eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 شنیده بودم راهی سربازی شده، ولی باز هم دلم میخواست مثل آن روزها که دلش هوای خاله فاطمه را می کرد و به بهانه ی دلتنگی به ما سر می زد، صدای در زدنش را بشنوم. دستورات پخت نیمرو و آوردن آب! چقدر دلم برای آن روزهای کودکیمان تنگ شده بود که بچه ها سر تیم مورد علاقه ی فوتبالشان با هم بحث می کردند و کار به یارکشی می رسید و من همیشه طرفدار تیم مورد علاقه ی مهدی بودم. از فوتبال سر در نمی آوردم، ولی میدانستم اگر مثل او فکر کنم، خوشحال می شود. از کلاس مداحی برگشتم. خستگی در چشمانم بیداد میکرد. وارد حیاط شدم و مثل هر روز به درخت های دورتادور حیاط که بی شباهت به باغ نبود، نگاهی کردم. خواستم وارد اتاق شوم که چشمم ماند روی یک جفت کفش. دلم آرام خورد شد و ریخت جلوی پاهایم. قلبم به تپش افتاده بود و هرچه سعی میکردم خودم را آرام کنم، نمی شد. میدانستم همین که وارد اتاق شوم، لرزش دستانم و تپش قلبم، پرده از اسرارم بردارد. تکیه کردم به دیوار و در فكر لحظه ی روبه رو شدن، آرام گرفتم. دستگیره ی در را فشردم و وارد اتاق شدم. چقدر آرام و متین نشسته بود کنار مادرم. تا مرا دید، به رسم ادب به پایم بلند شد. با صدای لرزانی سلام کردم. حس کردم بزرگ شده است. سرش پایین و ایستاده بود. به سمت چوب لباسی رفتم تا چادر مشکی ام را بیاویزم و چادر گل دارم را سرکنم. هنوز ایستاده بود. مادر دستش را گرفت و گفت «بشین مهدی جان.» تازه متوجه شد، مدتی ایستاده است. همان جا نشست. با دست هایش بازی کرد. نشستم گوشه ی اتاق. طوری که او را خوب ببینم و نتواند مرا ببیند. هر چند روی این را نداشت که نگاهش را به سمتم بگرداند. کمی که آرام گرفتم، متوجه شدم چقدر تغییر کرده است. انگار بزرگ تر شده بود. مردی شده بود برای خودش. دیگر از آن شیطنت ها خبری نبود. آن چه می دیدم با تمام این سالها متفاوت بود. قدبلند بود. چشمان عسلی اش در میان آن موهای خرمایی تیره و صورت سپید و زیبا، میدرخشید. نگاهش محجوب تر شده بود. خیلی مراقب دلم بودم که سرجایش بنشیند و برای خودش این طرف و آن طرف نرود. فرمان مرا نبرد. رفته بود بست نشسته بود نزدیکش و تکان هم نمی خورد. می ترسیدم کاری کند که عاقبت شرمنده شوم. چه میدانم، کاری کند تا او هم بفهمد که چه بلایی سرش آمده و هر روز به یادش سر میکند. در همین فکرها بودم که مادر، جعبه ی زیبایی را نشانم داد و گفت «پسرخاله سوغات آورده برات.» آب دهانم را به سختی فرو دادم. - من؟ - ببخشید دخترخاله. یه هدیه ی کوچیکه. نمیدانستم خوشحالی ام را کجا پنهان کنم. نتوانستم و فهمید. با لبخندی که از رضایت روی لبهایش نشسته بود گفت «برام نیمرو...» مادر نگذاشت حرفش تمام شود. به من اشاره کرد و هردو زدند زیر خنده. تابه را روی گاز گذاشته بودم و به اوضاع و احوال خودم نگاه می کردم. به آخرین باری که چهارده ساله بود و از من خواسته بود نیمرو درست کنم و حال امروزم. با مهارت خاصی نیمرو را داخل بشقاب چینی گل سرخی گذاشتم و اطرافش را با زیتون و سبزی های محلی آراستم. حسرتی به دلم نشست و آرزو کردم کاش.... داشت برای مادر از درس و کارش تعریف می کرد، تازه فهمیدم دانشکده ی افسری قبول شده و دارد کارشناسی مدیریت امور دفاعی می خواند. آن وقت ها بهانه ای جور می کرد. این بار گفته بود آمدم به یکی از دوستانم سر بزنم و دفعه های قبل هم بهانه ها دیگر. بالأخره زمان رفتنش رسید و خداحافظی کرد و رفت. راستش خیلی خبر از وابستگی ام نداشتم، اما وقتی رفت، تازه فهمیدم چه حالی دارم. 🍃در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود...🍃 جعبه ی هدیه را باز کردم. یک شیشه ی عطر بسیار زیبا بود که تا درش را باز کردم، هوای اتاق را معطر کرد. از نگاه رضایت بخش مادر، اطمینان قلبی مضاعفی گرفتم. هرچه بود، مهدی را جور دیگری دوست داشت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃ویژگی مسـلـ✨ـمان واقعی🍃 اَحْسِنْ مُجاوَرَةَ مَنْ جاوَرْتَ، تَکُنْ مُسْلِما؛ با همسایه‌ات خوشرفتاری کن تا مسلمان راستین باشی. (ع)| بحارالانوار: ج ۷۴، ص ۱۵۸📚 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وحشت آمریکایی 📍رعب و وحشت از سیلی سپاه در «عین الاسد» به روایت فرماندهان آمریکایی (تروریستان آمریکایی) 📲 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 برای اینکه خودم را سرگرم کنم، شروع کردم به مطالعه، ولی سیر مطالعه ام باید هدفمند میشد. تصمیم گرفتم برای ورودی حوزه ی علمیه درس بخوانم و ادامه تحصیل بدهم. به خاطر مشغله های بسیار کار در خانه و ذهنی مشغولم، ورودی حوزه پذیرفته نشدم، ولی این باعث نشد که ناامید شوم. تهران شرکت کردم و خوشبختانه قبول شدم. مشکل تهران ماندن و درس خواندن داشت روبه راه می شد. خواهرم سکینه از من خواست مدتی در خانه شان بمانم، اما پدر می دانست که اقامت من به مدت طولانی صورت خوشی ندارد و اسباب زحمت برای خواهرم فراهم می شود. برای همین از شمال به تهران، یک کوچ دیگر کردیم. ما به این وضعیت عادت کرده بودیم. وضعی که یا در حال کوچ و اسباب کشی بودیم، یا مادر و پدرم در مزرعه بودند و مسئولیت خانه با من بود. برگشتم شمال برای جمع کردن اسباب و وسایل خانه. این جابه جایی چند ماهی طول کشید. دو ماه منزل خواهرم و دو ماهی هم مهمان یکی از اقوام بودیم. از این که در شهری نفس میکشیدم که او هم همان جا نفس میکشد، احساس آرامش می کردم. خانه ی تازه ی ما در تهران خیابان مولوی، اصلا شبیه خانه ی بزرگ شمال نبود. برای همه ی ما سخت بود که از خانه ای بزرگ و دل باز، ساکن جایی شویم که دوتا اتاق تودرتو داشت. نه حمام و نه آشپزخانه ای در کار بود و به راحتی خانه های هویر و شمال. باغچه ی خالی اش هم انگار کچلی گرفته بود و حتى علف هرزی هم به روی خود نمی دید. شرایط خیلی سختی بود. هفت نفرمان به زور جا شده بودیم و وقتی مهمان می آمد، کلی خجالت میکشیدیم. مدت کوتاهی از حوزه رفتنم میگذشت که تصمیم گرفتم پوشیه را به حجابم اضافه کنم. فکر میکردم حالا اگر مهدی هم مرا ببیند، نخواهد شناخت، اما انگار فکرم اساس اشتباه بود. داشتم از حوزه برمیگشتم خانه. سر کوچه که رسیدم، صدایی آشنا از پشت سرم به من فهماند که هر طور که باشم، او مرا می شناسد. صدایش آرامش عجیبی به دلم نشاند. جملاتش را پرسشی مطرح می کرد تا من حس کنم مثل همیشه آمده است به خاله سر بزند. ولی لرزش صدایش حرف دیگری داشت وقتی گفت «سلام زهراخانوم.» انگار اولین باری بود که به این شکل مرا صدا می زد. نگاهش کردم و او مرا نمی دید. آرام سلام کردم و به راهم ادامه دادم. پشت سرم صدای گام هایش را می شنیدم. - خاله خونه س دیگه؟ پاسخی ندادم تا خودش بیاید و ببیند. تنها صدایی که در کوچه پس کوچه های باریک مولوی می پیچید، صدای آب جوی بود که به سرعت می گذشت و با صدای گام های ما، طنین دل نوازی داشت. از آن روز به بعد، هربار که از حوزه برمیگشتم، حس میکردم سایه ای پشت سرم مراقب من است. خودش را نمی دیدم و انگار سهم من فقط سایه اش بود. کم کم حس کردم دامنه ی این سایه وسیع تر شده و کلا سایه ی آقامهدی، ساکن مولوی و کوچه پس کوچه های باریکش شده است. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زندگی من🍃 به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبخت‌اند.» مصطفی به‌شدت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند، نشان دهیم خوبیم؟ این آداب‌ورسوم ماست. نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است؛ مرتب و قشنگ. این‌طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گردوخاک کفش هم نمی‌آید روی فرش.» می‌گفت: «این‌ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به‌رسم اسلام. به همین سادگی.» وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه می‌آورم»، مصطفی رنجید؛ گفت: «مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.» | به روایت همسر شهید/منبع: ابروباد 🌱| @mahdihoseini_ir
در بین‌الطلوعین ظهور قرار داریم؛ باید در برنامه‌ریزی‌های خود، دنده عوض کنیم. 🌱| @mahdihoseini_ir
🍃توصیه‌ای اخــ✨ـروی از حضرت امیر (ع)🍃 فَتَزَوَّدُوا فِی اَیّامِ الْفَناءِ لاَِیّامِ الْبَقاءِ مردم! در روزهای فناپذیر، برای روزگار جاودان، توشه برگیرید. (ع)| نهج البلاغه: خ ۱۵۷، ص ۴۶۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
نگاه هاے شمـا چیزے از جنـس نجـات است! چشمتـان ڪہ بہ گوشہ ایڹ شـهر مےخورد یادتـان باشد؛ سخـت محتـاج گوشہ چشمتـان هستیـم! ڪمے نـور مهمـانمان ڪنید. 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 یکی از همین روزها که با سارا از جایی برمیگشتیم، پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب و گل گودال کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم که چندتا بد و بیراه بارش کنم که البته از زیر پوشیه ای که زده بودم فقط خودم می شنیدم و سارا. چشمم افتاد به او که لبخند مهربانی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمی دید. شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونه ی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را جویا شوم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث هردو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولین باری بود که این قدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت. دستم را گذاشته بودم روی قلبم تا شاید بتوانم مانع بلند شدن صدایش شوم. دست هایم را زیر چادر پنهان کرده بودم که متوجه لرزش آنها نشود. اصلا فکر میکنم رو به احتضار بودم. هرسه در سکوت، مسیری را طی کردیم تا بالأخره سکوت را شکست. - میخوام باهاتون صحبت کنم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم : راجع به چی؟ - راجع به خودمون. پوشیه ام را کنار زدم و نگاهش کردم. - خب. می شنوم. با سرعت به کوچه ی بن بستی پیچید و ایستاد. - دارم میرم مأموریت. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. برای همین گفتم - خب به سلامت. بی تفاوتی ام او را به هم ریخته بود. این را وقتی از کوچه ی بن بست خارج شد، با سرعتی که به رانندگی اش داد، فهمیدم. نزدیک خانه سر کوچه ترمز کرد و گفت «فردا می آم دنبال تون حوزه. منتظرم باشید.» هیچ حرفی نزدم. سارا از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شدیم. آن قدر ایستاد تا مطمئن شود وارد خانه شده ایم. سارا زیر لب غرولند می کرد که «چرا این طوری جوابش رو دادی. دلش رو شکستی.» تا این را گفت، بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. دفاعیه ای نداشتم به سارا تحویل دهم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃مذمت سرگـرمــ🎲ـی زیاد🍃 مَن کَثُرَ لَهوُهُ قَلَّ عَقلُهُ کسی که زیاد به سرگرمی بپردازد، عقلش کم است. (ع)| غررالحکم، ح ۸۴۲۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور داشته باشید، ادامه دهنده ی راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد. 🌱| @mahdihoseini_ir
می گفتند استاد دانشگاه است و فلسفه درس میده. توی جبهه ترکش پایش رو قطع کرد و خون ریزی شدیدی داشت. کسی کاری نمی تونست بکنه. گفت : این بیسکویت ها که توی صبحگاه می دادند... پیش خودم فکر کردم بیسکویت می خواد چیکار توی این وضعیت؟ گفت : من یک باریکی اش رو بردم برای دخترم، اشکال نداره. گفتم : سهمیه خودت بوده. گفت : آره گفتم : اِن شاءالله که اشکال نداره. ...! 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن... بدونم حواست به من هست... صابر خراسانی🎙 پ.ن : شاید صدمین بار باشه براتون دیدنش، ولی پیشنهاد امروز کانال؛ دانلود و دیدن مجدد این کلیپ هست، التماس دعا... (عج) (س) 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 تمام شب را از نگرانی به خودم پیچیدم و خوابم نبرد. نمیدانستم می خواهد چه بگوید. خیلی قابل پیش بینی نبود. پس از شب سختی که پشت سر گذاشته بودم، صبح با کسالت از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت حوزه. هرچه به ساعت پایان کلاس ها نزدیک تر می شد، اضطراب من هم زیادتر می شد. بیرون آمدم، خداخدا میکردم نیامده باشد. ولی با دیدن پیکان آبی رو به در حوزه متوجه شدم دعای دیرهنگامم فایده ای نداشت. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. منتظر بودم حرف هایش را بشنوم، ولی فقط صدای نفس هایش را می شنیدم. رفت سمت پیروزی و گوشه ی خیابان پارک کرد. به روبه رو نگاه می کرد و گفت «اومدم خداحافظی.» حرفی نزدم. ادامه داد : «راستش از همون روزی که توی حیاط، وقتی فقط یازده ساله بودی، عروسی خواهرت دیدم که لباس بزرگ تر از خودت پوشیده بودی، به خودم قول دادم خوشبختت کنم. دقیقا از همون موقع تمام فکرم رو مشغول کردی. درس می خوندم ولی چیزی نمی فهمیدم. مدرسه می رفتم ولی چیزی نمی شنیدم. اصلا من توو فکر تو بزرگ شدم و قد کشیدم.» تمام حواسم به حرف هایش بود. چند بار خواستم بگویم «من هم همین طور» ولی نتوانستم. آه سردی کشید و ادامه داد «اما حالا اومدم یه چیزی بگم. بگم منتظر من نباش که بیام خواستگاری. برو دنبال زندگیت.» باید نگاهش میکردم و میگفتم «همین؟» ولی این کار را نکردم. از شنیدن حرف هایش مخم داشت سوت میکشید. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم. در خیابان، بی هدف راه می رفتم. اگر کسی هم میگفت شبیه مرده ی متحرکی، اصلا تعجب نمی کردم. تمام گذشته ها مثل فیلم سینمایی جلویم رژه می رفتند، روزهایی که به یادش نفس کشیده بودم و زندگی کرده بودم. حالا اگر کسی به تمام امید و انتظارم پوزخند می زد، اصلا ناراحت نمیشدم.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زشتــ🤭 ترین راستگویی🍃 اَقْبَحُ الصِّدقِ ثَناءُ الرَجُلِ عَلی نَفْسِهِ زشت‌ترین راستگویی، تعریف انسان از خودش می‌باشد. (ع)| غررالحکم: ج ۲، ص ۳۸۸، ح ۲۹۴۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : سفارش به مردم شهيد پرور ايران اين است، که قدر اين انقلاب را بدانيد چون اين انقلاب ثمره هزاران هزار خون شهيد است و در نگهداری ايران عزيز کوشا باشيد. 🌱| @mahdihoseini_ir
انصاف نیست شب‌های طولانی تاصبح بخوابید. 🌱 زمستان بهار مؤمن است. مومن در این شبها که غذایش هضم شده و خستگی اش هم دررفته، بلند می‌شود داداش جون! 👤 حضرت "آیت الله حق‌شناس" رحمه‌الله‌علیه 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 روزها پشت سر هم مثل آبی که از جوی می گذرد و دیگر برنمی گردد، می گذشت و من هنوز چشم در راه داشتم که مهدی پشیمان شود و برگردد. یا لااقل پیغامی بفرستد و بگوید دلم را زده ای، دیگر دیدنت حلاوتی برایم ندارد. بگوید دیگر جایی در ذهنم، قلبم، فکرم و دیدگانم برای تو نیست. این ها شده بود مرثیه های هر روز من. به زبان محلی برای خودم می خواندم و اشک هایم جاری می شد. نوای بی نوایی ام را کجا می بردم. چشم هایم بی هیچ رعدوبرقی کارش باریدن بود و بس. اطرافیان که حال و روزم را میدیدند، تصمیم گرفتند فکری برای اوضاع به هم ریخته ی من بکنند. برای همین با پیشنهاد یکی از دوستانم برای معرفی خواستگار موافقت کردند. دیگر نمی فهمیدم چه چیزی برایم خوب است و چه چیزی بد. قیچی را داده بودم دست شان، خودشان اندازه بزنند و ببرند و بدوزند و من تن کنم. مادر و خواهرهایم دلداری ام می دادند. «آدمی که به این راحتی به همه ی عشق و علاقه اش پشت پا زده، حقشه که دستش بمونه توحنا. چه حالی میده وقتی بیاد تورو توی ماشین عروس ببینه. نشستی که چی؟ جواب این بی مهریش رو باید بدی.» خیلی زود هم تعریف کردند از خواستگار. این اولین خواستگار من نبود. افراد زیادی آمده بودند، ولی هیچ وقت مثل حالا نگران نشده بودم. به هر شکلی بود، مرا راضی کردند تا آنها بیایند. به خاطر اوضاع نامناسب خانه ی مولوی، مراسم خواستگاری در منزل سکینه برگزار شد. خانه ی سکینه را مرتب کرده بودند. ظرف میوه و شیرینی هم آماده بود. مادر هر چند دقیقه یک بار میگفت «زهرا پاشو حاضر شوالان می آن.» نشسته بودم تا صحنه هایی را که برای تسکین من رقم زده می شد، ببینم. تصور می کردم الان مهدی با گل و شیرینی از در وارد شود. لبخند همیشگی اش روی لب ها نقش بسته باشد و من از شرمندگی تپشهای قلبم در بیایم. تا آمدم به خودم بیایم، جوانی به عنوان خواستگار جلویم نشسته بود. حواس بزرگ ترها که پرت می شد، سرش را بلند می کرد و نگاهش را به سمتم برمی گرداند. همان جلسه ی اول همه چیز را جدی گرفت. شاید هم حق داشت. من این فکر را در او ایجاد کرده بودم که پاسخ من خیلی هم منفی نیست. تمام شرایط زندگی ام را به او گفتم و او اصرار داشت زودتر پاسخ بشنود. آن قدر عجله داشت که هنگام رفتن گفت «لطفا جواب تون مثبت باشه.» با شنیدن این خواهش دلم ریخت. داشتم با خودم چکار می کردم. در مقابل خواهش و اصرارش برای پاسخ مثبت، اجازه خواستم تا فکر کنم. با پیگیری خواستگارها، به فاصله ی کوتاهی جلسه ی دوم هم برگزار شد و او دوباره هنگام رفتن این جمله را تکرار کرد «اِن شاء الله جواب تون مثبت باشه.» ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃توبـ⚡️ـه کنید و از رحمـ✨ـت خدا سیـ😍ـراب شوید...🍃 ۞قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ [ای پیامبر،] به بندگانم که [در ارتکاب به شرک و گناه] زیاده‌روی کرده‌اند، بگو: «از رحمت الهی مأیوس نباشید؛ چرا که [اگر توبه کنید،] الله همۀ گناهانتان را می‌بخشد. به راستی که او تعالی بسیار آمرزنده و مهربان است. 🌷سوره الزمر، آیه ۵۳ 🌱| @mahdihoseini_ir