eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
‏اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ.. @mahdihoseini_ir
تحلیف بایدن در پادگان واشنگتن دی‌سی. 💬 twitter.com/IrMahdihoseini 🖥 @mahdihoseini_ir | Instagram-Eitaa-Aparat
| با یاد تو نفس تازه میکنم ... | 🖥 @mahdihoseini_ir |
بیا که جهان بی تو بیمار است 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از حال و هوای برفی صحن انقلاب حرم مطهر امام رضا علیه السلام. 🔹ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی @mahdihoseini_ir
🚨باورت بشه که این بچه جانبازه... حمید برای حاج آقا هم تکیه گاه بود. حتی شاید بیشتر از چیزی که برای من بود، از طرفی نماز جمعه یکی هم به حاج آقا دادند. اما خودش برنداشت. آن را داد به حمید. گفت من کارم با همین تلفن ها هم راه می افتد، خط همراه نیاز ندارم. اما معلوم بود برای چه این کار را کرده است. آنقدر روی حمید حساس بود که می خواست همیشه در دسترسش باشد. وقتی می خواستند بیایند شمال، ساعت دقیق حرکتشان را پرسیدند که از چه زمانی از پیشوا حرکت کنند. بعد هم حساب می کرد که چه ساعتی باید برسند رودسر. اگر یک ساعت دیرتر می کردند، سریع با تلفن حمید تماس می گرفت. حتی یکبار که دیر کرده بودند و موبایل حمید توی راه و کوهستان آنتن نمی داد، نشسته بود با چندتا بیمارستان و پزشکی قانونی تماس گرفته بود. بعد که آمدند، فهمیدیم توی راه نگه داشته بود تا بچه هایش کمی بازی کنند. سال به سال که از جنگ می گذشت، سردردهای حمید بدتر می شد. دکتر می رفت و یک و دوا درمان های نه چندان جدی هم می کرد، اما فایده نداشت. سردرد که سراغش می آمد، سرش را دو دستی می گرفت و فقط می گفت حرف نزنید، سر و صدا نکنید. تازه این مال موقعی بود که هنوز آن سردردهای خیلی شدید سراغش نیامده بود و هنوز دکترِ جدی نبرده بودیمش. گاهی که من از حمید درباره ی لحظه ی شهادت محمد و ماجرای برگشتنشان به عقب می پرسیدم، حاج آقا بهم می گفت : این بچه رو اذیت نکن! محمد و رضا و آقانصرالله، یک گلوله خوردند و راحت شدند و رفتند، ولی حمید هر لحظه شهید میشه. حمید برادر شهیدش رو روی دوشش گرفته اما نتونسته برگردونتش عقب، این مسئله ی کمی برایش نبوده. حمید جانبازه. باورت بشه که این بچه جانبازه. باخودم می گفتم شاید محمد فقط زخمی شده باشد و این ها متوجه نشده اند... 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| جانباز به روایت مادر معزز (ام الشهدا) 🖥 @mahdihoseini_ir |
❤️🍃 شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد... 🌱راه حسینی ادامه دارد ... 🆔 eitaa.com/mahdihoseini_ir 🆔 aparat.com/mahdihoseini_ir 🆔 facebook.com/shahidhoseini 🆔 instagram.com/mahdihoseini_ir
هیچ مردی نیست ڪه همسرش را در خانه یاری دهد مگر اینڪه؛ برای او عبادتی فراوان از روزه و شب زنده داری به شمار آید. (ص)|جامع الاخبار، ص۱۰۲ 🖥 @mahdihoseini_ir |
🍃بزرگ‌تر که شد، کنجکاوی هم به مسئولیت‌پذیری‌اش اضافه شد. طوری که اسباب‌بازی‌ها از دستش فقط یک روز سالم می‌ماندند. به اجزای تشکیل‌دهنده اسباب‌بازی‌ها بیش‌تر از خودشان علاقه داشت. می‌گفت: «دوست دارم ببینم چطور این را درست کرده‌اند.» 🛠فکر می‌کنم همین کنجکاوی هم باعث شد که در بزرگسالی رشته مکانیک را انتخاب کند. کنجکاوی باعث شده بود زیاد سوال بپرسد. از خدا، از نماز، از شهادت دایی‌اش و این که چطور شهید شده، کجا شهید شده، اصلا شهید یعنی چه. از پدرش می‌پرسید جبهه چطور بود؟ شما چه ‌کار می‌کردید؟ می‌زد روی پایش و می‌گفت: «کاش من هم آن زمان بودم!» 💼در درس‌هایش هم همین‌طور کنجکاو و زرنگ بود. آن روزها رفتن بچه‌ها به پیش‌دبستانی مثل الان رسم نبود. خودم قرآن و کاردستی و نقاشی یادش می‌دادم. توی درس‌ها هم خودم کمکش می‌کردم. 🌷پدرش چون جانباز شیمیایی بود خیلی حوصله سر و کله زدن با وحید را نداشت. من هم از ایشان خواسته بودم این کار را به من واگذار کند. وحید به کمک من هم خیلی نیاز نداشت. | روایت مادر معزز 🖥 @mahdihoseini_ir |