eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
✉️ نامه به نویسنده کتاب «من زنده‌ام» کتاب جذاب «من زنده‌ام» را به خاطر دارید؟ "خاطرات اسارت خانم معصومه آباد وهمراهانش" یکی از خوانندگان این کتاب «سردار سلیمانی» است. وی پس از خواندن کتاب نامه‌ای برای نویسنده آن نوشته است: "خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی سعی کن در این آزادی اسیر نشوی انشالله کتابت را به همه زبان‌ها ترجمه می‌کنم تا همه بدانند زینب بنت رسول الله چگونه بوده است وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو بعنوان خواهرم، بعنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار می‌کنیم. حقیقتا شگفت زده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم" ساعت ۲۳، (نینوا)، سلیمانی 🔻مهمتر از این نامه، یادداشت بعدی است که سردار شهید، خطاب به خانم آباد نوشته است: بسمه تعالی خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصّب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند. برادرت، بغداد، سلیمانی 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه #عشق
دوستان ببخشید دیشب قسمت بعدی مجموعه گذاشته نشد. برای جبران امروز زودتر منتشر کردیم، بخوانید🍏 ادامه مجموعه 💕 👇👇👇
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 از اینکه هر روز بروم سر کلاس و از درس چیزی نفهمم، از خودم خجالت می کشیدم. مشارکتم در درس و بحث به صفر رسیده بود. همکلاسی هایم هم متوجه حالم شده بودند. راست گفته اند که رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. رنگ پریده ی من گویای احوال ناخوشم بود. مثل هر روز درس که تمام شد، آمدم بیرون. ولی این بار روبه رویم مثل روزهای قبل، یکنواخت و تکراری نبود. ایستاده بود جلوی در حوزه و داشت نگاهم می کرد. در همان اولین نگاهش قلبم و علائم حیاتی ام ریخت به هم. لحظه ای مات ایستادم و نگاهش کردم. به هم ریخته بود. چشمانش مثل همیشه آرامش نداشت. انگار خسته بود. به خودم نهیب زدم که من حرفی با او ندارم. حرف هایش را قبلا شنیده ام. چقدر با وعده هایش دل خوش شده ام. راهم را کج کردم که بروم. آمد جلویم ایستاد. پاهایم همراهی ام نمیکرد. هرچه میگفتم باید برویم و ماندن جایز نیست، انگار چسبیده بودند به زمین. با صدایی آرام گفت «می خوام باهاتون حرف بزنم.» این جا حقش بود هرچه فریاد داشتم سرش بزنم، ولی باز هم دلم نیامد. گفتم «حرفی هم مانده؟» دستش را مقابلم گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت «خیلی حرف ها مونده که باید بشنوی» پوزخندی زدم و گفتم «مثلا چی؟» به سمت ماشین دعوتم کرد و گفت «میرسونمتون، حرف هام رو تو راه بشنوید.» عقل حکم میکرد آخرین حرف هایش را هم بشنوم و احساسم میگفت نباید بمانم و یک بار دیگر بازی بخورم. در کشمکش عقل و احساس بودم که دوباره گفت «بشینید توی ماشین صحبت کنیم.» سعی کردم عصبانیتم را پنهان کنم و بدون اینکه نگاهش کنم، سوار ماشین شدم. لحظاتی در سکوت گذشت، ولی این سکوت با همیشه متفاوت بود. با تمام سکوت هایی که از سال های نوجوانی همراهی مان کرده بود در حالی که دلهایمان، لحظه ها را با هم سپری می کردند. دلم می خواست زودتر شروع کنم به حرف زدن. سکوت را با صدایی بغض آلود شکستم : - میتونم بپرسم چرا این کار رو کردی؟ - یعنی نمیدونی؟ - یعنی باید بدونم؟ - میخواستم حسم رو درک کنی. بفهمی. - حس شما چی بود اون وقت؟ لبخند تلخی زد و در حالی که سوئیچ را می چرخاند تا ماشین را روشن کند، به آینه نگاه کرد. - حس بیتابی. حس یه قلب آشوب. حس به مسافر بی رمق. حس یه آدمی که به یه امید رفته مأموریت و تمام لحظه هاش رو به یاد اون امید گذرونده. حس غربت. اینها را گفت کمی ساکت شد و ادامه داد «از این حسها دیگه.» متوجه منظورش شده بودم. بغضم داشت میترکید ولی کلی زحمت کشیدم تا خودم را کنترل کنم. باز این غرور آمده بود سراغم و دلم نمی خواست حس تازه ای به احساساتش اضافه شود؛ آن هم حس شکستن من! خوب موفق شده بود انتقام بگیرد، حسابی حالم جا آمده بود. خیلی بیشتر از آن چه انتظار داشت، زده بود به هدف. حرفی نزدم و راه افتاد. بین راه حرف هایش را هم می زد. - من فقط خواستم محبتت رو تلافی کنم. خواستم مثل من، توی اون لحظات قرار بگیری. بعد منو خوب بفهمی. فکر میکنم حالا حال منو درک کردی، اما حال تو کجا و حال من کجا. تو سنگ تموم گذاشتی تو بی معرفتی، اما من.... آه سردی کشیدم و هیچ نگفتم. متوجه آهم که شد، گفت «به دلیل دیگه هم داشت. مامان و بابا موافق نبودن خیلی، خواستم ببرم شون خواستگاری، حالا منتظر جواب من هستن که زنگ بزنن خونه ی عروس خانوم!» با شنیدن کلمات آخرش، دنیا روی سرم آوار شد. احساس پشیمانی می کردم از این که خواسته بودم برای آخرین بار حرف هایش را بشنوم. ای کاش نمی پذیرفتم و میگذاشتم هرطور می خواهد، تصمیم بگیرد. دلم سوخته و خاکستر شده بود. چه باید به او میگفتم؛ هیچ! من نمی خواستم مجبور به انتخابش کنم. خودش باید تصمیم میگرفت. رسیده بودیم سر کوچه. بدون اینکه حرف هایمان صورت جلسه شود، از ماشین پیاده شدم و چقدر منتظر بودم حسن ختام جلسه همان بشود که می خواستم، ولی آخرین کلمه اش فقط خداحافظ بود. همین! این تلخ ترین خداحافظی بود که در تمام عمر کوتاهم کشیدم. کم و بیش از خانه ی خاله خبرهایی میرسید که خاله راضی به وصلت با خانواده ای است که برای خواستگاری به آنجا رفته اند. مهدی برای اینکه موافقت مادر و پدرش را برای رسیدن به خواسته اش ترغیب کند، مجددا متوسل به حسین آقا شده بود. این بار هم حسین آقا و منصوره خانم برای جلب نظر خاله گوهر؛ راهی منزلشان شده بودند. این رفت و آمدها بالاخره کار خودش را کرد و قرار اولین خواستگاری گذاشته شد.❣ ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃هزار ضربه شمشـ🗡ـیر بهتر از مرگ در بستر🍃 ای مردم! همانا ایستادگان و فراریان را از مرگ گریزی نیست، و هرکس به مرگ طبیعی نمیرد کشته می شود و شهادت بهترین مرگ است، و سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، هزار ضربه شمشیر آسانتر است بر من از مرگ در بستر. (ع)| وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۸، حدیث ۱۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💬 : ترس ما از مرگ، همان فاصله ی ما از کربلاست.. و فاصله ی ما از کربلا، همان دوری ما از شهادت است. 🌱| @mahdihoseini_ir
💬مقام معظم رهبری : قدرت مادران شهدا به خاطر ایمانشان است... بعضی ها دو، سه یا چهار فرزندشان به شهادت رسیدند، این چه نیرویی است که به زنی که فرزندش را عاشقانه دوست می دارد؛ آنچنان قوتی می بخشد که در مقابل شهادت فرزند یا فرزندانش چنین قدرتی را از خود نشان می دهد. این، از ایمان است... 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 عقربه های انتظار داشت به لحظه های وصال نزدیک می شد. الان اگر کسی میپرسید بهترین ماه سال چه ماهی است، حتما میگفتم «شهریور». برای من فصل شکفتن، بود. مگر کسی می توانست از گرمای هوا در شهریور، شکایت کند؟ توصیف می کردم روزهای وصال شهریور را، فصل شکوفه و باران و میوه های آبدار و رویش درختان و مجموعه ی اضداد. نگاهم رنگین کمان شده بود، به میل خودم، سبز و آبی و نیلی و سرخ و سرخ و سرخ.... به عشق، رنگ سرخ میزدم. التهابش را بارها لمس کرده بودم. شیرینی ها و تلخیهای فراقش را. حالا دیگر ثانیه شمار ساعت، روی لحظه های عاشقی ام توقف کرده بودند و نشان مهدی میان انگشتان من بیش از گذشته میدرخشید. فقط خدا را شکر میکردم که برایم این لحظه های نورانی را رقم می زند. همسرم بشود، همراه و هم یارش می شوم. پابه پایش برای ثبت عاشقانه های بندگی خدا با او رکوع می روم و قنوت میگیرم به شکرانه ی این احسان خدا. تا محرم بشویم، برایش خواهم گفت دیروز و امروز و فردایم بوده است. از بی تابی های روزانه و شبانه ام خواهم گفت، از لرزه هایی که در فراقش بر جانم افتاده بود، از اشک های پنهان شبانه ام، از هجوم خیالش و از بی خوابی های مکررم، از کتاب عاشقانه ای که برگ برگ صفحاتش را برای او پر کردم تا پس از لحظه ی وصال، تقدیمش کنم تا اولین خواننده ی گلبرگ های شقایق فام کتابم باشد، از لاله هایی که در اثر هر قطره ی اشکم در میان دشت انتظار روئیده بود.... چقدر حرف داشتم برایش بگویم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مکالمه دردناک دو جانباز عزیزِ اعصاب و روان! 😔بهمون میگن می خواستید نرید... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 پ.ن : تقدیم به جانبازان معزز، اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی نبینمت که غریبانه اشک می ریزی! هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن! بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی درخت، فصل خزان هم درخت می ماند تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی...  فاضل نظری📝 🌱| @mahdihoseini_ir
🍃امام همـ✨ـراه🍃 إنّا یُحیطُ عِلمُنا بأنبائِکُم و لایعَزُبُ عَنّا شَی‏ءٌ مِن أخبارِکُم ما از همه خبرهای شما آگاهیم و چیزی از خبرهای شما از ما پنهان نیست. (عج)| بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۵📚 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۹ ✨ ♨️ چرا بعضی‌ها در مسیر یاریِ امام، بدون هیچ سابقه‌ی جهادی، موفق می‌شوند و به پی
شرح دعای ندبه_40.mp3
4.38M
۴۰ بعضی‌ها از گَرد راه می‌رسند و همه را کنار می‌زنند و ناگهان می‌رسند به مقامی که خیلی‌ها بعد از دهها سال، بدان نرسیدند❗️ . . ⚡️میزان قرب هر انسان به امام، به میزان ساعات و لحظاتی بستگی دارد، که ..... 🌱| @mahdihoseini_ir
💠 شهیدی که در با پهلوی خونین آسمانی رسید شهید تلاش می‌کرد از جهات مختلف اخلاقی و انسانی خود را به کمال برساند، از بارزترین ویژگی‌های اخلاقی ایشان، روحیه جهادی و خستگی ناپذیر بودن، اخلاص و فروتنی بود. یک بار به شوخی به همسرم گفتم که آقا مصطفی شما دلت برای من و بچه‌ها تنگ نمی‌شود؟ لبخندی زد و گفت شما عزیزترین‌های من هستید، زهرا خانم ۳ ساله و خیلی خوش زبان بود و شهید خیلی به او علاقه داشت. در یکی از بدرقه‌ها دیدم آقا مصطفی از وسط‌های کوچه غیبش زد، نگران شدم و جلوتر رفتم، متوجه شدم که پشت یک کامیون گوشه‌ای ایستاده و گریه می‌کند. علاقه خیلی خیلی زیادی به سردار سلیمانی داشت. چندین بار سعی کرده بود با حاج قاسم عکس بیندازد. هر وقت هم برایم می‌فرستاد به خنده می‌گفتم هر کسی با سردار عکس بگیرد شهید می‌شودها... او مداح بود و ارادت خاصی به حضرت زهرا (سلام الله علیها) داشت و در ایام فاطمیه با به شهادت رسید. شهید مصطفی متولد سال ۱۳۶۱ بود و ارادت خاصی به امام خامنه‌ای داشت، همیشه می‌گفت جانم فدای رهبر. در وصیت نامه، شهید توصیه اکید به پیروی از ولایت فقیه داشت. | روایت همسر شهید 🌱| @mahdihoseini_ir