اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ
وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ..
#دعای_عهد
@mahdihoseini_ir
#توییت
تحلیف بایدن در پادگان واشنگتن دیسی.
💬 twitter.com/IrMahdihoseini
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
Instagram-Eitaa-Aparat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اَیُّهَاالّذینَ آمَنوا آمِنوا.
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
آقا مهدی
📹کارتون | مهارت های زندگی | این قسمت مد ایرانی @mahdihoseini_ir
43.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کارتون | مهارت های زندگی | این قسمت کی اینجا آشغال ریخته
#درخواست_شما
@mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از حال و هوای برفی صحن انقلاب حرم مطهر امام رضا علیه السلام.
🔹ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
@mahdihoseini_ir
🚨باورت بشه که این بچه جانبازه...
حمید برای حاج آقا هم تکیه گاه بود. حتی شاید بیشتر از چیزی که برای من بود، از طرفی نماز جمعه یکی هم به حاج آقا دادند. اما خودش برنداشت. آن را داد به حمید. گفت من کارم با همین تلفن ها هم راه می افتد، خط همراه نیاز ندارم. اما معلوم بود برای چه این کار را کرده است. آنقدر روی حمید حساس بود که می خواست همیشه در دسترسش باشد.
وقتی می خواستند بیایند شمال، ساعت دقیق حرکتشان را پرسیدند که از چه زمانی از پیشوا حرکت کنند. بعد هم حساب می کرد که چه ساعتی باید برسند رودسر. اگر یک ساعت دیرتر می کردند، سریع با تلفن حمید تماس می گرفت. حتی یکبار که دیر کرده بودند و موبایل حمید توی راه و کوهستان آنتن نمی داد، نشسته بود با چندتا بیمارستان و پزشکی قانونی تماس گرفته بود. بعد که آمدند، فهمیدیم توی راه نگه داشته بود تا بچه هایش کمی بازی کنند.
سال به سال که از جنگ می گذشت، سردردهای حمید بدتر می شد. دکتر می رفت و یک و دوا درمان های نه چندان جدی هم می کرد، اما فایده نداشت. سردرد که سراغش می آمد، سرش را دو دستی می گرفت و فقط می گفت حرف نزنید، سر و صدا نکنید. تازه این مال موقعی بود که هنوز آن سردردهای خیلی شدید سراغش نیامده بود و هنوز دکترِ جدی نبرده بودیمش.
گاهی که من از حمید درباره ی لحظه ی شهادت محمد و ماجرای برگشتنشان به عقب می پرسیدم، حاج آقا بهم می گفت : این بچه رو اذیت نکن! محمد و رضا و آقانصرالله، یک گلوله خوردند و راحت شدند و رفتند، ولی حمید هر لحظه شهید میشه. حمید برادر شهیدش رو روی دوشش گرفته اما نتونسته برگردونتش عقب، این مسئله ی کمی برایش نبوده. حمید جانبازه. باورت بشه که این بچه جانبازه.
باخودم می گفتم شاید محمد فقط زخمی شده باشد و این ها متوجه نشده اند...
📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| جانباز #شهید_عبدالحمید_جنیدی به روایت مادر معزز (ام الشهدا)
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
❤️🍃
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد...
#حاج_مهدی
🌱راه حسینی ادامه دارد ...
🆔 eitaa.com/mahdihoseini_ir
🆔 aparat.com/mahdihoseini_ir
🆔 facebook.com/shahidhoseini
🆔 instagram.com/mahdihoseini_ir
هیچ مردی نیست ڪه همسرش را در خانه یاری دهد مگر اینڪه؛ برای او عبادتی فراوان از روزه و شب زنده داری به شمار آید.
#پیامبر_رحمت (ص)|جامع الاخبار، ص۱۰۲
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی
🍃بزرگتر که شد، کنجکاوی هم به مسئولیتپذیریاش اضافه شد. طوری که اسباببازیها از دستش فقط یک روز سالم میماندند. به اجزای تشکیلدهنده اسباببازیها بیشتر از خودشان علاقه داشت. میگفت: «دوست دارم ببینم چطور این را درست کردهاند.»
🛠فکر میکنم همین کنجکاوی هم باعث شد که در بزرگسالی رشته مکانیک را انتخاب کند. کنجکاوی باعث شده بود زیاد سوال بپرسد. از خدا، از نماز، از شهادت داییاش و این که چطور شهید شده، کجا شهید شده، اصلا شهید یعنی چه. از پدرش میپرسید جبهه چطور بود؟ شما چه کار میکردید؟ میزد روی پایش و میگفت: «کاش من هم آن زمان بودم!»
💼در درسهایش هم همینطور کنجکاو و زرنگ بود. آن روزها رفتن بچهها به پیشدبستانی مثل الان رسم نبود. خودم قرآن و کاردستی و نقاشی یادش میدادم. توی درسها هم خودم کمکش میکردم.
🌷پدرش چون جانباز شیمیایی بود خیلی حوصله سر و کله زدن با وحید را نداشت. من هم از ایشان خواسته بودم این کار را به من واگذار کند. وحید به کمک من هم خیلی نیاز نداشت.
#شهید_وحید_فرهنگی_والا| روایت مادر معزز
🖥 @mahdihoseini_ir | #حاج_مهدی