصود تویی، ص۴۵
#محـرم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
🇮🇷 @mafeleshg