eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 🌹🍃السلام علیک یا زین العابدین (علیه‌السلام) 🎥 انیمیشن: داستان شهادت امام سجاد (علیه‌السلام) ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 نوجوان امریکایی . فردا صبح، مرخص شدم ... نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ... . . پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ... دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ... توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ... تنها نقطه مثبت این بود ... خلافکار و گنگ نبودن ... . . از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ... تفننی مواد مصرف می کردن ... سیگار می کشیدن ... به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ... . این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ... اما برای یه مسلمان؛ نه... . . من مسلمان نبودم ... من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم ... یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ... و آینده ای نداره ... . . حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ... حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ... . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ... من یکی به حاجی بدهکار بودم ... . . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ... ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ... و ... جمعه رفتم سراغ احد ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 امتحانش مجانیه . دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ... . زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم... من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم... . سکوت عمیقی کرد ... به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ... . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم... من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می خورم ... به خدای زنده تو ... . منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ... گریه ام گرفته بود ... صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ... . . بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ... . - هی احد ... . برگشت سمت من ... . - من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ... . . چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ... من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ... . . نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ... . . آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ... ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته... . - شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ... . خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ... هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ... . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مواد لازم : بیسکوییت پتی بور پودر شده 3 بسته شیر پرچرب 2 پیمانه شکر یک سوم پیمانه موز کاملا رسیده 2 عدد پنیر خامه ای 100 گرم خامه صبحانه 100 گرم نشاسته ذرت 3 ق غ کره 25 گرم قهوه غلیظ یک چهارم پیمانه ( یک شات اسپرسو) زرده تخم مرغ دو عدد وانیل نصف ق چ گردو خرد شده روش تهیه: ابتدا زرده های تخم مرغ رو با شکر ، نشاسته ذرت و مقداری شیر خوب مخلوط کنید ، برای اینکار از همزن دستی استفاده کنید، ظرف رو بزارید روی حرارت ملایم و مدام هم بزنید ، مابقیه شیر رو اضافه کنید تا غلیظ بشه حدودا 20 دقیقه هم زمان میبره وقتی مایه غلیظ شد کره و وانیل رو اضافه کنید و خوب هم بزنید ، توی ظرف جدا گانه ، پنیر خامه ای و مقداری از مایه رو خوب مخلوط کنید بعد قهوه و خامه رو اضافه کنید و مواد رو به پودینگ برگردونید و خوب هم بزنید تا یکدست بشه بزارید خنک بشه ، توی ظرف سرو ، یک لایه پودینگ ، یک لایه بیسکوییت و موز و گردو و دوباره یک لایه پودینگ تا ظرف کامل بشه بعد از اون چند ساعت بزارید توی یخچال تا خودشو بگیره اشپزی مه گل🦋🦋
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد. چنان مودبانه جلوي مادر ايستاده بود كه انگار در مقابل ملكه اي ايستاده است. مادر با حركت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه كه دستش را پايين مي‌آورد، مرا ديد. لبخندي زد و با دست به من اشاره كرد تا به سويش بروم. براي چند لحظه ترديد كشنده اي به جانم افتاد پاهايم پيش نمي رفت. بخصوص كه آن دختر هم آنجا ايستاده بود. انگار هم او بود كه مانع رفتنم نزد مادر مي‌شد. به نوعي از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم. اما مادر باز هم به سمت من اشاره كرد. اين بار اشاره اش به قدري آشكار بود كه حتي آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه كرد. آن جا فقط من ايستاده بودم و آن دختر باور نمي كرد كه مادر به من اشاره مي‌كند. ديگر بيش از اين نمي توانستم صبر كنم. در حالي كه سرم را پايين انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خيره دختر پنهان بماند، جلوتر رفتم. نزديك تر كه شدم سرم را بالا آوردم، مادر را ديدم كه لبخندي زد و گفت: -سلام مريم جان !...چه طوري دخترم؟!... بيا جلوتر عزيزم! احساس بد و نفرت انگيز ي بهم تلقين مي‌كرد كه مادر هنوز هم نقش بازي مي‌كند. نميدانم همين حس بود يا حس شرميكه از ديدن تعجب و سرگرداني آن دختر به من دست داد، باعث شد تا دست به آن فرار عجيب بزنم. ناگهان برگشتمو با سرعت دور شدم. وقتي به ميان مردم مي‌رفتم. هنوز صداي مادر را مي‌شنيدم كه مرا صدا مي‌زد. -مريم!... مريم جان كجا مي‌ري عزيزم؟ بي آن كه به صداي مادر توجهي كنم يا حتي سرم را برگردانم از بين مردم گذشتم و دورتر شدم. در همان حال بود كه ماشين مادر را ديدم. به فكر افتادم كه كنار ماشين بمانم تا مادر برگردد. اطراف ماشين، در گوشه اي از ديوار به شكلي ايستادم كه جلب توجه نكنم. از همان جا ماشين را زير نظر گرفتم و صبر كردم تا بيايد. نمي دانم چه قدر طول كشيد. شايد يك ساعت ؛ چون در اين مدت افكار مختلفي به ذهنم هجوم آورده بود: شيريني‌ها و خوشي‌ها و غرورم از ديدن مادر بر پرده سينما در اولين فيلمي كه ديدم، سرو صدا و ذوق و شوق بچه‌ها وقتي مي‌فهميدند كه من دختر" مستانه مظفري" هستم، احساس غرور و تفاخري كه از دختر چنين زني بودن به آدم دست مي‌دهد، سختي‌ها و مشكلاتي كه مادر در كارش تحمل كرد تا بتواند به اين موفقيت دست پيدا كند، ناراحتي‌ها و دلتنگي‌هاي پدر وقتي كه مادر چند شبانه روز از خانه دور مي‌شود و... تمام اين افكار باعث شده بود تا تكليف خودم را ندانم. نمي دانستم بالاخره بايد از داشتن چنين مادري شادمان باشم يا غمگين؟ بايد حق را به پدر بدهم يا به مادر؟ آيا مي‌توانم و حق دارم از مادر بخواهم كه از كارش دست بكشد؟ صداي آژير كوتاه دزدگير ماشين مادر، براي چند لحظه مرا از اين افكار آشفته جدا كرد. مادر سوار ماشين شده بود و با همان دختري كه كنار من ايستاده بود صحبت مي‌كرد. معلوم بود كه خسته است و از دست دختر كلافه شده است. در همان حال كه با دختر حرف مي‌زد، ماشين را روشن كرد. وقتي به خودم آمدم كه جلوي ماشين مادر ايستاده بودم. خيره به مادر نگاه مي‌كردم كه از پنجره ماشين با دختر حرف مي‌زد. دختر كه زودتر از مادر مرا ديده بود و از حضور ناگهاني و بي مقدمه من بهت زده شده بود، با نگاهي گيج و سرگردان به من خيره شده بود. مادر متوجه شد كه دختر به حرف‌هاي او گوش نمي كند. رد نگاهش را گرفت و به من رسيد، از ديدن من چنان يكه خورد كه انگار روح ديده است. لحظه اي به من خيره شد و به آرامي پياده شد. شايد از فرار دوباره من مي‌ترسيد. اما من فرار نكردم. حتي وقتي كه نزديكم آمد و دستم را گرفت. دستش را فشردم و سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشك‌هايي را كه در چشمانم جمع شده بود، ببيند. دستم را كشيد و مرا سوار ماشين كرد. وقتي كه راه افتاديم، بي اختيار به عقب برگشتم. بيچاره دخترك! چشمانش داشت از حدقه در مي‌آمد. در ميان خيابان ايستاده بود و دور شدن ما را نگاه مي‌كرد: « دلم برايش مي‌سوخت ؛ چه عشقي در نگاهش موج مي‌زد! » برگشتم و صاف نشستم. نگاهم به خيابان خلوت رو به رو بود كه انگار گرد مرگ بر آن پاشيده بودند. مادر هم ساكت بود. شايد او هم به دختري فكر مي‌كرد كه امروز برايش همه نوع فداكاري كرده بود: حتي كنار آمدن با مردي كه دوستش نداشت. سعي كردم زير چشمي نگاهي به او بيندازم. در دلم اقرار كردم كه هنوز دوستش دارم، حتي بيشتر از آن دختري كه عاشقش بود. فقط اي كاش كمي از اين قالب سرد و خشك خارج مي‌شد و نگاهي به ما مي‌كرد؛ مطمئنم كه بابا هم عاشقش بود. آيا ممكن است به روزهاي خوش گذشته باز گرديم؟! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ كاش مريض مي‌شد و چند هفته اي در خانه مي‌خوابيد. شايد آن وقت يادش مي‌آمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد. يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي مي‌گرفت تا به مسافرت برويم! كاش مي‌توانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجال‌ها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟ صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو مي‌آمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب مي‌لرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر مي‌كردم گريه مي‌كند. اما اشتباه مي‌كردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج مي‌زد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم: -مي خواي پياده بشيم؟ -اين جا نه! مي‌ريم جلوتر. -مي توني رانندگي كني؟ -مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست. دستش را رها كردم و صاف نشستم. -نه! خودت بشين! -چرا؟ -پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني. مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي مي‌كرد. چند لحظه بعد پرسيد: -خيلي از پدرت حساب مي‌بري؟ سرم را پايين بردم: -فكر كنم حق با پدر باشه. -دوستش داري؟ بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز دستي را كشيد و به سمت من برگشت: -نمي خواي پياده بشي؟ -براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد: _براي اين كه ناهار بخوريم. هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت مي‌كردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود. مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم: -چطور مي‌توني اين نگاه‌ها رو تحمل كني؟! شانه هايش را بالا انداخت: -ديگه عادت كردم. -ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم. -باشه! هر جور ميل خودته! مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر مي‌رسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد. _خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم. -خواهش مي‌كنم. لطف دارين! -اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم. -باشه! همون خوبه! مدير رستوران زحمتش را كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت: -اين جا رو يادته؟ -همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين! - خوب يادته! -من فيلم‌هاي شما رو با دقت دنبال مي‌كردم. مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت: -فكر كردم از فيلم‌هاي من خوشت نمي آد. - اشتباه مي‌كردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن! آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد: -چرا از كار من خوشت نمي آد؟ -غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست مي‌گفتين آقا جون هميشه سفارش مي‌كرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟ مادر در حالي كه با غذايش بازي مي‌كرد، پرسيد: -پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز: -بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر! -براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرف‌هاي دلش رو به من بزنه؟! داشت ديالوگ‌هاي فيلم هايش را براي من تكرار مي‌كرد. -فكر مي‌كنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست! به تندي سرش را بالا آورد و ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃دوستان گرامی، نماز اول وقت😊
🌹 مه گلیهای عزیز، این هفته به جای تست هوش یک کلیپ درکانال میفرستم ودوستان متمایل به شرکت در قرعه کشی نظراتشان رابه آیدی زیر بفرستند😊👇👇 @mariamm313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مستند "آیا انتشار دابسمش جرم است؟" مناسب برای ارسال به کسانی که دابسمش تولید یا منتشر می کنند. ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 ♥بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ♥ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنابِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 شبتون به خیر هفته تون عالی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌺سلام صبح اولین هفته‌تون؛ شاد شاد شاد ... 😊😄😁 🍃🌺ارزش زنـدگی زمانی نمایان می‌شـود که؛ با داشته‌هایت احساس خوشبختی کنی ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌺 بعد از تثبیت یه ویژگی در رفتارمون وقتشه دیگه وابسته تقویت کننده ها نباشیم یعنی عادتمون بشه 👌 چه جوری؟؟؟🤔 استفاده از تقویت کننده های متناوب یعنی بعد از چند بار تکرار کردن رفتار، تقویت کننده استفاده کنیم نه فوری و همیشه البته بعد از تثبیت تدریجا وابستگی را کم کنیم 👌 مثلا بچه بعد از عادت کردن به نماز خوندن یا نظافت کردن اتاقش که دیگه تثبیت شده براش بگیم جایزه داری😎😍 ولی بعد از یه هفته که نمازت را خوندی یا یه هفته اتاقت را تمیز نگه داشتی حالا یه هفته،سه روز، یه ماه .... قطعا جایزه و تقویت کنند باید باشه فقط کم کم وابستگیش را کم می کنیم تا خودکار اون فعل را انجام بدیم یا بده😊👌 اینجوری کم کم استقلال رفتاری در خودمون یا همسرمون یا فرزندمون شکل میگیره که فقط به خاطر جایزه و تقویت کننده کار نکنیم👌 البته تاکید می کنم باید حتما اول رفتار تثبیت بشه بعد قدم ششم 😊 قدم به قدم تا تغییر همراه ما باشید👌😊 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😊👇 امروزنگرش من به زندگی مثبت است و ایمان دارم زندگی بهترین فرصت رابرای موفقیت به من میدهد ومرادربهترین جایگاه برای کمک به موفقیت دیگران قرار می دهد. خداوندا بینهایت سپاسگزارم🙏 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 ازش فاصله بگیر . چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ... . . اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ... مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ... . - نه ... مشکلی نیست ... . - مطمئنید؟ ... این آقا رو می شناسید؟ ... - بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ... . با خنده گفتم ... اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ... . باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ... قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ... . . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ... . . - نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ... . . سوار ماشین شدیم. گفت ... با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ... . . زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ... . با پوزخند گفتم ... می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ... چشم هاش از وحشت می پرید ... . . چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ... با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ... . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ... رفتیم جلو ... . - هی، شما جوجه مواد فروش ها ... . با ژست خاصی اومدن جلو ... جوجه مواد فروش؟ ... با ما بودی خوشگله؟ ... - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ ... . . یه تکانی به خودش داد ... با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ... به تو چه؟ ... . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ... نقش زمین شد ... . دومی چاقو کشید ... منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... . . - هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ... . . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ... گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من آدم غایب جوابی هستم یعنی دو سه هفته بعدِ اینکه یارو یه چی بارم کرد جوابشو تو حموم به خودم میگم.😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 احکام ویژه: حکم مسجد تخریب شده ⁉️سؤال: قسمتی از یک مسجد که در طرح عمرانی شهرداری به اضطرار تخریب شده، آیا همچنان حکم مسجد را دارد؟ 💬جواب: اگر احتمال برگشت آن به حالت اولیه وجود نداشته باشد، احکام شرعی مسجد را ندارد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سفیدشدن پوست قرار دادن مخلوط دوغ و جو روے پوست سبب لایه بردارے ملایم پوست شده و به آن روشنی داده و لڪه های قهوه اے را از بین می برد ‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ به تندي سرش را بالا آورد و به چشمهايم خيره شد. لحن سوالش با فرياد همراه بود. - منظورت چيه؟😠 انگار بهش برخورده بود. چند نفر سرهايشان را به سمت ما برگرداندند. تازه متوجه شدم كه حرف بدي زده ام. صدايم را پايين تر از حد معمول آوردم. -فرياد نكش مادر! مردم دارن نگاه مي‌كنن. -به درك! بذار فكر كنن اينم يه فيلمه! -آبروت مي‌ره! اخم هايش در هم رفت. نفرت در چشم هايش موج مي‌زد. -تو چرا مي‌ترسي؟! تو و پدرت كه بدتون نمي آد من بي آبرو بشم. ديگر همه سرها و نگاه‌ها به سمت ما برگشته بود. مادر هم آن قدر ناراحت بود كه اصلاً متوجه موقعيت ما نمي شد. بهتر ديدم كه كاري بكنم. دست مادر را گرفتم و گفتم: -اين جا جاي اين صحبتها نيست. بياين بريم تو پارك يا يه جاي خلوت ديگه صحبت كنيم. ديگر منتظر جواب مادر نشدم. كيفم را برداشتم و از رستوران زدم بيرون. كنار ماشين منتظرش ماندم. چند لحظه بعد او هم آمد. دوباره رانندگي اش بد شده بود. هر وقت كه عصبي بود، رانندگي اش بد مي‌شد. به اولين پاركي كه رسيديم، نگه داشت. پياده شديم و در گوشه خلوتي نشستيم. دستش را گرفتم و گفتم: -چرا اين كارها را مي‌كني مادر؟! چرا با اعصاب و آبروي خودت بازي مي‌كني؟! باريكه اشكي از كنار چشمهايش بيرون زد كه دلم را آتش زد ؛ دلم به درد آمد. -برگرد خانه مادر! برگرد سر زندگيمان. هنوز هم خيلي دير نشده. -ديگه فايده نداره! من نمي توانم با آبرو و حيثيت كاريم بازي كنم. از اين حرفش ناراحت شدم. حالا ديگه من بودم كه صدام رو بلند كردم. -حالا فهميدين چرا من از كارتون خوشم کنمي آد؟! براي اين كه اين كار لعنتي، شما رو از ما جدا كرده، به خاطر اينكه مادرم رو از من جدا كرده به خاطر اين كه شما رو از پدر جدا كرده، حالا هم داره باعث ميشه كه خانواده ما كاملاً از هم بپاشه. مادر لبخند تمسخر آميزي زد، جمله اول را هم به آرامي گفت: -نه دختر! اشتباه تو همين جاست! و بعد از آن بود كه او هم فرياد زد. -مسئله كار من فقط يه بهانه! پشت اون چيزهاي خيلي مهم تر ديگه اي هست كه سال هاست در دل هامون مخفي بوده و ما نديده گرفته بوديمش. اما حالا وقتشه كه هر كس تكليف خودش رو روشن كنه. اون پدر خود خواهت بايد بفهمه كه يه من ماست، چقدر كره داره. من از جايم بلند شدم. مادر داشت ادامه مي‌داد. -بايد بفهمه كه منم براي خودم شخصيت دارم. براي خودم كسي هستم. چيزي دلم را چنگ مي‌زد. مادر هنوز هم حرف مي‌زد. -بايد بفهمه منم وجود دارم. منم "هستم". منم براي خودم حق تصميم گيري دارم. ديگر طاقت نياوردم. نه فريادي كشيدم و نه صدايم شبيه جيغ‌هاي دخترانه بود، حتي آهسته تر و فرو خورده تر از هميشه بود. بغض بود كه باعث مي‌شد صدايم درست از حنجره خارج نشود. -باشه مادر! باشه! هر جور كه دوست دارين رفتار كنين. شما برين دنبال كار و شهرتتون. پدر هم بره دنبال رفقا و كامپيوترش!... اصلاً يه كبريت بردارين و با يه كمي بنزين هم زندگيتون و هم منو آتش بزنين. اين طوري هر دو تون راحت مي‌تونين به علاقه‌ها و شخصيت تون برسين. جمله آخر را در حالي گفتم كه تقريباً در حال دويدن بودم. با حتي برنگشتم تا نگاهي به پشت سرم بيندازم. بيرون از پارك نفسي تازه كردم و دوباره راه افتادم ؛ اين بار آهسته تر و بي هدف تر. جايي براي رفتن نداشتم.... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ مي‌رود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم. سرگردان در خيابان‌ها قدم مي‌زدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشين‌هاي شيك شان برايم مي‌ايستادند يا بوق مي‌زدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اين‌ها را هم از دست مي‌دادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت! وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباس‌ها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم. در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم مي‌خواست بروم. بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم. 💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارمي‌كردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم مي‌خواست مي‌توانستم سوارش شوم. مي‌توانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر مي‌شد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك مي‌شدم؛ نزديك تر و نزديك تر. هر چه بالن بالاتر مي‌رفت به خورشيد نزديك تر مي‌شد. دلم از شادي و خوشحالي مالش مي‌رفت. كاش مادر مي‌ديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو مي‌شد. ترس برم داشت. دلم مي‌خواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو مي‌شد. با تمام قدرت فرياد زدم: « مادر! مادر! » از صداي خودم بيدار شدم. صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان مي‌داد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم مي‌شد. « حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. » ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم: « من به مسافرت مي‌روم. » فقط همين! وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آن‌ها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد. - امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده. - حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم. - باشين تا ببينم مي‌شه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيره‌ها مي‌نويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت مي‌تونين با بقيه همراه بشين. - چرا دو نفر؟ - براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيره‌ها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي مي‌شه! ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1