eitaa logo
مهدواره مادروکودک👧👦👶
814 دنبال‌کننده
353 عکس
32 ویدیو
3 فایل
مکان:شهرری کلاسهای مادروکودک کارگاه دورهمی های جذاب مادروکودک ادمین 👇 @dhs6864 https://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴توجه فرصت استفاده از کوپن تخفیف 10هزارتومانی و ارسال رایگان پک های مسابقه فقط تا آخر دی ماه.
🔷 خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هربارکه پنهانی به اوسر میزدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بودو مناجات می کرد و گاهی، گریه. صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم. تانگاه می کردم سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. 🔶 وقتی برگشت سرازپا نمی شناخت. گفت:" حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟" گفتم:" به روی چشم حاج آقا، اما شماانگار توشه ات را برداشته ای." لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:" آره، مزد این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:" آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم." و درحالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت:" حس می کنم خداهم ازم راضی شده." دلم هری ریخت، پرسیدم:" یعنی چی که خداازت راضی شده؟" 🔷 حرف را برگرداند:" حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون." زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آن هارا دوباره ببیند؟! هنوز ذهنم درگیر آن جمله" حس می کنم خدا هم ازم راضی شده" بود. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را میلرزاند. گفتم:" زنگ می زنم، بعدش چی؟" گفت:" بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام." رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به اوبود. نهارراکشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیرچشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبررفتن بابا، بسته بود. گفتم:" تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب." 🔶ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم، می نشستم. آیه الکرسی می خواندم، اما باز بلند می شدم. کمردرد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت:" حاج خانم، فکر می کنم حاج آقارفته پایین و داره کار می کنه." گفتم:" نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن." بااین حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سرزدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم:" شمااینجا چکارمی کنی؟! مگه قرار نبود استراحت کنی؟" همین طور که برفک هارا آب می کرد، گفت:" چون شما کمردرد دارین، فکرکردم که کمکتون کنم. با جوایز نفیس🎁 نشر بدون ذکر منبع است. 👉 @msafiran
5⃣2⃣ یک امتیازی ❓مزد دنیایی شهید همدانی چه بود؟ آیدی پاسخ دهی @dhsferdows فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
👆👆👆👆 گزارش تصویری از برگزاری مسابقه کتابخوانی از کتاب "نای سوخته" در روستای دهنو فتح المبین شهرستان جیرفت. @msafiran
🔷 کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سرکوچه و زهراوسارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان، حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:" بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین." حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:" باباجان، قند رو ولش کن، کار ازین حرفها گذشته." زهرا پرسید:" ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ماهم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیست، نخورین." 🔶 حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیروسرکه می جوشید، امتداد داد و یکباره گفت:" برای کسی که چندروز دیگه، شهید میشه، فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین." چای را سرنکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم:" حاج آقا، باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟" خونسرد و متبسم گفت:" آره حاج خانوم، واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم." 🔷 صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم، دخترانم سر به دیوار می کوبیدند. گفتم:" بچه ها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر برگشته." حسین سکوت را شکست:" نه حاج خانم جان، این دفعه..." و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند. 🔶 وقتی دید که همه بال بال می زنند، حتما دلش سوخت و به روایتی درباب آمادگی حضرت زینب(س) برای روزهای سخت پرداخت:" روزی زینب کبری قرآن می خواند. پدرش علی(ع) رسید و گفت دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب (س) فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم." با جوایز نفیس🎁 نشر بدون ذکر منبع است. 👉 @msafiran
6⃣2⃣ یک امتیازی ❓حضرت زینب(س) برای آماده کردن خود برای اسارت و دیدن شهادت برادرش به چه کاری می پرداخت؟ آیدی پاسخ دهی @dhsferdows فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc