eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_سی_دو عمو روي تخت مینشیند،بلند میشوم و از روي میز، پارچ را برمیدارم و
💗| ✨| هول میشوم :+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا مشکل داره؟ عمو چشم هایش را میمالد :_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود... قضیه ي پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ي اموالش،اینجا فقط یه خونه و یه کارخونه ي ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد. محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ي به دردنخور رو تبدیل کردن به یه کارخونه ي پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند. بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب حتما میدونی خونواده ي مامانت هم،از ساواك و خلاصه طاغوتی بودن. مسعود،میخواست از مامانت خواستگاري کنه،اما محمود راضی نبوده... میگفته حالا که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار داشته که مسعود با یه خونواده ي مذهبی ازدواج کنه... چه میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت بشه...هوووف چی بگم... بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن محمود با وکالتنامه اي که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون... مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض میکنه... هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن. چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدي... کل ماجرا همینه... :+پس....پس بابام میترسه،من کاري رو کنم که خودش کرد... :_شایـــــد صداي بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم :+لحنش شبیه التماس بود... باید کاري کنم... پس کی فردا میشود؟ دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ي عینک به من میدوزد :_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟ نگاه کلاس،معطوف چهره ام میشود. آب دهانم را قورت میدهم :+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟ :_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین. چند نفر از بچه هاي کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صداي پچ پچ بلند میشود. :+بله،خوبم..میتونم ؟ :_البته.. نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم. هنوز چند دقیقه اي وقت دارم. ★ سرماي بهمن،پوست صورتم را میسوزاند . پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ي پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم. داخل دفتر آژانس میشوم،مردي جاافتاده پشت میز نشسته. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :_سلام :+سلام دخترم،بفرمایید :_ببخشید یه تاکسی میخوام. :+مقصد؟ :_الهیه مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوي در پارك شده اند،میزند. :+بفرمایید شما بشینید،الآن راننده میآد :_ممنون ෶ ماشین آن سوي خیابان،روبه روي کافه متوقف میشود. پنج دقیقه اي تا قرارمان مانده. ممنون میگویم و پیاده میشوم. نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم . نمیدانم چرا مضطربم،شاید براي اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام. عرض خیابان را رد میکنم و جلوي در میایستم. لحظه اي پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام. شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم.. نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه اي چشمم به چهره ي آشنایی میافتد. خودش است. پشت میز نشسته و با انگشتانش بازي میکند. در نگاهش هیچ تردیدي به چشم نمیخورد. برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است. میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودي کشیده میشوند. از من فرمان نمیبرند! در،با صداي قیژ مانندي باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید. به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند. او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد. جلو میروم،بلند میشود. طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم. :_سلام :+سلام،بفرمایید اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم. آرام میشوم و مینشینم. :+چی میخورین؟ کیفم را روي صندلی کناري میگذارم و چادرم را سفت میکنم. سعی می کنم محکم به نظر برسم. :_براي شنیدن اومدم،نه خوردن لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است. دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند :+جناب ببخشید حرکاتش،عادي و خالی از ترس است . این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند. گارسون جلو میآید. :+دو تا قهوه لطفا تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه اي فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده. چشم و ابرو و موهاي تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره اي کاملا معمولی اما در یک کلمه،جذاب. تنها نکته ي خارق العاده ي چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
پروانه اگر در ره عشق بال و پر افکند من بال که هیچ ... جان و دلی باختم آنجا ، 📚 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عڪست‌را؛ هࢪ‌روزمرورمۍڪنم تانڪندیادم‌برود براےلبخندچھ‌ڪسۍمۍجنگم بھ‌عڪست‌خیره‌مے‌شوم‌ونگاهم‌درنگاهت گرھ‌مۍخورد؛ انگارتمامِ‌دلخوشۍام؛توهستۍ حضرت ماه ♥️✨ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 ـ بازهم آدينه ای آمد ولی مهدی کجاست؟ يکنفر ميگفت مهدی جمعه ها در کربلاست✨ ـ رو به سوی کربلا کردم که فريادش زنم ـ باز هم با ندبه ای از هجر مولا دم زنم🍃 @mahruyan123456