هر چه دیدم بود واهی جز حُسین
در دو عالم نیست شاهی جز حُسین
#صلے_الله_علیڪ_یا_أباعبدالله💚
#فاصله_فقط_یڪ_سلام✋🏻
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدویستوچهلودوم بدترین خبری بود که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوچهلوسوم
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–نورا خانم به همسر برادرم گفتن.
پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه کرد.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت.
از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم.
–منظورتون چیه؟
باز زمزمه کرد.
–هیچی.
برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم.
در را نیمه باز کردم و گفتم:
–به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم.
در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند.
بیتفاوت به اتاقم برگشتم.
برای هزارمین بار با ناامیدی گوشیام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او میخواست تا حالا پیام میداد. یا حتی زنگ میزد.
خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است.
بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیمکارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمیگرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم.
به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پرینازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم.
سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم.
با تقهایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم.
درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت.
جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم.
–دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم.
–مگه گوشی خریدید؟
–نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:
–دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمیبینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم.
گوشی را به طرفم سُر داد.
–من لازمش ندارم. دیگه نمیخواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم.
دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم.
–ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم.
بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص میخورد.
در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است.
جلو رفتم و پرسیدم:
–چی شده؟
با گوشهی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد.
ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد:
–من نمیدونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
–آخه دلتنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟
بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد.
–حالا تو از کجا میدونی اون تو جهنمه؟
ولدی دست به کمر شد.
–چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن.
بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت.
–خدا مهربونه، میبخشه.
–اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچهی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمهی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟
بلعمی با تعجب فقط نگاهش میکرد.
خود ولدی دوباره جواب داد.
–از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش میکنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار میتونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک میکنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت:
–تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخه این بیعقلیهایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوچهلوچهارم
ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت:
–تحویل بگیر، میبینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم میخوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که...
الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟
بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعهایی از آب خورد.
–آدم نمیتونه دلش واسه بیعقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که...
ولدی گفت:
–هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که میبینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه...
بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همهچیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست میگوید حالا که دستم را داخل قابلمهی داغ کردهام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم.
پشت میزم نشستم و نجوا کردم.
"ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست."
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بیخبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل میریختم.
هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ میکشید. نزدیک شرکت که شدم دانههای برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند.
نمیدانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه میآورد.
وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت:
–این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه...
با تعجب پرسیدم:
–شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟
–همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو میگیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا...
–دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته.
به اتاق آقارضا اشاره کردم.
–خب برو به آقارضا بگو،
–آخه آقارضا هنوز نیومده.
–خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه،
–خودش زنگ زد گفت:
–دیرتر میاد.
– پس خودش میدونه و این براتی.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–این براتی امد من رو صدا نکنها، دیگه نمیکشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم.
به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای ماندهام را انجام میدادم تا آخر هفته که میخواهم بروم همه چیز مشخص باشد.
طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند.
پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشمهایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد.
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد میکرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد.
جرات این که سرم را بلند کنم و چشمهایم را باز کنم نداشتم. میترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشمهایم همه چیز تمام شود.
احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت.
صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابهجا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعیاست و صاحب همان عطر است که دلم برایش میرود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود.
@mahruyan123456
راستی حکایت این شب های جمعه چیست
که بند بند دلم پاره میشود در یاد تو
شهر پیش چشمم قفس میشود
تنگ و تاریک
به هم پیچیده و سرد
من اینجا
میان این همه هیاهو و ماشین و دود و صدا
کجا پیدایت کنم!.......
دلم طلایی گنبدت را میخواهد
بشنو از میان این همه فاصله
صدای دلتنگی ام را....
[ السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین]
@mahruyan123456🍃
شما برای رمان زیبا و آنلاین طهورا دعوت شده اید ☺️
این رمان خوندنی و غافلگیر کننده رو از دست ندید
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلای به پارت اول رمان طهورا👆🏻🌹
@mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است❌
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادونُه:
به چشمای قهوه ایش خیره شدم .
چشمانی درشت و خمار...
بیخود نبود که پدر دلباخته اش شده بود .
هوش از سر آدم میبرد این نگاه دلبرانه .
متوجه شد که حواسم به حرفایی که میزنه نیست نیشگون آرامی روی دستم گرفت با حرص گفت : یک ساعته دارم قصه واست میگم ؟!
حواست کجاست طهورا !
دستم رو از زیر دستش کشیدم و جای نیشگونش قرمز شده بود در حالی که دستم را مالش میدادم گفتم : مامان چرا اینطوری میکنی ! دستم رو داغون کردی .
پشت چشمی نازک کرد و گفت : حقته ، از بس به روت خندیدم پر رو شدی از بچگی نزدمت بهت میدون دادم این شد نتیجه اش ...
خوب گوشات رو باز کن طهورا !
امروز باید مثل یه دختر خوب و فهمیده درست رفتار کنی و آبروی منو نبری .
خودم را جمع و جور کرده و آهسته گفتم : مامان من نمیتونم قبول کنم .
من از اون پسر از خود راضیش بدم میاد .
نفس هاش رو حرصی بیرون داد و با لحن تندی گفت : همین که گفتم ، مگه چه عیبی داره ، پسر به اون خوبی و کاری .
در ضمن من که نخواستم امروز ترو به عقدش در بیارم .
فقط میخوام خوب فکرات رو کنی و درست تصمیم بگیری .
دیگه بچه که نیستی باید به فکر آینده ات باشی مادر .
با ناراحتی از جلوش بلند شدم و در حالی که به طرف پله ها می رفتم گفتم : آینده یعنی اینکه به اون خواهر زاده ی از آسمون افتاده ات جواب بله بدم .
ولی من اینکار رو نمیکنم .
اصلا هم دلم نمیخواد ازدواج کنم .
حداقل الان نه ...
با عجله خودش رو بهم رسوند و بازوم رو محکم با دستش گرفت و به طرف خودش کشید و گفت : یعنی چی الان نه !! مگه چیه! طهورا مشکوک میزنی نکنه پای کسی وسطه ؟!
--حرفم همونی هست که گفتم من با بهرام ازدواج نمیکنم .
یک کلام ختم کلام ...
لحنش را کمی نرم تر کرده و سعی داشت از راه دیگه ای وارد بشه گفت : دخترم ، عزیز دلم بخدا که من جز خوشبختی تو سر سامان گرفتنت هیچی دیگه نمیخوام .
من نمی گم حتما باهاش ازدواج کن .
فقط میگم وقتی اومدن بهشون احترام بگذار و اون طوری که ازت انتظار دارن رفتار کن.
اصلا برید با هم صحبت کنید شاید مِهرش هم به دلت افتاد .
خونسردی ام را حفظ کرده و بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم رفتم .
قیافه اش را که جلوی چشمانم ترسیم می کردم نفرت کل وجودم را پر می کرد .
موهای کم پشت و صورت استخوانی سیاه و لاغرش ...
هیکلی ریز نقش داشت و قدش کوتاه بود .
قیافه و هیکلش را هم که فاکتور بگیرم اخلاق و رفتارش اصلا باب میلم نبود .
و دوست داشت زنش همچون کلفت باشد فقط بشورد و بسابد و صدایش هم در نیاید .
اسم این بردگی را هم زندگی گذاشته بودند .
سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی آرام گیرم و قلب به تپش افتاده ام آرام گیرد .
حرف های مادر ذهن پریشانم را بیشتر از قبل آشفته کرده بود .
باورم نمیشد تا این حد از خواهر بزرگش حساب ببرد و تنها دخترش را به ازدواج با او وادار کند .
اسمش اجبار نبود دلسوزی مادرانه بود اما من که میدانستم این تنها ظاهر قضیه است .
خاله ای که همیشه سعی داشت عُقده هایش را سر پوش بگذارد و با فخر فروختن به این و آن کمبود های زندگی اش را جبران کند .
دختری که هنوز در آستانه ی بیست و چند سال است اما حرف های بقیه و نیش و کنایه ها رهایش نمی کند و او از سر ناچاری تن به ازدواج با مردی متاهل که پسری سه ساله دارد میدهد و با این کارش میخواهد دهان مردم را ببندد .
مردمی کوته بین و حراف که فقط حرف های بیهوده یاد گرفته اند .
یاد گرفته اند که پشت سر این و آن بد بگویند .
عیب های یکدیگر را فاش کنند و همدیگر را به سخره بگیرند .
آری ما دلمان را این گونه آدم ها خوش کرده ایم .
برای پسر خوانده اش مادری میکند .
نا مادری که بهتر از هزار تا مادر است .
بزرگش میکند و حالا هم خواهر زاده اش را برایش لقمه گرفته .
تا جایی که یاد داشتم خوبی ازش ندیده بودم از تنها خاله ای که داشتم اما به خاطر مادر که تنها کس و کارش بود حرمتش را نگه می داشتم .
و عجیب تر از آن اینکه حرفش برای مادر سند بود .
مادر عاقلی که همه او را به هوش و ذکاوت می شناختند اما در برابر خواهرش همچون بره ای مظلوم بود .
دیری نگذشت که به اتاقم اومد و با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : تو که باز گرفتی خوابیدی ! دختر مگه تو حرف حالیت نمیشه .
بلند شو ببینم .
کلافه سرم رو بلند کردم و با قیافه ای زار و نزار نشستم و در حالی که طره ای از موهایم را به نوک انگشتم تاب میدادم گفتم : چی شده مامان چرا انقد شلوغش میکنی !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَوَد:
چنگی به صورتش زد و با چشمایی گشاد شده گفت : باز میگه چی شده
من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی .
دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم .
چقدر بی فکری !
یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی .
والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم .
--من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ...
شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟
واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم .
تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی .
اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم .
نمی دونه که خانوم هوا ورش داشته و از ما بهترون میخواد .
دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده .
مامان چرا چشم هات رو بستی .
بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه .
کسی که فقط چشمش دست پدرشه .
این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !!
نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود .
قیافه نداشت که داشت ...
اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود .
اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی .
گُنده تر از دهنت حرف میزنی .
گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت !
اما کور خوندی .
مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه .
اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد .
پشیمون شده از حرفی که زدم ...
نبایست اون ماجرای تموم شده رو قاطی این قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش کردم .
درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم.
دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...!
عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود .
و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش .
پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود .
آسمانی بود ...
صورتش روشنایی خاصی داشت .
و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم .
به راستی که شیر مادرت حلالت باشد دکتر امیر حسین سبحانی ...
"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم "
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃