eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
- مگر‌میشود‌یادگارهـ‌زهرا‌[س]را‌بر‌تن‌داشت‌؛ و‌لی‌از‌دعاهاے‌او‌بـے‌نصیب‌ماند؟! . . . |♥️| @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : مادر و طاها را در آغوش کشیده و با دلی تنگ و چشمانی تر ازشون خداحافظی کردم . چشمای غم بار مادر لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت . جای خالی پدر قلبم را به درد می آورد . کاش اینجا بود ! دخترکش را از زیر قرآن رد می کرد و در گوشش زمزمه می کرد : برو به امان خدا دخترم . تا خدا رو داری غم نداشته باش . اما بابا خدا واقعا منو فراموش کرده ... نبود تا بازم با حرفای امید وار کننده اش کور سوی امید را در دلم روشن کند . ماشین از پیچ کوچه رد شد و من از پشت شیشه با بغضی که گلویم را پر کرده بود برایشان دست تکان می دادم . امیر حسین غرق دنیای خودش بود و هر از گاهی با گوشی اش ور می رفت . از آژانس پیاده شدیم . امیر حسین با کمک راننده چمدان ها رو بیرون آورد و روی زمین گذاشت . دسته ی چمدانم را تو مشت گرفته و راه افتادم به طرف درب ورودی فرودگاه ... که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و چمدان از دستم رها شد ... برگشتم و با تعجب دیدمش که داره با خونسردی نگاهم میکنه و و چمدانم را هم گرفته !! اعصابم خورد بود ... واقعا دلیل این همه رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم . واسم مبهم بود . دستم رو جلو برده و گفتم : بدش! خودم چلاغ نیستم میتونم از پس کارهای خودم بر بیام . نمیدونم چش بود که حس می کردم بر خلاف همیشه شوخیش‌ گرفته و طبق معمول عصبی نیست . تبسمی کرده و یک قدم به طرفم جلو اومد و گفت : بریم پروازمون دیر میشه . مصرانه و با لجاجت پا بر زمین کوبیده و گفتم : من احتیاجی به کمک تو ندارم . خودم وسایلم رو میارم . طوری محکم و با جدیت حرف زد که دیگر حرفی برایم باقی نگذاشت . --خودم میارمش . تا وقتی من هستم این کارا به عهده ی منه . دیگه ام حرف نباشه راه بیفت که داره دیر، میشه . دوشادوش هم قدم بر روی زمین می گذاشتیم و من در جدال با روحیات و احساسات برانگیخته شده ام بودم . نمیدونستم بازهم میشه بهش دلخوش کرد و قول یک مرد واقعی رو به قلبم بدم یا نه !!! یا باز هم همه اینا سیا بازیه ... اولین باری بود که قرار بود با هواپیما سفر کنم . این روزها و ساعتها را حتی در خواب هم نمی دیدم . ترس مانند خوره ای به جانم افتاده بود و تیشه به ریشه ام میزد . روی صندلی کنار پنجره جای گرفته و او هم کنارم نشست و کیف دستی کوچکم هم میانمان فاصله انداخته بود‌. با پرواز هواپیما و رفتن در فراز آسمان ! اضطراب و دلشوره ام بیشتر شد و دل و روده ام بهم پیچ میخورد و قلبم محکم بر قفسه سینه ام چکش وار می کوبید . از پنجره ی بیضی شکل ، به پایین که نگاه می کردم سرم گیج میرفت . چشمام رو بستم و به هر چیزی که دم دستم بود چنگ میزدم . برای فرار از این هراس و تنهایی ... گرمی چیزی را روی پوست دستم لمس کردم ‌. جرات به خرج داده و با احتیاط پلک باز کرده و به دست مردانه ای که محکم دستم در حصار خودش قرار داده بود نگاه کردم . نگاهم خیره ماند روی حلقه ی ساده ی نقره ای که در انگشتش خودنمایی می کرد . متوجه سنگینی نگاهم شد سرش را به طرفم برگرداند و با لبخند و مهربونی نگاهم کرد و گفت : نگران نباش ... من کنارت هستم . تا وقتی می رسیم مشهد بخواب . او حرف میزد و من غرق در نگاه سیاهش شده و جرات اینکه پلک بزنم رو نداشتم... می ترسیدم از اینکه خواب باشم و بیدار شوم ... "ناز کُنی نَظر کُنی قَهر کُنی ستم کُنی گر که جفا گر که وفا از تو حذَر نمی‌کنم." چی باعث شده بود که رفتارش تغییر کنه ... از حس اینکه بازهم به حساب نگرانی و غیرتش بگذارم خوشی سرازیر شده به وجودم برگشت می خورد و جایش را به تلخی وصف ناشدنی میداد . همان طور که بهش زل زده بودم او از نگاهم به خنده افتاد ... خنده ای از ته دل !! آرام و موقر می خندید . گونه هایش جمع میشد . گره بین ابروهاش باز ! دلبر و جذاب تر از هر وقتی میشد که دیده بودم . حس کردم مسخره ام کرده و برای همین خنده اش بند نمی آمد . کلافه بودم ... دلخور و سر خورده سرم به پایین انداختم . خنده اش تمام شد وقتی مرا سر پایین گرفته دید ... با دستش چانه ام را بالا آورد و به طرف خودش صورتم را برگرداند . لب زد و گفت : چی شد !! چرا ناراحت شدی . معذرت میخوام اگه خندیدم . یه جوری بهم نگاه می کردی انگار روی سرم شاخ درآوردم . نمیخواستم ناراحتت کنم . نه واقعا یه طوری شده بود . همون آدمی که من ازش تو ذهنم ساخته بودم . اما برام عجیب بود... باورش سخت .. در دلم برایش بیت شعری خواندم : "‏یک سـوره بخـوان... ‏مهـریه ام کن غزلـت را... ‏من طاقت یعقـوب نـدارم... ‏بغلـم کـن!!!" بایستی احساس و عشقم را در نطفه خفه می کردم . @mahruyan12346🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : هیچ بعید نبود ! اگر پی به علاقه ام ببرد، همه چیز را به سخره بگیرد و مرا همچون دستمالی چرکین به گوشه ای پرت کند . جوابش را با سکوت و نگاهم دادم . امید داشتم که از نگاهم بخواند که من بازیچه ی دست تو نیستم . دلم نمیخواد باهام بازی کنی ! نه مثل اینکه قصد کوتاه آمدن نداشت . دوباره با سماجت ازم پرسید : چرا حرف نمیزنی !! طهورا حالت خوبه !! به دست قفل شده زیر چانه ام خیره شدم . گویای هزار حرف بود ... چطور بهم دست میزد! مگه نه اینکه من زنش نبودم ... مگه نه اینکه من پشیزی به چشمش نمی اومدم . پس دیگه چی از جونم می خواست . چرا داشت دیوانه ام می کرد ! چانه ام را از حصار دستاش آزاد کرده و عینا دیدم که جا خورد از حرکتم‌ و با شگفتی بهم نگاه کرد . دل به دریا زده و گفتم : آقای دکتر دوست ندارم نگران من باشی ... من پرستار نمیخوام !حالم خوبه . چی شده که به من دست میزنی !! مگه نگفتی که منو و تو هیچ نسبتی با هم نداریم !؟ پس چی شد ... پیش همه ادعا کردی که دلت تنها جایگاه همسرت هست و من رو با اون یکی نمیکنی . با غرور نگاهم کرد و بادی به غبغب انداخت وگفت : هنوزم میگم ... هنوز هم میگم همسر من تنها فتانه بوده و بس ! چشماش رو گشاد کرده و انگشت اشاره اش را جلوم تکان داد و گفت : اما اینم بگم . تا زمانی که اسم هامون توی شناسنامه هامون به امانت نوشته شده زن و شوهر سوری هستیم . اینو که دیگه نمیدونی انکار کنی !! پس لجبازی و سر تق بازی رو کنار بذار و بچه بازی در نیار . اصلا حوصله ی دخترهای لوس و بچه ننه رو ندارم . نه مثل اینکه من باز هم اشتباه کرده بودم ‌. این آدم که حالا شوهر من بود عوض شدنی نبود . تا می اومدم بهش دلخوش کنم و به دلم وعده و وعید بدم همه چیز رو خراب می کرد . قفل گوشی اش را باز کرد و از عمد صفحه ی گوشیش رو طوری گرفته بود تا من ببینمش ! عکس تکی از همسرش بود . که با چادر مشکی صورت گردش قاب گرفته شده بود . چند بار با دستش آهسته روی صفحه می کشید و آه می کشید . می دونستم که دلش خونه ! شاید درکش سخت از دست دادن معشوقی که زیر تلی‌ از خاک آرمیده بود ، اما اینو خوب می فهمیدم که عشق چیه ! عشق تنها یک کلمه ی سه حرفی نبود که به راحتی بر زبان می آوردیم . تا کسی به این بلا دچار نشده بود نمی توانست حال یک عاشق دل خسته را بفهمد . خوب حال امیر حسین را می دانستم . من هم مانند او دور بودم از معشوقم . با این تفاوت که من کنارش بودم اما دنیایی فاصله میانمان افتاده بود . و به هر سویی دست دراز می کردم تا بتوانم این خلا را پر کنم ... اما انگار شدنی نبود ... خواب به چشمام اومده بود . سرم را به شیشه چسبانده و آرام آرام پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم . با حس چیزی که روی صورتم تکان می خورد به زور از خواب دل کنده و چشمام رو باز کردم . چشمام به اندازه ی یک نعلبکی گرد شده بود . لال شده بودم ! خدای من ... چی داشتم می دیدم . با دستش داشت صورتم رو نوازش می کرد ... خدایا اگر که خوابم بیدارم نکن ... اگر که بیدارم نگیر از من این لحظه های قشنگ را ... روسری ام عقب رفته بود ... با دو تا انگشتش لبه روسری ام را جلو آورده و به روم لبخند قشنگی زد و گفت : ساعت خواب ! خوب خوابیدی ؟ --آره خیلی ! حس می کردم روی یه بالش گرم و نرم‌ خوابیدم . اگه دستت روی صورتم نمی اومد شاید حالا حالا میخوابیدم . یک تای ابروش رو بالا داد و با شیطنت خاصی نگاهم کرد و گفت : دست منم که شد بالش دیگه!! دستت درد نکنه واقعا ! سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : دست تو ؟! --بله ، جناب عالی سرت روی بازوی من بوده و منم واسه اینکه سردت نشه چشمکی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد و به آهستگی ادامه داد : بغلت کردم . صورتم تا بنا گوش سرخ شد و دود از کله ام بلند شد . شاید انتظار این حرف ها آن هم از زبان این مرد سر به زیر و خجالتی با عقلم جور در نمی آمد . جلوی عشق شعله ور شده ام را گرفته و گفتم : ببخشید اگه اذیت شدی . من خواب بودم اصلا نفهمیدم ... با پشت دست روی صورتم آهسته چند بار کشید .... مردمک چشمش می لرزید ... با صدایی گرفته گفت : ببخش منو طهورا! خیلی اذیتت میکنم ... ادامه دارد ... به قلم✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c گروه نقد و بررسی رمان پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم . ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌ @mahruyan123456🍃
💕 عطرِ شُمـٰا🍃 پیچیده میانِ خاطراتـَم! پس عمیق تر نَفَس میڪشم بهـ امیدِ وصالِ شُما..📿 @mahruyan123456
سرکلاس جواب معلمش رانمیداد... میگفت : تا حجـاب نداشته باشـی ما با هم صحبتـی نداریم ... !! 🗞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_پنجاه_چهار نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره
💗| ✨| باور نکردنی است.. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. از خواب میپرم،نفس نفس میزنم. خواب بود.. همه اش خواب بود... هنوز صداي قهقهه ي مستانه اش،در گوشم میپیچد. نباید به این چیزها فکر کنم.. نباید ذهنم را مشوش کنم.. نگاهی به ساعت میاندازم. یک و بیست دقیقه... تا صبح،زمان زیادي باقی مانده... دوباره دراز میکشم. در خواب،ناراحت نبودم،از چیزي که شنیدم ناراحت نبودم... لبخند زدم.. سرم را تکان میدهم و روي پهلو جابه جا میشوم. خدایا،من...من اشتباه کردم ؟ }توکلت علی حی الذي لایموت{.. ❤ چادرم را سر میکنم و کفش هاي مشکی ام را از کمد برمیدارم،نگاهی به آینه میاندازم. فرصتی براي اندوه و حسرت نیست.. دو روز از شب بله برون گذشته و من بین درست و اشتباه سردرگمم. آهی میکشم و از اتاق بیرون میزنم. عمووحید در حیاط منتظر من است. مامان مشغول صبحانه خوردن است. آرام سلام میدهم و بدون اینکه بایستم خداحافظی میکنم. مامان،جوابم را میدهد! اتفاقی نادر و غیرممکن در چهار سال اخیر! کمی مکث میکنم،لبخند تلخی روي لبم مینشیند. سرم را تکان میدهم،نباید به خیال فرصت دهم دامن بگشاید. از خانه بیرون میروم. عمو، کنار شمشاد ها ایستاده. خودم را جمع و جور میکنم. عمو نباید چیزي بفهمد. از غصه و نگرانی ام نباید بداند. جلو میروم و سلام میدهم :سلام،صبح بخیر :+سلام،صبح تو ام بخیر. :_ببخشید منتظر موندین.. لبخند میزند،پر از غصه و تلخ... :+عیب نداره،بیا بریم.. راه میافتیم. ماشین مسیح را جلوي در میبینم،خودش هم پشت رول نشسته.. ما را که میبیند،پیاده میشود و سلام میدهد. عمو سرد،جواب سلامش را میدهد. من هم جویده جویده،چیزي شبیه سلام میگویم. سوار میشویم. گرماي مطبوعی،به صورتم میخورد. مسیح حرکت میکند. امروز من کلاس ندارم و بهترین فرصت است براي آزمایش دادن.. سکوت آرامبخش ماشین را صداي موسیقی راك میشکند. چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد. فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد. یاد خواب دیشب میافتم. نگرانی به قلبم چنگ میاندازد. سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم. بندهاي انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب، }الا بذکر اللّه تطمئن القلوب} میخوانم. نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| نگاهی به بیرون میاندازم. اتومبیل جلوي آزمایشگاه میایستد. پاهایم یاري نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم. عمووحید شانه به شانه ام میآید. لرزش دست هایم،بیقراري پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده. وارد آزمایشگاه میشویم و روي اولین صندلی خودم را پرت میکنم.. عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ي وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزي فکر نکنم. آرنج هایم را روي زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی هاي اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پاي منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباري با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیري میروم. روي صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختري با موهاي خرگوشی که پیراهن هاي رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود... کاش آن روزها تمام نمیشد.. _:تموم شد... صداي پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم. مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تاي آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روي نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزي نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روي زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456