eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 تمام شب را از نگرانی به خودم پیچیدم و خوابم نبرد. نمیدانستم می خواهد چه بگوید. خیلی قابل پیش بینی نبود. پس از شب سختی که پشت سر گذاشته بودم، صبح با کسالت از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت حوزه. هرچه به ساعت پایان کلاس ها نزدیک تر می شد، اضطراب من هم زیادتر می شد. بیرون آمدم، خداخدا میکردم نیامده باشد. ولی با دیدن پیکان آبی رو به در حوزه متوجه شدم دعای دیرهنگامم فایده ای نداشت. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. منتظر بودم حرف هایش را بشنوم، ولی فقط صدای نفس هایش را می شنیدم. رفت سمت پیروزی و گوشه ی خیابان پارک کرد. به روبه رو نگاه می کرد و گفت «اومدم خداحافظی.» حرفی نزدم. ادامه داد : «راستش از همون روزی که توی حیاط، وقتی فقط یازده ساله بودی، عروسی خواهرت دیدم که لباس بزرگ تر از خودت پوشیده بودی، به خودم قول دادم خوشبختت کنم. دقیقا از همون موقع تمام فکرم رو مشغول کردی. درس می خوندم ولی چیزی نمی فهمیدم. مدرسه می رفتم ولی چیزی نمی شنیدم. اصلا من توو فکر تو بزرگ شدم و قد کشیدم.» تمام حواسم به حرف هایش بود. چند بار خواستم بگویم «من هم همین طور» ولی نتوانستم. آه سردی کشید و ادامه داد «اما حالا اومدم یه چیزی بگم. بگم منتظر من نباش که بیام خواستگاری. برو دنبال زندگیت.» باید نگاهش میکردم و میگفتم «همین؟» ولی این کار را نکردم. از شنیدن حرف هایش مخم داشت سوت میکشید. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم. در خیابان، بی هدف راه می رفتم. اگر کسی هم میگفت شبیه مرده ی متحرکی، اصلا تعجب نمی کردم. تمام گذشته ها مثل فیلم سینمایی جلویم رژه می رفتند، روزهایی که به یادش نفس کشیده بودم و زندگی کرده بودم. حالا اگر کسی به تمام امید و انتظارم پوزخند می زد، اصلا ناراحت نمیشدم.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زشتــ🤭 ترین راستگویی🍃 اَقْبَحُ الصِّدقِ ثَناءُ الرَجُلِ عَلی نَفْسِهِ زشت‌ترین راستگویی، تعریف انسان از خودش می‌باشد. (ع)| غررالحکم: ج ۲، ص ۳۸۸، ح ۲۹۴۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : سفارش به مردم شهيد پرور ايران اين است، که قدر اين انقلاب را بدانيد چون اين انقلاب ثمره هزاران هزار خون شهيد است و در نگهداری ايران عزيز کوشا باشيد. 🌱| @mahdihoseini_ir
انصاف نیست شب‌های طولانی تاصبح بخوابید. 🌱 زمستان بهار مؤمن است. مومن در این شبها که غذایش هضم شده و خستگی اش هم دررفته، بلند می‌شود داداش جون! 👤 حضرت "آیت الله حق‌شناس" رحمه‌الله‌علیه 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 روزها پشت سر هم مثل آبی که از جوی می گذرد و دیگر برنمی گردد، می گذشت و من هنوز چشم در راه داشتم که مهدی پشیمان شود و برگردد. یا لااقل پیغامی بفرستد و بگوید دلم را زده ای، دیگر دیدنت حلاوتی برایم ندارد. بگوید دیگر جایی در ذهنم، قلبم، فکرم و دیدگانم برای تو نیست. این ها شده بود مرثیه های هر روز من. به زبان محلی برای خودم می خواندم و اشک هایم جاری می شد. نوای بی نوایی ام را کجا می بردم. چشم هایم بی هیچ رعدوبرقی کارش باریدن بود و بس. اطرافیان که حال و روزم را میدیدند، تصمیم گرفتند فکری برای اوضاع به هم ریخته ی من بکنند. برای همین با پیشنهاد یکی از دوستانم برای معرفی خواستگار موافقت کردند. دیگر نمی فهمیدم چه چیزی برایم خوب است و چه چیزی بد. قیچی را داده بودم دست شان، خودشان اندازه بزنند و ببرند و بدوزند و من تن کنم. مادر و خواهرهایم دلداری ام می دادند. «آدمی که به این راحتی به همه ی عشق و علاقه اش پشت پا زده، حقشه که دستش بمونه توحنا. چه حالی میده وقتی بیاد تورو توی ماشین عروس ببینه. نشستی که چی؟ جواب این بی مهریش رو باید بدی.» خیلی زود هم تعریف کردند از خواستگار. این اولین خواستگار من نبود. افراد زیادی آمده بودند، ولی هیچ وقت مثل حالا نگران نشده بودم. به هر شکلی بود، مرا راضی کردند تا آنها بیایند. به خاطر اوضاع نامناسب خانه ی مولوی، مراسم خواستگاری در منزل سکینه برگزار شد. خانه ی سکینه را مرتب کرده بودند. ظرف میوه و شیرینی هم آماده بود. مادر هر چند دقیقه یک بار میگفت «زهرا پاشو حاضر شوالان می آن.» نشسته بودم تا صحنه هایی را که برای تسکین من رقم زده می شد، ببینم. تصور می کردم الان مهدی با گل و شیرینی از در وارد شود. لبخند همیشگی اش روی لب ها نقش بسته باشد و من از شرمندگی تپشهای قلبم در بیایم. تا آمدم به خودم بیایم، جوانی به عنوان خواستگار جلویم نشسته بود. حواس بزرگ ترها که پرت می شد، سرش را بلند می کرد و نگاهش را به سمتم برمی گرداند. همان جلسه ی اول همه چیز را جدی گرفت. شاید هم حق داشت. من این فکر را در او ایجاد کرده بودم که پاسخ من خیلی هم منفی نیست. تمام شرایط زندگی ام را به او گفتم و او اصرار داشت زودتر پاسخ بشنود. آن قدر عجله داشت که هنگام رفتن گفت «لطفا جواب تون مثبت باشه.» با شنیدن این خواهش دلم ریخت. داشتم با خودم چکار می کردم. در مقابل خواهش و اصرارش برای پاسخ مثبت، اجازه خواستم تا فکر کنم. با پیگیری خواستگارها، به فاصله ی کوتاهی جلسه ی دوم هم برگزار شد و او دوباره هنگام رفتن این جمله را تکرار کرد «اِن شاء الله جواب تون مثبت باشه.» ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃توبـ⚡️ـه کنید و از رحمـ✨ـت خدا سیـ😍ـراب شوید...🍃 ۞قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ [ای پیامبر،] به بندگانم که [در ارتکاب به شرک و گناه] زیاده‌روی کرده‌اند، بگو: «از رحمت الهی مأیوس نباشید؛ چرا که [اگر توبه کنید،] الله همۀ گناهانتان را می‌بخشد. به راستی که او تعالی بسیار آمرزنده و مهربان است. 🌷سوره الزمر، آیه ۵۳ 🌱| @mahdihoseini_ir
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| عجیب ترین اتفاق بعد از ۸۰ سال...!! آنچه که از شاهکار نمی‌دانید!! 🗓 به مناسبت ۱۸ دی و ایام حمله موشکی به عین الاسد، مهمترین پایگاه نظامی آمریکا در منطقه غرب آسیا 🎤 🌱| @mahdihoseini_ir
⚛شهید نخبه دفاع مقدس عبدالحسین ربیعیان تحصیلات خود را در رشته انرژی اتمی دانشگاه گینزویل فلوریدا ادامه داد. هرچند پدرش در ابتدای جوانی کارگر ساده نمدمالی بود، اما بعد‌ها تیمچه‌ای زد و صاحب ملک و کار شد و از اه تجات امرار معاش می‌کرد؛ همین پدر مشوق عبدالحسین برای ادامه تحصیل در آمریکا شد. 🌷عبدالحسین پنجمین فرزند از ۱۱ فرزند خانواده ربیعیان بود که در نجف آباد زندگی می‌کردند. سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد و نامش را پدرش انتخاب کرد. سال ۱۳۵۴ برای تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد، هرچند پدر دوست داشت تا پسرش برای خدمت بیشتر به مردم در رشته پزشکی درس بخواند، اما عبدالحسین معتقد بود رشته‌ای که در آن تحصیلات خود را ادامه داده برای آینده ممکلت خوب است. 🔻با شروع جنگ تحمیلی پس از هفت سال کار و تحصیل به کشور بازگشت تا خدمت خود را در وطنش ادامه دهد. به خدمت مقدس سربازی فراخوانده شد و با کمال میل خودش را به جبهه‌ها رساند. او در جریان حضور در جنگ یکبار از ناحیه کتف و بر اثر اصابت ترکش مجروح شد، بعد از آن دوباره راهی مناطق عملیاتی شد تا اینکه در دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. 📲 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 جوان مذهبی و خوبی به نظر می رسید. اولین مخالف سرسخت پاسخ مثبت من، مادرم بود. یعنی حتی ذره ای موافقت از خود بروز نداد. بهانه می آورد که ازدواج با غریبه خوب نیست. همه می دانستیم دلیل مخالفتش را. دلش پیش مهدی بود. از وقتی فهمیده بود مهدی نظرش تغییر کرده، بیش از من غصه می خورد ولی به روی خودش نمی آورد. مخالفت مادر وقتی شدیدتر شد که من رسما اعلام کردم نظرم موافق است و قصد ازدواج با همین خواستگار را دارم. با خودم لج میکردم. این را اگر هیچکس نمی دانست، خودم کاملا واقف بودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود. از آن روز به بعد، دلم دیگر زلال نبود با خودم. غبار گرفته بود رویش و من هیچ تلاشی برای زدودن این غبار نمیکردم. خودم را هم این طور راضی می کردم؛ «خودش گفت منتظر من نباش بیام خواستگاری. گفت دیگه! نگفت؟ چرا خودش گفت.» هر جمله ای را برای راضی کردن خودم، در خلوت بارها تکرار می کردم. -چیزی نشده که. آب از آب تکون نمیخوره. ازدواج می کنی می ری سر خونه زنگیت. یه زندگی تازه شروع می کنی. به هیچ جای عالم هم بر نمی خوره. خیالت راحت. خیلی های دیگه هم مثل تو بودن. ازدواج کردن و حالا هم دارن زندگی شون رو می کنند. اصلا آسمون هم به زمین نیومده؟ نیومده دیگه. . . . روز حیاتی سرنوشت من رسید. خودم داشتم رقم می زدم یک عمر سوختن را. هربار لحظه ای تردید به دلم راه پیدا می کرد، به خودم نهیب می زدم و آخرین لحظه ی دیدارش را و آخرین جملاتش را به خاطر می آوردم و باز مشغول سرزنش دلم می شدم که تو این طور نبوده ای! برای خودت سرخود شده ای! من تصميم خودم را گرفته ام. امروز جواب تو را هم می دهم که آرام بگیری و خلاص! باران، امان چشمانم را می برید و این بار مجبور میشدم بروم سراغ چشم هایم. التماس شان کنم که نبارند. دیگر برای باریدن دیر شده است. نه بارش شما و نه سوزش دلم؛ به حرف هیچ کدام تان گوش نمی کنم. راه افتادم به سمت کلاس. سوار اتوبوس شدم و اولین صندلی خالی را که دیدم، خودم را بی اختیار رویش رها کردم. حتی وقتی پیرزنی در یکی از ایستگاه ها سوار شد، هرچه سعی کردم، توان بلند شدن نداشتم که صندلی ام را به او تعارف کنم. سرم را به شیشه تکیه دادم و به انگشتان ظریف و لاغرم نگاه میکردم که تا چند روز دیگر حلقه ی پیوندی نامبارک در آن جای خواهد گرفت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir