💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد_هفت
نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند.
به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان
سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان.
کنارم میایستد.
میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق براي اوست.
در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود.
این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را براي نیکی در نظر
گرفته بودم.
یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این
اتاق است...
دوري میزند و سرش را تکان میدهد.
میگویم
:_هر کدوم از اتاقا رو که میخواي،مال تو
اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و
میزتوالت را داخلش گذاشته اند،به ظاهر اتاق مشترك است!
اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوي در اتاق اول میایستد.
:+اینجا...چند تا سرویس داره؟
بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم :_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
:+میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدي میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره...
مال تو
سرِ کار گذاشتنش،چقدر خوب است!
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
:+شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
براي هر چیزي سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
انگار لفظِ (همسایه) به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده..
_:کلید همه ي اتاق ها،روي قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق
مشترك هم که نیازي بهش نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ي سالن روي هم تلنبار شده،ولی براي
امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم
میروم.
در اتاق مشترك باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو
گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*
*نیکی
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس هاي سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک
بلند و گشاد صورتی عوض کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق
مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ي کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر رنگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روي گل هاي ریزش
میکشم.
صورتی روشن است و گل هاي ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر براي داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ي مشکلاتی که با آمدن مسیح روي سرم هوار
شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدي دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
مسیح را در سالن میبینم،روي مبل نشسته،پاهایش را روي هم
انداخته و با کنترل،کانال هاي تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ي بزرگ کتاب هایم میروم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد_هشت
بزرگ است و دستِ تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت
نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم
برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
:+آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به
دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوي کتابخانه میگذارد.
سرمـ را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب هاي روي جعبه را بکنم که با جعبه ي دوم،وارد
ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه هاي سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
:+پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزي نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم.
+:ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صداي باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صداي پا میآید و بعد،صداي مسیح،درست پشت در
اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پاي رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صداي در میآید.
بعدهم صداي مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدي اگه میخواي بیارم
تو اتاق بخور..ولی تنهایی اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد
احساس ضعفم را.. دوست دارم قوي و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیري از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روي دسته ي صندلی
برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ي مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم
نیست.
مسیح و مانی روي مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده
اند.
آرام سلام میدهم و روي اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدي زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا
جلو تلویزیون دیگه مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ي پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو
هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم براي خانه ي خودمان تنگ شده...
احساس غربت صورتم را چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدي است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روي پرده ي سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که
براي دیدنش برویم.. اما هر بار مشکل و پیش آمدي،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزي این فیلم
را در خانه ي...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ي ذهنم اجازه ي پیش روي بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوچهلویک:
(امیر حسین )
به رفتاراش و حرف زدناش که فکر می کردم چیزی جز مهربانی و سادگی نبود .
این دختر با تموم آدم های دور و اطرافم فرق می کرد .
خودش بود خودش ...
هر آنچه بود همان بود بی هیچ کم و کاستی ...
شاید واقعا مادر حق داشت که شیفته اش شده بود .
چقدر شب تولدش حرصم رو در آورده بود و مثل بچه فقط جیغ میزد و داد و هوار می کرد .
دستم بالا رفت که بزنم توی دهنش تا خفه خون بگیره !
اما با دیدن تن بی جون و نحیفش که مثل برگی خشک شده در برابر طوفان می لرزید تسلیم شدم .
زندگی جهنمی ام بیشتر از هر زمانی مرا تحت فشار قرار داده بود .
گله ای نبود در برابر امتحان خدا !
اما خدا اگه طهورا هم باز جزو امتحان و آزمایش توئه باور کن که سخته...
چهره ی ناز با اون پوست روشنش با موهای پر پشت مشکی اش دلم رو برای اولین بار به لرزه در آورد و جرقه ای در قلب ویران شده ام روشن شد .
اونشب رو هیچ فراموش نمی کنم ...
یک لحظه نمیتونستم چشم از دیدنش بر دارم .
حالا دیگه اون زنم شده بود .
محرم ترینم ...
اما حسی آزار دهنده درونم فریاد میزد : اون هیچ کس تو نیست .
فقط یه دختر غریبه است و تو مجبوری چند ماه تحملش کنی .
کلافه بودم ...
از این همه جدال با روحیات و احساساتی ضد و نقیض ...
اونقدر عاشق فتانه بودم که دوست نداشتم هیچ کسی باهاش قیاس بشه .
وقتی که الهام اون حرف رو زد حس کردم کله ام در حال انفجاره و روح فتانه در عذاب ...
حرفی که روی دلم سنگینی می کرد را بر زبان اوردم
اما ای کاش حواسم به دختر زیبا رویی که روبروم ایستاده بود و با عشق مرا نظاره می کرد هم بود ....
یه چیزایی فهمیده بودم .
اما هنوز هم شک داشتم .
حس می کردم که منو دوست داره و داره بهم وابسته میشه .
این حس عذاب وجدانم را تشدید می کرد .
وقتی که دیدم چطور کوتاهی مرا ندید گرفته و در برابر خانواده ام پشتیبانی ام را می کند ...
یک لحظه دلم هوایی شد ...
با این که همه چیز الکی بود اما کارش تحسین برانگیز بود .
مگه یک مرد چی می خواست جز اینکه بفهمه همسرش همه جوره پشتش هست !!
بی رحمانه و با سنگ دلی شب تولدش رو خراب کردم ...
ذوقش رو کور کردم و عشقش را ندید گرفتم ...
چه آدم پستی شده بودم ...
می بینی فتانه !!
من چقدر بد شدم !
از اون شب به بعد با خودم عهد بستم که رفتارم رو تغییر بدم و باهاش خوب تا کنم .
حداقل تا زمانی که قراره باهم باشیم .
دوستانه باشه نه خصمانه !
بدون هیچ عشق و علاقه ای ...
وقتی کنارم رو صندلی هواپیما نشسته بود و از ترس چشماش رو بسته بود و به خودش می لرزید ندایی در درونم فریاد میزد : تو در برابرش مسوولی مواظبش باش ...
اون الان جز تو کسی رو نداره .
دستش رو گرفتم و محکم لمسش کردم .
یه تیکه یخ شده بود ...
رنگ صورتش به زردی میزد ....
مثل پرنده ای بی پناه که در مقابل گربه ای وحشی و بی رحم ایستاده و هیچ راه فراری ندارد ....
اولش ترس بود تو نگاهش ..
باورش نمیشد این من باشم ...
خب حق داشت !
من حصاری به بلندای دیوار بین خودمون کشیده بودم و بهش اجازه ی وارد شدن به این قلعه ی متروکه رو نمیدادم .
چه کرده بودم من با این دختر !
خدایا بگذر از من ...
گوشه صندلی کز کرده بود و توی خودش مچاله شده بود ...
مثل بچه به خواب رفته بود ...
آرام و معصوم ...
لشکر مژه های بلندش روی هم افتاده بود ...
کمی از موهاش از زیر روسری بیرون زده بود .
دستم رفت تا موهاش رو بپوشونم !
که وسط راه منصرف شدم .
دلم نمی خواست خوابش رو بهم بزنم .
دیگه نمیشد در مقابلش واکنشی نشون ندم .
اون ناموس من بود...
همسر من !!!
این کمترین نسبتی بود که با هم داشتیم .
خودمم نمی دونستم داره چه بلایی سرم میاد ...
اما دیگه خود داری کردن کار من نبود.
بغلش کردم و به خودم فشردمش .
سرش رو روی شونه ام گذاشتم و یک دستم روی پیشونی اش ...
تا موهاش پیدا نباشه .
آرامشی عجیب به وجودم افتاد ...
آرامشی که بعد فتانه از من فراری شده بود !؟
سرم رو به بهش نزدیک کردم و آرام طوری که متوجه نشه لبم رو نزدیک کرده و روی سرش رو بوسیدم .
دور افکار منفی ام را خط کشیده و تنها به حال خوبی که باهاش بدست آورده بودم فکر کردم .
این حال خوب! این آرامش رو من مدیونتم دختر چشم سیاه .
دستم رو روی صورت نرم و سفیدش کشیدم
مثل برگ گل لطیف و زیبا بود ...
پلک هاش تکون خورد !
خواستم دستم رو عقب بکشم اما نشد ؛که نشد .
هاج و واج نگاهم می کرد .
قیافه اش با مزه شده بود .
قیافه ی فریبنده اش بیشتر از همیشه خواستنی شد وقتی که فهمید در آغوشم خوابیده و سرش روی بازوی من بوده ...
سرش رو پایین انداخته بود و لپاش گل انداخته بود .
و لبش را با دندان می گزید 👇🏻
👆🏻👆🏻
ادامه
به سرم میزد تا همون جا بین اون همه جمعیت بغلش کنم و روی چال گونه هاش رو غرق بوسه کنم !
این دختر بی شیله پیله و ساده دل دل از کفم داشت می ربود ...
اما من باز هم بی اعتنا بودم و خودم را ازسنگ می دانستم ...
خالی از هر گونه احساسی ...
با چه عشقی به گنبد طلایی آقا چشم دوخته بود و با چشمای اشکی زیر لب چیزی از آقا طلب می کرد .
چقدر اون لحظه دلم می خواست تا بفهمم که چی داره میگه ؟؟!
حس مالکیت نسبت به او بد جور در وجودم ریشه زده بود و حسی قوی که هر گونه حس دیگری را از میدان به در می کرد .
آنقدر که دلم می خواست مثل همان وقت ها که چادر روی سر فتانه می انداختم و تماشایش می کردم همین کار را دوباره انجام دهم ...
اینبار برای طهورا ...
دختری که به تازگی اسمش در شناسنامه ام رفته بود و جوهرش هنوز خشک نشده بود .
چقدر با چادر زیبا تر و محجوب تر میشد...
همچون فرشته ای آسمانی که خدا به زمین هدیه داده و زمین هم به من امانت داده ...
یک آن حس کردم فتانه روبروم ایستاده ...
به زبانم آمد تا صداش بزنم ...
اما باز هم خیال بود .
او رفته بود برای همیشه ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
گروه نقد و بررسی رمان #طهورا
پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم .
#محیا
ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم❤️
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی
از خدا میخواهیم
پرده های جهل و غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما را بنگریم
🌹اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ. 🌹
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هفتاد_هشت بزرگ است و دستِ تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن. چاره چیست ؟
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد_نه
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه اي از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش
میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن
است که غربت و بغض با هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر
عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با دشمن را داشته
باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صداي لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی
خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... براي اطمینان
بیشتر... براي کم شدن این ترس آمیخته با شرم...براي نفس راحت...
هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندي عوض میکنم و شال و چادر
را بالاي سرم میگذارم.
روي تخت دراز میکشم و پتو را تا بالاي سرم میآورم.
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ي سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی براي اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صداي قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاك
میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ
بکشم.
اما صداي قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صداي
باز شدن در دستشویی میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روي ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم {بیداري؟}
بلافاصله،تیک دوم روي پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]واي کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشتاد
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهره بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ي اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه هاي خالی از کتاب، که گوشه
ي اتاق روي هم تلنبار شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ي خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازي و مشغله اي سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب
آمرزش.
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر
میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح میدهم.
این خانه براي من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه هاي بیتفاوت صاحب خانه عادت
نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.
پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوي درِ بسته ي اتاق او که
میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روي میز،بساط صبحانه چیده شده.
یک فنجان خالی چاي،ظرف کره و پنیرِ نصف شده و لیوانِ خالی
شیر....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
براي خودم،چاي میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه اي هم براي خودشان تدارك دیده اند!
★
ظرف کره را در یخچال میگذارم که صداي چرخیدن کلید در قفل
میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوي آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
:+سلام..میز رو تو جمع کردي؟
:_بله..
:+لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده
است.
:_نمیشد که...
:+به هرحال ممنون
روي مبل مینشیند و سرش را روي پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف هاي دیشب فاطمه میافتم. فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند
ماه،همسایه ي این آدم باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به
دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
+:اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بزنم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
:+نه خودمم علاقه اي به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
:+نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم
افتاد من الآن ایران نیستم! خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
:+کیا میدونن؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456