#حسیــݩجاݩ♥️
این قصهازحوالے دریا شروع شد
باتاروپود چادر زهرا شروع شد
خورشید سرزد و سفرما بهڪربلا
بایڪ سلام صبح بهمولا شروع شد
#صبحمبهنامشما✨
#ازدورسلام✋🏻
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهل به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_چهل_یک
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزي به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روي بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسري نگاهی به من میاندازد
+:حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزي شده به طرفم
برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ي آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...
ناخودآگاه دست روي سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روي گوشش
میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روي زمین میافتد و سجده ي شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندي روي لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صداي بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاك
فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردي با آبروي
ما بازي کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_چهل_دو
عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف
میزنیم...
سرم را پایین میاندازم.
شیشه ي بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ي نوك تیزش
هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود .
لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود.
بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد
:_ولم کن وحید...
اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله...
دختري که کافی بود کسی ابروي بالاي چشمش را نشانه رود و نازك
تر از برگ لطیف گل،نثارش کند.
میشوم نیمه ي دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم.
میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم...
:+بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام...
مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داري
باشی دیگه حق نداري از خونه بیرون بري...
:+نه مامان...من این شکلیام چون....
بابا کلامم را قطع میکند :_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
:+ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
:+من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با
همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند...
براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام
گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و
نگاهی که یادآور سرماي زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی
عمیق میشود.
" بازي رو خراب نکن "
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش
نشسته...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
سلام و عرض ادب دوستان و همراهان عزیز 😁
وقت تون بخیر و ایام به کام
دوستان این عکس نوشته ای که می بینید برای کمک به یک خانواده ی آبرو مند و مستضعف تهیه شده و از همگی خواهش دارم به اندازه ی وسع تون در این ثواب شریک بشید
امر خیرهست برای کمک خریدن جهزیه ی دختر خانواده که پدرشون مریض هست
ایام ولادت حضرت زهراست ان شاالله که گره ازمشکلات همگی بازبشه و هر چه زودتر شر این ویروس منحوس از سر این ملت عزیز کنده بشه
عزیزان کمک های نقدی خودتون رو به شماره کارتی که در عکس درج شده بفرستید
سپاس ازهمگی ❤️
سخنی از ✍🏻 نویسنده
@mahruyan123456🍃
💚🌱💚
رفــتنش ...
انتهای "الـرَّحْـــمٰن"
چشم هایَش...
شروعِ "واٰقِـــعه" بود...
@mahruyan123456🍃