eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
#شهید_امیرعلی_محمدیان #فاش_نیوز📲 🌱 @mahdihoseini_ir
💢 شمری که به عشق (س) آمده بود... روز سختی بود. عملیات همزمان با روشنایی هوا شروع شده بود. دشمن، جبهه النصره، از بزرگترین شاخه های القاعده و مجهز به سلاح روز دنیا؛ درگیری از ساعت ده صبح اوج گرفت. بچه ها با گرفتن ارتفاعات، دشمن را چندصدمتر به عقب رانده بودند و چند تا از سنگرهای دشمن را گرفته بودند. باران شدیدی گرفت. نیروهای جبهه النصره چندین بار برای بازپس گیری ارتفاعات هجوم آوردند ولی موفق نشدند و هربار تلفات سنگینی دادند. بچه ها تا ساعت دوی بعد از ظهر مقاومت کردند؛ تا اون لحظه نه نفر از همرزمانمان شهید و تعداد زیادی از بچه ها مجروح شده بودند. امیرعلی وقتی شرایط را حساس دید، نگران بچه ها شد و با اولین خودرویی که برای بازگرداندن مجروحین باید به ارتفاعات می آمد، خودش را به بچه ها رساند... برای بچه ها جیره جنگی (مواد غذایی) و کمک های اولیه و چند جعبه فشنگ آورده بود... گفت: هرچی که فکر می کردم لازمه براتون آوردم. وقتی دید بچه ها بعد از تقریباً هشت ساعت جنگیدن خسته شده اند و به دلیل بارش باران لباس هاشان کاملا خیس و گلی شده، خودش مواد غذایی را سنگر به سنگر توزیع کرد... باید برمی گشت، ولی غیرتش قبول نمی کرد. گفتم: نباید تا اینجا می اومدی. می خندید... از ته دل می خندید. در آن اون مدت تقریباً چهل روزی که با امیرعلی آشنا شده بودم هیچ وقت از ته دل خندیدنش را ندیده بودم. گفت: تا همینجا هم خودم نیومدم...! خنده اش! ماندنش! سنگر گرفتنش! یقین پیدا کردم دیگر به عقب برنمی گردد... وقتی علامت سوال و علامت تعجب را در چهره ما دید گفت: تا اینجا دنبال یه دختربچه سه ساله راه افتادم، اون راه نشون داد و من اومدم... حالا می فهمم چرا امیرعلی نقش شمر را انتخاب می کرد... به عنوان یک همرزم با شناختی که از این جوان دلیر و باغیرت آذری زبان پیدا کردم، به این باور رسیدم که امیرعلی گرسنگی، تشنگی، بی خوابی، درد و سوزش شلاق و تمام درد اسارت نازدانه امام حسین (ع) را با تمام وجود حس کرده بود... حال شمر تعزیه را چه کسی می فهمد... خوش به سعادتش... 🏴 @mahdihoseini_ir
Moharram 1402.05.04 - Shab 09 - H-Ashouraeian.Tehran - 07 - Abozar Biukafi - Vahed.mp3
5.71M
🔉 واحد | صلی الله علیک، ای باب حاجت ما 🎙 با نوای هیئت عاشورائیان شب ، شب دهم ۱۴۰۲.۰۵.۰۵ @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم 😔دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس می‌لر
✍️ 🍃خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 👤عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💔اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم : «حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 🌾نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹
: مردی به نام مسلم ـ که بنّا و گچکار بوده و علی‌الظاهر آدم غریب و بی‌خبری بوده ـ می‌گوید : «در دارالاماره کوفه مشغول گچکاری بودم که ناگهان دیدم در شهر غلغله‌ای شد.» از کسی که زیر دستش کار می‌کرده می‌پرسد: «چه خبر است؟» می‌گوید: «تو عجب مرد بی‌خبری هستی! یک خارجی خروج کرده و لشکریان خلیفه او را کشته‌اند و اکنون خاندان او را وارد شهر می‌کنند. مردم به استقبال آنها شتافته‌اند و شادی می‌کنند.» می‌پرسد: «این خارجی چه کسی بوده؟» جواب می‌دهد: «حسین بن علی بن ابی طالب.» این مرد منقلب می‌شود و با مشتهای پر از گچ به سر خودش می‌زند و می‌گوید: «سبحان‌الله، کار دنیا به کجا رسیده؟! فرزند پیغمبر را شهید می‌کنند و بعد می‌گویند یک طغیانگر و خارجی را از بین بردیم.»😭😭💔 بعد می‌گوید: «کار را رها کردم، آمدم ببینم چه خبر است. به نقطه‌ای رسیدم که دیدم مردم چیزی را با اشاره به یکدیگر نشان می‌دهند. وقتی خوب نگاه کردم دیدم سر مقدس اباعبدالله را به یکدیگر ارائه می‌کنند.» در اینجا تعبیرش این است: «هُوَ رَأسٌ قَمَری زُهَری.» یعنی سری بود ماه‌مانند و درخشان. در ادامه می‌گوید: فَاِذآ بِعَلی بْنِ الْحُسَینِ عَلی بَعیرٍ یضْلَعُ بِغَیرِ غِطاءٍ. ناگهان چشمم افتاد به علی بن الحسین، دیدم او را سوار بر شتری کرده‌اند که جهاز ندارد در حالی که یک پایش هم می‌لنگد. وقتی مردی غریب، مانند مسلم، از دیدن این اوضاع اینچنین منقلب می‌شود، پس زینب سلام‌الله علیها از دیدن سر برادر چه حالی پیدا می‌کند که این اشعار را می‌خواند : 😭یا هِلالا لَمَّا اسْتَتَمَّ کمالا غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدی غُروبآ.... [ای هلال ماه نو که تا بسر حد کمال رسید، خسوف اورا غافلگیر کرد و غروب نمود] @mahdihoseini_ir
(علیه‌السلام): أَیُّما مؤمنٍ دَمعَت عَیناهُ لِقَتْلِ الحُسینِ عَلَیه السّلامُ وَ مَنْ مَعَهُ حَتّی یَسیلَ علی خَدَّیهِ بَوَّأَهُ اللهُ فی‌الجَنّةِ غُرَفاً. هر مؤمنی که برای شهادت (ع) و یاران شهیدش گریه کند و اشک او بر گونه‌هایش جاری گردد، خداوند درجات رفیعه و مقامات عالیة بهشت از آنِ او خواهد ساخت. 📚 بحارالأنوار، ج ١٠٠، ص ٩٤ 🏴 @mahdihoseini_ir
Moharram 1402.05.07 - Shab 12 - H-Sarollah.Rasht - 02 - Abouzar Biukafi - Zamine.mp3
5.44M
🔉 | یادم مونده بی‌تابی 🎙 با نوای 🔰 شب دوازدهم ۱۴۴۵ ه‌ق/ (ع) 📆 شنبه ۰۷ مرداد ۱۴۰۲ 🕌 آستان مقدس حضرت فاطمه اُخریٰ (س) 🏴 هیأت ثاراللّٰه (ع) رشت @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 🍃خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر ب
✍️ 💔برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. 😓در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 🗣عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم : «نرجس! حیدر با تو کار داره.» 😍شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد : «چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم : «نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت : «فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💔اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم : «فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به ‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد : «امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» ✨خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. ⛅️تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد.... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹
(علیه السلام): اَیُّهَا النّاسُ! اِنَّ اللّه َ جَلَّ ذِکْرُهُ ماخَلَقَ الْعِبادَ اِلاّ لِیَعْرِفُوهُ، فَاِذا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ، فَإذا عَبَدُوهُ اسْتَغْنُوا بِعِبادَتِهِ عَنْ عِبادَةِ ماسِواهُ. فَقالَ لَهُ رَجُلٌ: یَابْنَ رَسُولِ اللّه ِ بِأَبی أَنْتَ وَاُمّی فَما مَعْرِفَةُ اللّه ِ؟ قالَ: «مَعْرِفَةُ أَهْلِ کُلِّ زَمانٍ إِمامَهُمْ اَلَّذی یَجِبُ عَلَیْهِمْ طاعَتُهُ.» ای مردم! همانا خدای بزرگ، بندگان را نیافریده مگر برای آنکه او را بشناسند؛ وقتی او را شناختند او را پرستش خواهند کرد؛ هنگامی که او را پرستش کردند از بندگی غیر او بی نیاز می شوند. مردی گفت: ای فرزند رسول خدا، پدر و مادرم فدایت باد، شناخت خدا چیست؟ فرمود: عبارتست از شناخت مردم هر زمان نسبت به امامى كه اطاعتش بر آنان واجب است. 📚علل الشرایع، ص ۹ @mahdihoseini_ir
جانِ داداش... آدم، فردا همونی میشه که امروز فکرش رو میکرده‌ و براش تلاش میکرده! کم نیار 🌱 لا تقنطوا من رحمه الله‌‌‌‌....
تا قیامتـــ هـــم از بنویسیم... جبران یڪـــ لحظہ غــــم فرزندان آنها نمے شود... 🌱
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💔برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت
✍️ ⏳ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌ جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! 😭عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد : «نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 📲تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد : «می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم : «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست : «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد : «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 😢فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد : «گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» ❤️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم : «داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» 🔸به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود : «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💔قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹
توی این هوایی که کل کشور رو وادار به تعطیلی دو روزِ شده؛ هنوز خانم‌ها و دخترای ما محکم چادرشون رو روی سرشون نگه داشتن... این جهاد نیست؟! 🌱 @mahdihoseini_ir
💬 پاپ: آتش‌زدن قرآن واقعا وحشیانه است. ‌ ✍️ پاپ فرانسیس در پاسخ به نامه حجت‌الاسلام عبدالکریم پاز روحانی شیعه آرژانتینی نوشت: ◻️دکتر عبدالکریم پاز برادر عزیزم از نامه شما بسیار سپاسگزارم. ماجرای آتش زدن قرآن کریم واقعاً یک عمل وحشیانه است. این موارد به گفت‌وگوی انسانی و بالغانه میان مردم آسیب می‌زند و مانع آن می‌شود. برادرانه فرانسیس/ ۲۷ / Jul ۲۰۲۳ @mahdihoseini_ir
جا داره آقای پویانفر در برنامه ‎ این زوج وحشی رو دعوت کنه تا توی دوربین نگاه کنن و بگن ما خدا رو دوست داریم، امام حسین رو هم دوست داریم، لباس مشکی هم براش می پوشیم، اما وقتی خانم چادری می بینیم هار میشیم و مجبوریم بهش حمله کنیم. 🏴 @mahdihoseini_ir
⁉️ آیا از همسر و بچه‌های حضرت عباس خبر دارید؟ ▪️حضرت عباس(ع) تنها با یک زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود. ▪️لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی ع بود. ▪️لبابه از حضرت ابوالفضل ع پنج پسر و یک دختر بدنیا آورد. ▪️لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام قاسم در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه‌ها را تحمل کرد. پس از آزادی اسرا او به مدینه برگشت. ▪️لبابه روز و شب گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت. ▪️فرزندان او مدتی توسط مادربزرگ پاکشان ام البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما اوهم دوسال بعد از واقعه کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به علیه السلام منتقل شد. ▪️گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس ع نزد امام سجاد ع می‌آمد اشک بر گونه‌های حضرت جاری می‌شد. 🏴 هدیه کنید به پیشگاه مقدس قمر بنی هاشم‌ حضرت ابوالفضل العباس(ع) صلواتی بر محمد و آل محمد. 📚 سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸ @mahdihoseini_ir
همه ‌ی انسانها میمیرند ولی شهیدان ایـن سَرنوشت‌ همگانی را به بهترین وجه سپری‌ ڪـردند.... وقتی قرار است این جان ‌برای انسان نمانَد چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد... خدایا از این مرگها روزی ما هم بکن...💔 ادامه دارد... 🕊 @mahdihoseini_ir
یکی میشه شهید غیرت... مثل شهید الداغی، یکی هم میشه این نامردی که به خانم آمرمعروف بی حرمتی کرد و زدش...!!!! ....😞 @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم ⏳ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌ جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز
✍️ 🚶‍♂عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💉جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 🔸میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 😔سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. ❣قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 🛍کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست : «بهتری دخترم؟» 🍃به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد : «دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 😇دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
(علیه‌السلام): فی تَقلُّبِ الأحْوالِ عُلِمَ جواهِرُ الرِّجالِ، و الأیّامُ تُوضِحُ لکَ السَّرائرَ الکامِنَةَ؛ در دگرگونیهای احوال و زمانه است که گوهر مردان شناخته می‏‌شود و روزگار نیّت‏های پنهان را برای تو آشکار می‌سازد. 📚بحارالأنوار: ج ۷۷، ص ۲۸۶، ح ۱ @mahdihoseini_ir🕊🌹
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 🚶‍♂عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ای
✍️ 😅حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت : «واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 📲صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد : «جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد : «بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 🍃اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید : «نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید : «نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💔با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت : «به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد : «مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» ✨گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد : «به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...🚨 ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 | واكنش رهبرانقلاب وقتی در اهدایی به خانواده شهید، نام خودشان را سهوا به جای نام شهید سیدعلی هاشمی مينويسند... @mahdihoseini_ir