☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_ویڪم
ـ خانم راستي اسم دوست منو مي دونين؟ اسمش فاطمه ست!
زن به سمت من بازگشت و همان طور كه به طرف من مي آمد، زير لب گفت:
ـ خيلي قشنگه!ـ اسم شما چيه؟
ـ اسم منم فاطمه است!
رسيد بالاي سرم و ايستاد، سرم را بلند كردم:
ـ خانم! جايش راحته؟
چشم هايش را پاك كرد و صورتش را به سمت حَرَم برگرداند.
ـ ديگه بهتر از اين نمي شه!
و بعد دستش را گذاشت روي سَرَم. يكهو آرام شدم.
دستش سُر خورد روي صورتم و كشيد به چشم هايم.
ـ حالا ديگه وقتشه كمي استراحت كُني.
سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم....
يك موقع خودم را جلوي در حسينيه ديدم. پيرمرد سرايدار، با ديدن من ابروهايش را در هم كشيد.
دستش را بالا آورد. انگار مي خواست حرفي بزند. ولي من نماندم.
به سرعت گذشتم. حتي از حياط هم گذشتم.
درِ اتاق را كه باز كردم، ايستادم. بچه ها به دور همديگر نشسته بودند.
فقط سميه بود كه گوشه ديگري نشسته بود و مفاتيح خود را جلوي صورتش گرفته بود.
همان دم در ايستادم. بچه ها به سمت من برگشتند.
همه بودند به جز فاطمه! «پس فاطمه كو؟»
بچه ها مات و مبهوت من را تماشا مي كردند.
نفس در سينه همه حبس شده بود.
راحله اولين كسي بود كه توانست حرف بزند.
ـ لباس هات چرا خونيه؟
تازه بعد از اين همه وقت لباس هايم را نگاه كردم. لكه هاي خون رويش خشك شده بود.
خودم هم هاج و واج مانده بودم.
ثريا به سرعت از جايش بلند شد.
ـ فاطمه كجاست؟... چرا تنهايي؟
خواستم بگويم كه «خودم هم به دنبال فاطمه مي گردم. او مرا هم تنها گذاشته است... من گمشده ام»
مي خواستم خيلي چيزها بگويم. اما صدا از گلويم خارج نمي شد.
انگار دهانم قفل شده بود. دندان هايم به هم چسبيده بودند.
مفاتيح از دست سميه افتاد. بقيه هم بلند شدند.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_و_دوم
ثريا دويد به سمت من، يقه لباس من را گرفت و و مرا به درون اتاق كشاند.
ـ چرا لال شدي دختر؟! بگو ببينم چي شده؟ چه بلايي به سرتون اومده؟ فاطمه چيزيش شده؟
پيش خودم فكر كردم كه اين ها چرا اين طوري مي كنند!
حتمآ فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده. چرا با من اين طوري مي كنند!
راحله دويد و دست هاي ثريا را گرفت. به زور او را از من جدا كرد.
ـ ولش كن ثريا! مگه نمي بيني شوكه شده!
چند لحظه بعد عاطفه با رنگ و رويي سفيد و پريده برگشت.
برخلاف موقع رفتنش، آرام بود و مبهوت.
مثل يك نسيم وارد اتاق شد و همان دم در ايستاد. تكيه داد به ديوار و خيره شد به من.
ثريا ديگر جرئت حرف زدن نداشت.
سميه با لكنت و حالي عصبي پرسيد:
ـ چي چي... چي شده؟... حال ... حالت خوبه عاطفه؟!
عاطفه با همان نگاه خشك و بي حالَت و با لحني خونسردانه، زمزمه كرد:
ـ مسعود بود! توي حَرَم امام رضا بمب گذاشتن!
اين را گفت و سُر خورد كنار ديوار!
سميه صورتش را چنگ زد: «يا امام غريب!»
ثريا هيجان زده از جايش بلند شد.
ـ فاطمه!...
هيچ كس متوجه نشد كه فاصله حسينيه تا حرم را چگونه رفتيم.
خيابان ها ترافيك و مردم هيجان زده بودند.
خبر همه جا پخش شده بود!
وقتي به حرم رسيديم، درهاي حَرَم را بسته بودند.
پشت درها جمعيت موج مي زد. هر از گاهي جمعيت شعار مي دادند
«مرگ بر منافق» گروهي در يك گوشه ديگر بر سر و سينه خود مي زدند.
«فرياد يا محمدا، كشتند زائر رضا»
صداي آژير ماشين هاي نيروي انتظامي و آمبولانس يك لحظه هم قطع نمي شد.
آقاي پارسا چند جا پرس و جو كرد و آمد.
ـ مي گن زخمي ها و جنازه ها رو بردن بيمارستان دارالشفاي امام رضا.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
از پنجره قلبت گاهی نگاهی
به آسمان بینداز
و عشق را از ته قلبت❤️
به زندگیات دعوت کن
ما در این دنیا مهمانیم،
و خداوند میزبـان
نگران فردایت نباش…
خدا با توست ☝️
شبتون در پناه امن الهی ✨🙏✨
💞شب به خیر💞
بزرگترین رویای من🍂
کوچکترین معجزه ی توست
همه ی مارو به رویاهامون برسون
و راه رو برامون باز کن🍂
آمین🙏
#صبحتون
بهترین و خوشرنگ ترین🍂
صبح دنیا با لحظه هایی پر از
خوشی و آرزوی سلامتی 🍂
برای شما
روز و روزگارتان بسیار شاد🍂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⁉️لینک شخصی چیست و چطور عمل مى کند؟
💢اگر شما در ایتا یک نام کاربری ایجاد کرده باشید، میتوانید به افراد پیوندی با نام کاربرى خود بصورت eitaa.com/username بدهید. باز کردن این لینک در تلفن آنها، به طور خودکار برنامه ایتا را اجرا و یک گفتگو با شما را باز میکند. شما میتوانید پیوند نام کاربری را با دوستانتان به اشتراک بگذارید. آن را روی کارت ویزیت چاپ کنید یا روی سایتتان بگذارید. با این روش مردم میتوانند بدون دانستن شماره تلفنتان، با شما در ایتا تماس بگیرند.
#آموزش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
شوهرﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻛﺴﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ میﺗﻮﻧﻴﺪ ﺭاﺯﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﻬﺸﻮﻥ بگید
ﻣﻴﺪﻭﻧﻴﻦ ﭼﺮا؟
ﭼﻮﻥ اصلا ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻴﺪﻥ که فردا بخوان به کسی هم بگن😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1