دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی ...💔
شادی روحش صلوات 🌹
#سرداردلها
#حاجقاسمسلیمانی
@mahruyan123456🍃
دستگداییامشبجمعهبهسوےتوست
خیلےشنیدهامڪهگداپرورےحسین...!
#شبجمعهستهوآیتنڪنممیمیرم💔
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهل_نه خدایا خودم را به تو سپرده ام. :+بله منیر خانم؟ :_افسانه خانم
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه_یک
_:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته
میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح
ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید.
من...علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
:+قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
:+چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله...
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
:+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی
یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي
خوشبختی میروم،برایم کافیست...
_:مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است..
خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
:+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
:_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و
خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم
میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در
دست دارد.
مثل دفعه ي قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من
میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨ | #پارت_صد_پنجاه_دو
صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید
:_لبخند بزن
چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم.
همان پسري ݣه بار اول جلوي خانه دیدمش،وارد میشود. همان که
مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت.
پس مانی،این است.
نفس نفس میزند
:_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون
و دست مامان را میفشارد.
:_سلام عموجان،خوبین؟
به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند.
:_سلام نیکی جان...
هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده..
*مسیح*
حس میکنم چیزي از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذي
کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار
است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما...
کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
:+شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پاي راستش را روي پاي چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روي نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حرکات
جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه هاي روسري اش بازي میکند. و سکوت وحشتناکی
بین عمومسعود و بابا برقرار است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش براي من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد
مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا
حرف دیگه اي جز این دو نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و
دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز
را مثل یک معامله تصور کند.
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند
تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او
میشود،سرش را پایین میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره
میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه
خود عروس خانم.
باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اســتورے🎞
بھتوازدورســلام
بھحسیݩازطرفوصلھناجورسـلام♥️
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوشش:
با سردی ازشون خداحافظی کرده و اینبار جلوتر از او راه افتادم .
شاید دیگر به معنای واقعی کم آورده بودم .
روزی نهایت آرزویم بود پا گذاشتن به این خانه و نزدیک شدن به اهالی این خانه ...
و اما حال جور دیگری بود .
هر چقدر برای نزدیک شدن تلاش می کردم به در بسته می خوردم .
از این همه تظاهر و دروغ !
به ستوه آمده بودم.
چند ماهی بود که کلاف زندگی ام با دروغ و پنهان کاری پیچ و تاب خورده بود و در نهایت به گره هایی کور مبدل شده بود .
و ندایی در درونم فریاد میزد : هنوز اول راهی ! به همین زودی جا زدی !به همین راحتی دست از تلاش, برای بدست آوردنش برداشتی .
دزد گیر ماشین را زد و منتظرم بود برای اینکه سوار شوم .
نه دیگر جانی داشتم و نه حوصله ای برای لجبازی کردن !
کنار ماشین ایستادم و او هم روبرویم بود .
بی حرف بهم زل زده بودیم .
یه چیزی در نگاهش بود که حس می کردم خجل است .
از حرفی که امشب در میان جمع زد .
مگر نه اینکه قرار بود نقش بازی کند !
پس چه شد که انقدر عرِصه بهش تنگ شد و حرف دلش را که مدت ها بود از زمانی که محرمش شده بودم تلمبار شده بود را بیرون ریخت و خودش را خالی کرد .
به معنای واقعی بیشتر از وقتی خرد شدم ...
حتی اگر تمام تنم را با ساطور تکه تکه می کرد تا این حد برایم درد نداشت .
چه چیز در من وجود داشت که اینگونه نفرت داشت بیداد می کرد .
انگار معطل کرده بودم تا او بگوید سوار شو ...
همین هم شد .
آرام لب زد و گفت : سوار شو ...
*****
زخمی تر از آن چیزی بودم که حتی خودم در عجب بودم .
دیگر به چشمم نمی آمد ...
نگرانی و غیرتی پوشالی که از خودش نشان میداد .
او از مردانگی تنها یک رگ گردن باد کردن و حس مسوولیت یاد گرفته بود .
فکر می کرد من هم مانند بقیه ی بیماراش نیاز به مراقبت دارم .
دیگه نمی فهمید که یک زن !
آن هم زنی ، چون من !که شکست خورده ی این روزگار لعنتی است، بیشتر از هر چیزی به محبت احتیاج دارد .
درب حیاط ، را باز کرده و آهسته پشت سرم بستم .
به خیال اینکه خواب باشند !
نور کمی خانه را روشن کرده بود و از پشت شیشه مادر را دیدم که پشت میز خیاطی اش نشسته و در حال خیاطی بود .
پاورچین ، پاورچین وارد شده و یواشکی از کنار دیوار خودم را به پله ها رساندم .
میخواستم از سوال و جواب های مادر
فرار کنم .
حتم داشتم که با قیافه ی بهم ریخته ی من پی به ناراحتی ام می برد .
به پله ی دومی نرسیده بودم که صدایم زد ...
--طهورا !کجا میری !
برگشتم و با شرمندگی سرم را پایین انداخته و گفتم :سلام ، مامان ...
دستش را به کمرش زده بود و از بالای عینکش نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت : علیک سلام ، همیشه مهمونی !
خوش گذشت عزیزم .
چه خوش گذشتنی ! چه تولد به یاد ماندنی ...
کاش بودی مادر تا ببینی دخترت خوشبخت و خوشحال است.
برای دل خوشی اش لبخند زده و گفتم : بله خدا رو شکر خوب بود همه چیز .
جای شما خالی .
--خب به سلامتی!حالا چرا داشتی یواشکی می رفتی بالا !؟
--ببخشید ؛ خیلی خسته بودم .
گفتم زودتر برم بخوابم .
خمیازه ای کشید و با خستگی که از صورتش هویدا بود گفت : باشه مادر ، برو بخواب ، منم خیلی خسته ام .
باید فردا زودتر بیدار بشم .
توام بیا کمکم تا فردا این سفارش های مشتری ها رو تحویل بدیم .
--چشم مامان ...
شبتون بخیر .
--شب بخیر دخترم .
سرم به بالش نرسیده بود به خواب رفتم .
و صبح با سر و صدایی که شبیه به دعوا بود پریشان و هراسان بیدار شدم .
قلبم ریپ میزد و گنجشگ وار در سینه ام می تپید .
شتابان با حالتی که دست کمی از دویدن نبود خودم را به طبقه ی پایین رساندم .
چشمام سیاهی رفت با دیدن صحنه ای که روبروم بود .
دستم را محکم به صورتم زدم و جیغ کشیدم :
ولش کن عوضی !
ولش کن مادرمو ...
نگاه خمارش رو بهم دوخت و با سر مستی و دیوانگی در حالی که فشار دست هایش را زیر گلوی مادر بیشتر می کرد گفت : خفه شو دختره هرزه !
آه از نهادم برخاست و دهانم باز مانده بود .
خدای من !
چی داشت می گفت ...
انگ بی عفتی به تنها خواهرش میزد .
به کجا داری میری که همه چیز رو زیر پا گذاشتی .
مادر صورتش از شدت فشاری که زیر گلوش بود کبود شده و نای حرف زدن نداشت .
جای تعلل نبود ...
از پشت سر یقه ی پیراهنش رو کشیدم .
تقلا می کردم تا هر طور شده مادر رو از چنگالش نجات بدم .
اما زورم بهش نمی رسید .
دیگه اون برادر لاغر ، مردنی و نشئه نبود .
مال حروم خوب بهش ساخته بود و زیر زبونش مزه کرده بود .
یال و کوپالی بهم زده بود ...
با یک دستش پرتم کرد و به پشت روی زمین افتادم و کمرم تیر کشید .
دستم رو از کمرم گرفته و گفتم : الهی دستت بشکنه...
چه مرگته! باز پول میخوای !!
👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
عربده ی وحشتناکی کشید و گفت : خفه شو طهورا !وگرنه با همین دستام هم ترو می کُشم هم مادرت رو ...
خودم رو روی زمین کشیدم ...
دستم رو از دیوار گرفته و به زور بلند شدم .
درد امانم را بریده بود .
نفس کم می آوردم .
سرفه ای کرده و به زحمت کلمات را ردیف کرده و جملات را ادا کردم :
چیکار مامان داری ؟!
از کی انقد وقیح شدی که دست روی مادر بلند میکنی .
به خداوندی خدا بلایی سر مامان بیاد راحتت نمی ذارم .
رنگ نگاهش عوض شد و دستش رو پایین کشید .
دلم برای مادر به آتش کشیده شد .
با صورتی کبود شده روی زمین افتاد .سینه اش به خس خس افتاده بود .
رفتم بالای سرش و با گریه داد زدم : خدا لعنتت کنه طاهر .
که جز دردسر هیچی به دنبال نداری .
مادر چشماش رو به زور باز نگه داشته بود زیر لب چیزی میگفت اما من نمی توانستم بفهمم چه می گوید .
کنارم زانو زد .
با چشمای دریده و وحشی اش بهم زل زد.
و با بی رحمی گفت : داره تاوان خیره سری و بی عقلی ترو پس میده .
بهت گفته بودم ، نباید زن این مردک بشی .
اما گوش نکردی .
انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : این تازه اولشه .
راحتت نمی ذارم .
با نفرت بهش زل زدم و تمام کینه و حس بدی که ازش داشتم رو توی نگاهم ریخته و با عصبانیت گفتم : به تو هیچ ربطی نداره که من با کی ازدواج کردم .
تو هیچ غلطی نمی تونی کنی .
حالم ازت بهم میخوره .
از تو و اون رئیس عوضی تر از خودت .
دستش رو بالا برد و با پشت دست محکم تو دهنم زد و گفت : لال شو ...وگرنه قول نمیدم زنده از زیر دستم بیرون بری .
نمیدونم از ترس جون خودم بودم که ساکت شدم یا از اینکه هر حرفی میزد اونقدر کله شق بود که عملیش می کرد زبان به دهان گرفته و بی صدا کنار مادر گریستم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوهفت:
دست و پام رو گم کرده بودم .
مادر به زور لای چشماش رو باز نگه داشته بود و نبضش رو که می گرفتم خیلی کُند میزد .
ناچار به اورژانس زنگ زده و ازشون کمک خواستم .
وقتی دستگاه اکسیژن را روی صورتش می دیدم از خودم بدم می اومد .
از طاهر ...
او به خاطر ما به این حال و روز افتاده بود .
یکی از تکنسین ها در حالی که فشار مادر رو می گرفت ازم پرسید : چرا اینطور شده ! وضعیت خوبی نداره .
فشارش افت کرده و به زور داره نفس میکشه .
اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید بره بیمارستان .
شرمم میشد که بگم شاهکار پسرشه!
بهش گفتم : فشار و استرس زیادی بهش وارد شده .
ترو خدا حالش خوب میشه !؟
--نگران نباشید ، بله خوب میشه .
اما باید خیلی ازشون مراقبت کنید .
اگه یکبار دیگه اینطور فشار عصبی بهش وارد بشه خدای نکرده به مرگ مغزی و یاسکته منجر میشه .
الان هم بذارید استراحت کنن و یک ساعتی دیگه یک چیزی بهش بدید بخوره .
خدا رو شکر کردم که خطر رفع شده !
بالای سرش نشسته بودم و صورت بی رمق و رنگ پریده اش را نظاره می کردم .
و زیر لب آیة الکرسی میخواندم .
یادش بخیر خانجون همیشه میگفت هر وقت دیگه راه به جایی نداشتی وخیلی گرفتار بودی آیة الكرسي بخون .
بوسه ای روی دستش زدم و سرم را کنارش گذاشته و چشمام رو روی هم گذاشتم .
به یاد کودکی هایم ...
تمام قهر و دلخوری ها در آغوش و نوازش دستانش ختم به خیر میشد و به ثانیه نکشیده به سرعت برق و باد فراموش می کردم که چیزی شده .
یادم می رفت که من همان دخترکی بودم که اشک بهش اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کاش بازم تکرار بشن اون روزها .
کاش مثل بچگی هام انقدر باهات راحت بودم که خودم همه چیز رو واست بگم .
صدای گرفته و خفه اش طنین انداز شد .
--طهورا ؟! مادر...
--جانم مامان !بیدار شدی .
قربونت برم حالت بهتره !!
--خوبم ، تو دل واپس نباش .
ناهار چیزی درست نکردی!
--نه مامان ، نگران شما بودم .
دست و دلم نرفت که چیزی درست کنم .
--اون بچه الان از مدرسه میاد ناهار میخواد.
مادر که باشی حتی در بدترین حال ! باز هم به فکر جگر گوشه ات هستی .
سرم را جلو بردم و روی پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : الان میرم یه چیزی آماده میکنم .
مامان !؟
--دستت درد نکنه . بگو چی میخوای بگی !
--چرا طاهر باهات دعوا کرد !! چرا ترو زد ...
دور از جونت ، زبونم لال داشت خفه ات می کرد .
چشماش پر شد از اشک .
روش رو بر گردوند و گفت : میگه چرا تو با امیر حسین ازدواج کردی .
میگم تو چیکار داری ! اون پسر خوبیه .
اینا دیگه عقد کردن .
میگه نه ...
مرغش یک پا داره .
با ترس به لب مادر چشم دوخته بودم .
دلم گواهی بد میداد .
حتم داشت چیزی گفته که نباید!!
صورت مادر را با دستام قاب کرده و با التماس بهش گفتم : ترو خدا بگو ! مامان اون چی ازت خواست ! چی گفت ؟؟
اشک از گوشه ی چشمش فوران میزد و روی گونه های برجسته اش سُر میخورد .
با دست رد اشکاش رو گرفته و گفتم : گریه نکن مامان، جیگر منو نسوزون.
حرف بزن .
به سختی حرف میزد ...
اما برای من که می شنیدم تلخ تر و سخت تر بود .
--گفت باید هر چه زودتر طلاق طهورا رو بگیری .
وگرنه نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره .
پاهام سست شد ...
دستام تکون می خورد ...
روی زمین سُر خوردم...
سرم را به دیوار تکیه دادم .
نمیدونستم که منشا تمام این مشکلاتم کجاست !
چرا روز به روز گرفتاری هام بیشتر میشه .
امیر حسین منو نمی خواست ...
اما من که دوستش داشتم .
عاشقش بودم ...
چقدر حسرت اینکه اسمم بره تو شناسنامه اش و بشه محرمم رو داشتم ...
حالا چطور به راحتی از دستش بدم .
به مادر نگاهی از سر بیچارگی انداخته و گفتم : مامان ترو خدا ! کمکم کن .
خجالت را کنار گذاشته و ادامه دادم : من امیر حسین رو دوست دارم .
اون شوهرمه .
از من نخواه که ازش جدا بشم .
انگشت های بی جونش رو دور مچ دستم حلقه کرد و لب زد : تا من و پدرت هستیم هیچ غلطی نمیتونه کنه .
دخترم !
این حرف رو از من گوش کن .
طاهر خیلی عوض شده .
دیگه خبری از اون مهر و عطوفت و قلبی که سرشار از مهربونی بود نیست ...
شده یک آدم کینه ای با قلبی مالامال از عقده ...
به هر کاری دست میزنه .
به قول خودش آب از سرش گذشته .
به میان حرفش رفته و گفتم : چی میخوای بگی مامان ؟! بی حاشیه برو سر اصل مطلب .
--قرار بود هفته ی دیگه مشهد برید .
اما برنامه ریزی کنید و آخر همین هفته عازم بشید .
هر چه زودتر زندگیت رو شروع کن .
اون طوری خیالم راحت تره .
امیر حسین کنارت هست .
-من مشکلی ندارم .
اما بهتره شما بهشون بگید .
درست نیست که من بگم .
چشماش رو ریز کرد و با خنده گفت : ببینم نکنه از شوهرت خجالت میکشی !👇🏻