بین سیاره ها دعوا میشه
حیف نون میاد میگه حق با مشتریه😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سمبوسه_گوشت 😋
گوشت چرخکرده را در پیاز خلالی تفت دهید و مزه دار کنید با (زیره سبز+گرام ماسالا+ پودر سیر+ فلفل تند قرمز+ فلفل سیاه+ زردچوبه و نمک ) هویج رنده شده درشت+ کلم پیچ نواری خرد شده+ فلفل دلمه ای نگینی را اضافه کنید و مدام روی شعله هم بزنید تا مواد مزه دار شوند در آخر هم یک دسته گشنیز تازه را درشت خرد کنید و از روی اجاق بردارید و در خمیر فیلو (یوفکا) آماده به هر فرمی که دوست دارید بپیچید . فقط از این جای کار باید سریع و روی دور تند کار کنید 😄 چرا که خمیر فیلو بسرعت خشک میشود و در یک ظرف روغن جوش تا نصفه روغن بریزید و دونه دونه سمبوسه ها را سرخ نمایید
اشپزی مه گل
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 اعلام برندگان این ماه مسابقات آبان ماه مه گلی
❤️ ❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
سرکار خانم زینب عابدی
جناب اقای محمد بیک محمد زاده
📌لطفا جهت اخذ هدیه تان تاامشب به ایدی زیر مراجعه کنید👇
@mariamm313
🎁
👏
🎁
👏
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وپنجم
ـ يا امام رضا مي بيني! يكيشان رو در راه جدتان اباعبدالله دادم، اين يكي رو هم در راه شما! فقط تو رو به خون اين عزيزها، پيش مادرتون شفاعت مرا بكنيد. به مادرتون بگين كه ناله نزدم، نفرين نكردم، موهايم رو نكندم، فقط گريه كردم!. فقط گريه!.
. به خدا نمي تونم، وگرنه گريه هم نمي كردم. به مادرتون بگين، شما خودتون مادرين، داغ فرزند ديدين. هرشب جمعه براي عزيزتون، حسين، گريه مي كنين. پس اجازه بدين من هم گريه كنم.
چه آتشي مي زد به دل همه، اين مادر.
ـ يا فاطمه زهرا! خودتون كه مي ديدين، هر وقت صدايش مي زدم، به ياد شما بودم. هر وقت مريض مي شد، با ياد شما ازش پرستاري مي كردم. حالا هم همين طور. آمده ام در خونه تون ازتون صبر بخوام. حالا كه توفيقش رو دادين.
ديگر صداي مادر فاطمه معلوم نبود. در لابه لاي صداي گريه ها و شيون، بچه ها گُم شده بود، رفته بود. پدر فاطمه سرش را به ديواري گذاشته بود و شانه هايش به آرامي مي لرزيد. مادرِ فاطمه همه را به نوبت در آغوش گرفت. دستي به سر بچه ها كشيد، اشك هايشان را پاك كرد و قربان صد شان رفت. آمد جلوي من. نفر آخر بودم. خواستم جلوي پايش برخيزم. اما نگذاشت. نشستن كه نه، افتاد! انگار بعد از مدت ها ايستادن و دويدن، بخواهد نفسي تازه كند، افتاد. كنارم بود. مرا كه ديد لب هايش جمع شد. دستي به صورتش كشيد و چشم هايش را پاك كرد. انگار مي خواست مرا شفاف تر ببيند. دست دراز كرد و سرم را در آغوش گرفت
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وششم
ـ مريم تويي نه؟!... آخرين كسي كه با دخترم بوده!... قبل از شهادت هم كنارش بودي نه؟ خوشحال بود؟ سرم را از سينه اش جدا كرد و نگاهم كرد. نگاهش را مستقيم دوخت به چشم هايم.ـ يه روز، يه وقتي بايد سر فرصت همش رو برام تعريف كني. همش رو مي خوام بدونم. مي خوام ببينمش، مي خوام صدايش رو وقتي مي گفته «يا فاطمه زهرا ا» بشنوم! برايم مي گي، نه؟ تو را به خدا «نه» بهم نگو!
سرم را گذاشتم روي زانويش. نمي توانستم در چشم هايش نگاه كنم.
اشك هايش روي سر و گردنم مي چكيد.
چند لحظه بعد، راحله، ثريا و سميه آمدند و مرا از او جدا كردند.
مادر فاطمه را بلند كردند و به گوشه اي از اتاق بردند.
بعد از خوردن شام بود كه سميه ساك فاطمه را آورد و گذاشت جلوي مادرش.
ـ اين ساك و وسايل فاطمه است.مادر فاطمه نگاهي به ساك كرد و اشك دوباره در چشمانش حلقه زد. ثريا هم از جايش برخاست و از درون ساكش چادري مشكي را درآورد و جلوي مادر فاطمه گذاشت.ـ اين هم چادر مشكي فاطمه ست! همان كه آخرين روز، موقع شهادتش سرش بود. من برداشته بودمش. دلم مي خواست يه يادگاري از فاطمه داشته باشم
خانجون زُل زد به چشم هاي ثريا.ـ پس چرا مي ديش به من؟!ـ خُب مالِ شماست ديگه!ـ مگه نگفتي مالِ فاطمه ست؟!ـ آره...! ولي حالا كه فاطمه نيست.خانجون چادر را بو كرد و به چشم هايش گذاشت و دوباره به ثريا برگرداند.ـ شماها كه هستين! چه فرقي مي كنه؟! شماها هم مثل فاطمه من! بَرِش دار دخترم!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎖🎖#تست_هوش این هفته🤩🤩
⁉️کدام گزینه باید به جای علامت سوال قرار بگیرد؟
دوستان متمایل به شرکت در مسابقه پاسخ پیشنهادی خود را تا فردا ساعت ۱۹ به ایدی زیر ارسال کنید👇👇
@mariamm313
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⭐️پروردگارا امشب
💚دلی آرام ،
⭐️قلبی نورانی
♥️شفای همه بیماران ،
⭐️زندگی شاد
💙سلامتی جسم و روان
⭐️نصیب همه بندگانت بفرما
💜ستارهی بختتون روشن
#شبتون_زیبااااااا 🌙🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز روز را با "بسم الله"آغاز کن🌻
💖وقتی خدا نگاهت کند،..
🌻روز.. روز توست..🌸
#سلام_صبحتون_بخیر 💖
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹
به نام او...
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم۷
✅ اینکه میگن دین با شادی مخالفه واقعا در نهایت ندونستن و دقیق متوجه نشدن در مورد دین هست و این مظلومیتی هست که انشاالله باید به دست ما و نسل ما بر طرف بشه.
حالا مگه حرف دین چیه؟
✔️ حرف دین اینه که از زندگیت #لذت ببر. اما نه لذت کم! تو باید خیییلی لذت ببری.
اسلام میگه: من نیومدم با لذت های تو مخالفت کنم. اتفاقا اومدم بهت بگم که لذت های #سطحی باعث میشن که تو در نهایت توی زندگیت لذت #عمیق نداشته باشی...
در واقع دین موتور تولید نشاط برای زندگیه✔️
🔻 ما برای زندگی نیاز به نشاط داریم. اما این نشاط را از کجا باید بگیریم؟
آقامون علی(ع) میفرماید: دین، سرور است «الدِّینُ حُبُورٌ»😇
( حواسمون باشه دین برنامه ای برای زندگی دنیای ماست، اختصاصی برای آخرت نیستااااا)
ولی اینکه چرا بعضی از دین دارهای ما کلا توی زندگیشون چیزی به اسم شادی و نشاط وجود نداره با خیلی کم هست خیلی نگران کننده است!
خصوصا اگه این افراد پدر و مادر هم باشن اونوقت فاجعه بیشتر میشه چرااااا؟؟؟؟؟
چون قدرت تاثیرگذاری که والدین روی فرزند دارن فوق العاده است ، بچه ها مدام با پدر و مادر ارتباط دارن و رفتارشون رو می بینن و کم کم که قدرت فهم پیدا می کنن، شروع به تحلیل می کنن میگن: خوب این مادر یا پدر ما که از قضا مثلا حزب الهههههی هم هست و دایه دار دین، همیشه یا بیشتر مواقع ناراحته ، یا عصبی، یا افسرده است یا اصلا هیچ کدوم از اینها بلکه یه آدم معمولیه که، گه گاهی به زور لبخند رو میشه روی لباش دید !!!!
و از اونجایی که بچه ها و نوجونها و جوونها و همه ی انسانها هیچ کدوم از این ویژگی ها رو دوست ندارن یه برچسب، نه به دین داری میزنن و یه بدرود هم نثارش می کنن!😔
چراااا ؟ چون این ره که والدینشون میروند به ترکستان است....
با این رویکرد بچه هاشون یا دین گریز میشن یا دین ستیز!
به این علت که یکی از اساسی ترین نیازهاشون پاسخ داده نشده که هیچ، سرکوب هم شده!!!!
و اون نیاز، نیاز به شاد بودن و شاد زیستن هست....
حالا چکار کنیم ما از این مدل آدم ها نباشیم خصوصا وقتی قراره تاثیر گذار هم باشیم، فرقی هم نمی کنه در هر جایگاهی که هستیم...
ادامه دارد....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم
قسمت اول
https://eitaa.com/mahgolll/24676
قسمت دوم
https://eitaa.com/mahgolll/24835
قسمت سوم
https://eitaa.com/mahgolll/25028
قسمت چهارم
https://eitaa.com/mahgolll/25192
قسمت پنجم
https://eitaa.com/mahgolll/25440
قسمت ششم
https://eitaa.com/mahgolll/25605
همیشه پختگی به سن وسال وهیکل نیست!
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یارو رفیقش رو میزنه. کار به دادگاه میکشه.
قاضی میپرسه: چرا زدیش؟؟؟
میگه: ده سال پیش بهم گفت: اسب آبی.
قاضی: ده سال پیش بهت گفته، الان زدیش؟؟؟؟
میگه: تازه دیشب اسب آبی رو توی تلویزیون دیدم.😂😂🤣
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به چه چیزهایی میشه سجده کرد؟
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش ساخت گل با کاج 🌲
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
♦️ملاک های اشتباه♦️
👈دو، کار پسران
🔮روحیه کاری خود را در درجه اول، به خانواده خود و در درجه دوم به خانواده دختر ثابت کنید. منتظر نباشید دوران دانشجویی و سربازی تمام شود و یک کار ثابت پیدا کنید تا دستتان در جیب خودتان برود.
💜از وقتتان نهایت استفاده را بکنید سعی کنید هرطور شده در همین دوران دانشجویی پول به دست بیاورید. کار را عار ندانید. به خدا اعتماد کنید و به کسی جز خدا امید نبندید.
🔮درست است که ما در توصیه هایمان، از افراد مختلف جامعه مطالباتی داریم؛ ولی امید شما به خدا باشد که فرمود : مردان و زنان بی همسر خود را همسر دهید همچنین غلامان و کنیزان صالح و درستکار را. اگر افراد فقیر و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز می سازد.
خداوند گشایش دهنده آگاه است.
#قبل_از_ازدواج
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وهفتم
ثريا زير لب تشكري كرد و چادر را برداشت. من سر رسيد فاطمه را از زير متكايم برداشتم و گفتم:
ـ يه سررسيد هم هست كه اونم مال فاطمه ست. مطالبش رو در اون مي نوشت. روز شهادتش، اونو به من داد كه چند تا از اون مطالب رو بخونم. اگه اجازه بدين اين سررسيد هم پيش من بمونه.
خانجون لبخند خفيفي زد و گفت:
ـ اين چه حرفيه معلومه كه اشكالي نداره.
بعد رو به بقيه كرد و گفت:
ـ فاطمه دوست شماها بود!.
هميشه هم به ياد شما بود. توي خونه مرتب از دوست هاش حرف مي زد.
دلش مي خواست دار و ندارش رو با آن ها قسمت كنه و هر چه رو هم كه دستش مي رسيد با دوستاش قسمت مي كرد.
حالا هم كه خودش رفته، دلم مي خواد هر كس هر چه دوست داره از وسايلش برداره. اين طوري فاطمه هميشه و همه جا در كنار شما زنده مي مونه. آن وقت من در عوض يه فاطمه، شش فاطمه ديگه به دست آورده ام. سميه تسبيح، عاطفه سجاده و جانماز، راحله قرآن و فهيمه چادر نماز فاطمه را برداشتن.
روزي كه شهدا را تشييع كردند، ثريا چادر فاطمه را بر سر كرده بود. سميه همان تسبيح را در دست گرفته بودمي خواند و گريه مي كرد.
چه روز عجيبي بود آن روز، انگار همه مردم مشهد يك جا جمع شده بودند.
تابوت هاي شهدا مثل قايق هايي در دست امواج، روي شانه هاي مردم موج مي خوردند و مي رفتند.
مي رفتند به سوي حَرَم، به سوي كعبه آمال و مقصودشان؛ به سوي معراج، به قتلگاه خونينشان!
شهدا مي رفتند و مردم يك صدا فرياد مي زدند، شعار مي دادند، گريه مي كردند و به امام رضا تسليت مي گفتند:
«عزاعزاست امروز، روز عزاست امروز امام هشتم ما صاحب عزاست امروز»
عاطفه، سميه و ثريا هم اطراف مادر فاطمه را گرفته بودند و كنار او راه مي رفتند. بابا و مامان هم بودند. روز قبل رسيده بودند.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وهشتم
مامان به محض اين كه رسيده بودند، خودش را به ما رساند.
دست انداخت گردن من و زد زير گريه. ـدست مي كشيد به سر و رويم و صورت و اشك هايم را مي بوسيد:
ـ چي شده دخترم!... چي شده؟ چه بلايي سرت اومده؟
ـ مُردم و زنده شدم مامان! عزيزترين دوستم رو از دست دادم.
جلوي چشم هايم پرپر شد مامان! روي زانوهاي خودم، روي دست هايم بود.
تا 5 دقيقه قبل با هم بوديم، ولي اون تنها رفت. رفت و منو جا گذاشت. خيلي درد كشيدم مامان!
مامان سرم را به سينه اش چسباند:
ـ كي عزيزم؟ كي رفته؟
ـ فاطمه!... فاطمه!
و حالا مامان هم كنار من، به دنبال جنازه فاطمه مي آمد، فاطمه اي كه مرا دوباره به او برگردانده بود.
جنازه ها را در حرم دفن كردند.
جنازه فاطمه را هم كنارِ بقيه.
پدر و مادرش اين طوري خواستند.
مطمئنآ فاطمه اين طوري راضي تر بود.
روز بعد از تشييع جنازه، بچه ها وسايل را جمع و جور كردند تا به تهران برگرديم.
من هم حاضر نشدم با پدر و مادرم برگردم. گفتم كه دلم مي خواهد كنار بچه ها باشم. كنار همسفران فاطمه. كساني كه فاطمه عاشقانه دوستشان داشت.
اين را از يادداشت هاي فاطمه در سر رسيدش فهميدم. اين دو روز، يه نفس همه اش را خوانده بودم.قبل از خروج از شهر، اتوبوس براي آخرين بار از نزديكي هاي حرم امام رضا رد شد.
سميه از جايش بلند شد و نواري را در پخش كاست اتوبوس گذاشت.
سميه رو به بچه ها برگشت و توضيح داد:
ـ اين نوارِ وداعِ مشهد پارساله كه روز آخر اردو، اولِ برنامه فاطمه متن قشنگي خوند. فكر مي كنم بَد نباشه دوباره اونو گوش بديم. فقط يادتون باشه، ما اين بار با دو كس وداع مي كنيم، هم با امام رضا و هم با فاطمه.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1