eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : « زعشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد ! خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...» زبان قاصر بود از گفتن وصف حالم . حس خوشبخت ترین زن دنیا را داشتم که هیچ چیز کم ندارد و تمام اینها از وجود نایاب امیر حسین سر چشمه می گرفت . خیلی عوض شده بود . مهربون و با صفا ... از حرم خارج شده و در خیابان های مشهد در آن هوای بارانی قدم به قدم دست در دست یکدیگر روی زمین گام می نهادیم ... محکم دستم را گرفته بود و چند باری که میخواستم دستم رو از لای دستش بیرون بکشم دستم رو بیشتر توی دستش نگه می داشت و فشار میداد . قند در دلم آب میشد... شیرین بود حتی همین ریزه کاری ها ... داشت قدرت عشق را به رخ می کشید . دلم نمی خواست باز هم به خودم وعده و امید واری دهم ! اما به هر کدام از کارها ؛ رفتارها و حرف زدن هایش که دقیق می نگریستم چیزی جز علاقه نبود ... یا شاید هم بود و من خیلی ساده بودم . شاید که باز هم حس مسوولیت و مراقبتش از من گل کرده بود ‌... هزاران شاید و اما و اگر ... جلوی مغازه ی سوغاتی که در همان نزدیکی بود ایستاد و چشمم به سماور بزرگی افتاد که بخار آب جوش ازش بیرون میزد و قل قل می کرد . سردم بود ... و دلم یک چای داغ می خواست . همان طور که نگاهم به سمت سماور بود امیر حسین دستش رو تو جیبش کرد و سوالی نگاهم کرد و گفت : چیزی میخوری برات بگیرم ؟! هنوز آنقدر ها باهاش راحت نشده بودم که حرف دلم را بزنم . پا روی میل درونی ام گذاشته و با خجالت گفتم : نه ممنون میل ندارم . لبخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : از کی تا حالا انقد خجالتی شدی ؟! چند لحظه وایسا الان برمی گردم . رفتنش را دنبال کرده و کنار دیوار منتظر آمدنش شدم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . حوالی ساعت ۹بود و خیابان ها کم و بیش شلوغ بودند . بلد نبودم چادر سر کنم . و کش نداشت تا حداقل روی سرم باایستد . دستم را که از پایین چادرم رها کردم چادرم ول شد و از سرم افتاد .... روی زمین پخش شد ... دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم ... چشمم افتاد به چند تا پسر جوان و لات افتاد . صدای خنده های بلندشان سکوت خیابان را می شکست . هر لحظه بهم نزدیک تر میشدند . و چیزی مانند هراس وجودم را پر کرده بود . خم شدم تا چادرم را بردارم... که کفش کتانی مردانه ای روی چادرم پا گذاشت . سرم را بالا آورده و با لبخند زشت و کریه یکی از همان جوان ها مواجه شدم . جرات به خرج داده و گفتم : پات رو بکش کنار . در کمال تعجب دیدم که هر دو تا پاش رو روی چادرم گذاشت و گل و لای زیر کفشش را با چادرم پاک کرد و خنده ای سرمستانه و شیطانی سر داد و گفت : خانوم خوشگله ترو چه به چادر . سرش را نزدیک صورتم آورد و دستی به صورت سیاه و هفت تیغه اش کشید . چشمانش برق عجیبی داشت و این مرا بیشتر می ترساند . نگاهی به دوستاش انداخت و گفت : این هم خدا رسوند واسه امشب ما ... هر شب نوبتیش می کنیم ؟ چشمی حواله ام کرد و دست کثیفش را به صورتم نزدیک کرد و من سرم را عقب کشیدم و گفت : چطوره ؟! اگه راضی نیستی تا یه جور دیگه باهم راه بیایم عروسک من ... البته باید از خدات هم باشه تنوعی میشه واست و دیگه لازم نیست شبها کنار خیابون برای اینکه خودت رو عرضه کنی لای این چاقور و چارقد پنهان کنی . دهانش را که باز کرد بوی سیگار شامه ام را پر کرد و دل و روده ام در هم پیچید . گوشه ی روسری ام را جلوی دهانم گرفته و گفتم : گم شو کثافت ... مرتیکه ی آشغال مگه خودت ناموس نداری . چشمام رو بستم و می خواستم جیغ بزنم که صدایی آرام بخش گوشم را پر کرد . رگ پیشانی اش از فرط عصبانیت بیرون زده بود و صورتش به سرخی میزد . از پشت سر یقه اش را گرفته بود و محکم گردنش را فشار میداد و فریاد می کشید : چه غلطی کردی مردک عوضی !! حروم لقمه .... به زن من چی گفتی ! دوستاش تا دیدن که امیر حسین همسرمه از ترس فرار را بر قرار ترجیح دادند و حالا یکه تاز عشقم مانده بود با همان جوان مزاحم ... ترس یک لحظه پیشم ازیادم رفته بود با آمدنش ... این چندمین باری بود که ناجی من میشد ... بایستی برایش جبران می کردم . هر طور شده بود باید به زندگی امبدارش کنم . اون فقط به یک روحیه و تلنگر احتیاج داشت . به غلط کردن افتاده بود و به پای امیر حسین افتاده بود و ازش می خواست که رهاش کنه . امیرحسین نگاهی از سر خشم به من انداخت و بعد هم لگدی به پایش زد و گفت : گورت رو گم کن تن لش . اگر به خاطر خانومم نبود و به حرمت امام رضا به خداوندی خدا قول نمی‌دادم که زنده از دستم در بری . سیلی محکمی روی صورتش خوابوند و تهدید وار بهش گفت : دفعه آخرت باشه مزاحم ناموس مردم میشی .👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه چشم آقا بخدا غلط کردم . دیگه ازاین غلطا نمیکنم . خدا از بزرگی کمت نکنه . پاشو برو تا دوباره نزدم شل و پلت نکردم . مردک بز دل و ترسو از جاش بلند شد و تا جایی که نفس داشت و پاهایش یاری می کرد به طرف انتهای خیابان دوید . نگاهی از سر تشکر و قدردانی بهش انداخته و گفتم : ممنونم امیر حسین .باز هم منو نجات دادی . نمی‌دونم چطور جبران کنم واست. نگاه سرد و حاکی از دلخوری بهم انداخت و طرفم اومد و محکم و با حرص موهایم را به زیر روسری فرستاد و با لحنی خشک و سرزنش وار گفت : تو اول یادبگیر موهات رو نذاری‌ بیرون جبران پیش کش... صداش رو بالا تر برد و گفت : چرا چادرت از سرت افتاده ؟ انقد بدت اومد نتونستی یک ساعت تحملش کنی ... اگه حجابت‌ کامل بود اون عوضی ها نمی اومدن طرفت . بخدا از سرم سر خورد . باور کن ... بخدا نمی‌دونستم که موهام بیرونه آنقدر ترسیده بودم . دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم : منو ببخش که همیشه برات دردسر درست میکنم . با غیظ دستم را پس زد و با پا به چیزی که روبرویش بود ضربه زد و گفت : لعنتی !! ،لعنت بهت که اومدی تو زندگیم ... چشمام رو ریز کرده و متوجه بخاری که از روی زمین از کنار لیوان های یکبار مصرف برمی خاست شدم . قلبم تیر کشید ... مچاله شد ... لعنت به این زندگی که تا می اومد همه چیز درست بشه دوباره خراب می‌شد . بی آنکه نگاهم کند گفت : راه بیفت بریم هتل ... امیر حسین مگه من چیکار کردم !! مگه تقصیر من بوده ... آدم مریض و هوس باز همه جا هست. براق شد بهم و با عصبانیت گفت : ساکت شو طهورا ... یک کلمه دیگه نمی‌خوام بشنوم . اگه من نبودم هیچ می فهمیدی چی میشد !! لبخندی زورکی زدم و با شوق گفتم : خدا رو شکر که تو بودی و هستی . دیگه اوقات تلخی نکن . حرف آخری که زد همچون پتکی آهنین بر سرم فرود آمد و باز هم ویران شدم ... __باید یادبگیری‌ که چطور تو این جامعه زندگی کنی . من که همیشگی نیستم . من یه آدم موقتم توی زندگی تو ... بفهم اینا رو ... بی هیچ حرفی بهش زل زدم و به گریه افتادم . کاش بهش دل نبسته بودم ... کاش بازم بهش دلخوش نمی کردم . بی انصاف , هر کی که می خوای باش . موقت یا دائم ... مرد یا نامرد ... من دوست دارم ... «عشقت را رها نکردم دست از پا خطا نکردم جز اسمت صدا نکردم » ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرا‌م است ❌ @‌mahruyan123456🍃
Hojat Ashrafzadeh - Az Yadha Rafte (128).mp3
3.94M
نماهنگ زیبایی از حجت اشرف زاده ویژه پارت امشب طهورا ...🌹 @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c گروه نقد و بررسی رمان پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم . ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌ @mahruyan123456🍃
💕 ڪاش ســربـاز فدایی سپـاهـت بودیم فڪر بـاران دوتا چشم سیاهت بودیم...🌧 سالها پیش آمده بودی تـو ، اگر از تَه دل💌 ها منتظـر و چشـم به راهـت بودیم! @mahruyan123456🍃
{✨💝} 🌿'دنیا طوری خلق شده ڪه تو هر"← نیتی→" غیر از اطاعت از امر خُـــدا داشته باشی بالاخره تو رو به زانـو در خواهد آورد... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗| ✨| به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ي مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته.. چند لحظه میگذرد :+الو.. فاطمه صدامو داري؟ صفحه ي موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است. :+فاطمه؟؟ :_خودت گفتی حرف نزن.. :+نه الآن بزن...میاي؟ :_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که.. :+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات... :_باشه خداحافظ یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد. خالی است!خالی خالی.. فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداري شده. باید کاري کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ي میهمان داري نیست. موبایلم زنگ میخورد،مامان است مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود.. صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم :_الو مامان جان،سلام :+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی.. مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند! :+الو نیکی... :_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟ :+همه چی خوبه؟ نگاهی به اطراف میاندازم.. )واژه ي خوب)،کمی زیاد است براي این وضعیت... من از لغت نامه،(افتضاح) را ترجیح میدهم! نفسم را بیرون میدهم :_آره خوبه.. خوب... دروغ پشت دروغ! لعنت به... :+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون... کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد! :_بزرگیتونو میرسونم :+کاري با من نداري؟ :_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراك منظورمه. :_کدوم خونه؟ کدام خانه؟ خانه ي من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!! :+خونه ي چیز دیگه.. خونه ي مسیح :_آها خونه ي خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزي و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما بیاین... +:باشه ممنون...کاري ندارین شما؟ :_نه مواظب خودت باش..خداحافظ :+خداحافظ تلفن را قطع میکنم. باید فکري به حال این قطب جنوب خالی کنم! لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم. به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم. کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. فروشگاه هاي اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند. پیرمردي منتظر آسانسور ایستاده. جلو میروم و زیر لب سلام میدهم. برمیگردد و با مهربانی میگوید:سلام دخترم.. خوبی؟ :+ممنون،سلامت باشین.. یاد حرف هاي دیشب همسایه ي طبقه ي بالا میافتم،آقا و خانم مظفري.. +:شما باید آقاي آشوري باشین،درسته؟ :_بله دخترم،خودم هستم. :+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقاي مظفري، شنیدم.. من همسایه ي کناري تون هستم،واحد نوزده آقاي آشوري هیجان زده میشود :_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟ :+بله از دیشب.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_دو موبایل را به طرفم میگیرد. موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي م
💗| ✨| خنده اش،عصبیم میکند. :_به چی میخندین؟؟ :+به کاراي مامانم... :_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم.. خنده اش را میخورد و به دست هاي مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره... اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم... لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ي مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند! در چشمانش خیره میشوم،براي اولین بار چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه هاي بی احساس نیستند... صداقت در مردمک هایش پرواز میکند. تپش هاي تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است... اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوك میکند قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد. من،باز هم از احساساتم شکست میخورم.. :_چرا یه ماه؟ +:دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه... چشمانم را می بندم.عمر دست خداست... :_رو قولتون حساب میکنم.. سرش را تکان میدهد. به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزي میافتم و برمیگردم. قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید :+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاري با من نداري ؟ :_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟ :+آره.. آدرس رو برات مینویسم :_ممنون سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم. در را پشت سرم میبندم و روي صندلی مینشینم. اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد. قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند. صداي باز و بسته شدن در میآید. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. رفته.. کاغذي روي میز و دو تا کلید روي آن... کلیدها را برمیدارم. این یعنی من هم صاحبِ خانه ي همسایه ام شده ام! عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی.. روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛واي به روزهاي بعدي! موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم. چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد :_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین! :+علیک السلام فاطمه خانم... :_السلام علیک و الرحمۀ الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟ :+کجا؟ :_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست... :+واي فاطمه یه کم اَمون بده منم حرف بزنم.. :_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456