eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️احکام خوردن و آشامیدن 🔷س: اگر کسی موقع بریدن سر حیوان به خاطر فراموشی یا ندانستن مسأله، آن را رو به قبله قرار ندهد، آیا حیوان حرام می شود؟ ✅ ج: حیوان حرام نمی شود و خوردن آن اشکال ندارد. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنه زنگ میزنه به شوهرش میگه :کجایی ؟ مرد :پیش مامانم هستم زن :باشه عزیزم ، کارت تموم شد بیا که مامانت اینجا پیشه ماست برای شادی روح اون مرحوم الفاتحه 😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ـ خانم راستي اسم دوست منو مي دونين؟ اسمش فاطمه ست! زن به سمت من بازگشت و همان طور كه به طرف من مي آمد، زير لب گفت: ـ خيلي قشنگه!ـ اسم شما چيه؟ ـ اسم منم فاطمه است! رسيد بالاي سرم و ايستاد، سرم را بلند كردم: ـ خانم! جايش راحته؟  چشم هايش را پاك كرد و صورتش را به سمت حَرَم برگرداند. ـ ديگه بهتر از اين نمي شه! و بعد دستش را گذاشت روي سَرَم. يكهو آرام شدم. دستش سُر خورد روي صورتم و كشيد به چشم هايم. ـ حالا ديگه وقتشه كمي استراحت كُني. سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم....  يك موقع خودم را جلوي در حسينيه ديدم. پيرمرد سرايدار، با ديدن من ابروهايش را در هم كشيد. دستش را بالا آورد. انگار مي خواست حرفي بزند. ولي من نماندم. به سرعت گذشتم. حتي از حياط هم گذشتم. درِ اتاق را كه باز كردم، ايستادم. بچه ها به دور همديگر نشسته بودند. فقط سميه بود كه گوشه ديگري نشسته بود و مفاتيح  خود را جلوي صورتش گرفته بود. همان دم در ايستادم. بچه ها به سمت من برگشتند. همه بودند به جز فاطمه! «پس فاطمه كو؟» بچه ها مات و مبهوت من را تماشا مي كردند. نفس در سينه همه حبس شده بود. راحله اولين كسي بود كه توانست حرف بزند. ـ لباس هات چرا خونيه؟ تازه بعد از اين همه وقت لباس هايم را نگاه كردم. لكه هاي خون رويش خشك شده بود. خودم هم هاج و واج مانده بودم. ثريا به سرعت از جايش بلند شد. ـ فاطمه كجاست؟... چرا تنهايي؟ خواستم بگويم كه «خودم هم به دنبال فاطمه مي گردم. او مرا هم تنها گذاشته است... من گمشده ام»  مي خواستم خيلي چيزها بگويم. اما صدا از گلويم خارج نمي شد. انگار دهانم قفل شده بود. دندان هايم به هم چسبيده بودند. مفاتيح از دست سميه افتاد. بقيه هم بلند شدند. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ ثريا دويد به سمت من، يقه لباس من را گرفت و و مرا به درون اتاق كشاند.  ـ چرا لال شدي دختر؟! بگو ببينم چي شده؟ چه بلايي به سرتون اومده؟ فاطمه چيزيش شده؟  پيش خودم فكر كردم كه اين ها چرا اين طوري مي كنند! حتمآ فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده. چرا با من اين طوري مي كنند! راحله دويد و دست هاي ثريا را گرفت. به زور او را از من جدا كرد. ـ ولش كن ثريا! مگه نمي بيني شوكه شده!   چند لحظه بعد عاطفه با رنگ و رويي سفيد و پريده برگشت. برخلاف موقع رفتنش، آرام بود و مبهوت. مثل يك نسيم وارد اتاق شد و همان دم در ايستاد. تكيه داد به ديوار و خيره شد به من. ثريا ديگر جرئت حرف زدن نداشت. سميه با لكنت و حالي عصبي پرسيد: ـ چي چي... چي شده؟... حال ... حالت خوبه عاطفه؟!  عاطفه با همان نگاه خشك و بي حالَت و با لحني خونسردانه، زمزمه كرد: ـ مسعود بود! توي حَرَم امام رضا بمب گذاشتن! اين را گفت و سُر خورد كنار ديوار! سميه صورتش را چنگ زد: «يا امام غريب!» ثريا هيجان زده از جايش بلند شد. ـ فاطمه!... هيچ كس متوجه نشد كه فاصله حسينيه تا حرم را چگونه رفتيم. خيابان ها ترافيك و مردم هيجان زده بودند. خبر همه جا پخش شده بود! وقتي به حرم رسيديم، درهاي حَرَم را بسته بودند. پشت درها جمعيت موج مي زد. هر از گاهي جمعيت شعار مي دادند «مرگ بر منافق» گروهي در يك گوشه ديگر بر سر و سينه خود مي زدند. «فرياد يا محمدا، كشتند زائر رضا» صداي آژير ماشين هاي نيروي انتظامي و آمبولانس يك لحظه هم قطع نمي شد. آقاي پارسا چند جا پرس و جو كرد و آمد. ـ مي گن زخمي ها و جنازه ها رو بردن بيمارستان دارالشفاي امام رضا. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا